به کارای عملی فکر نمیکنم. گور باباشون. همش باشه واسه شب ژوژمان. نشد تابستون. خیلی تلاش میکنم که درس بخونم. امروز دو ساعت با انرژی خوندم، ولی بعد یهو شارژم تموم شد. دیگه نتونستم. تازه چی خوندم؟! معنی لغت. :/

کله من گنجایش این همه غمو نداره. حالا شاید درستترش قلب باشه ولی برا من همه چی تو کلّمه. :) بابابزرگم هفته پیش بعد از فوت خاله‌ش خیلی ناراحت بوده و رفته تهران پیش داییم. تو نمایشگاه کتاب حالش یه جوری بوده و یه سر بردنش اورژانس و گفتن باید آنژیو بشه و بعد گفتن باید عمل بشه. مامانبزرگم چند روز پیش رفت تهران. دایی کوچیکیم دو سه روز خونه ما بود. الآنم دیشب یهو مامانم تصمیم گرفت بره. داییم گفته منم میام. و همین نیم ساعت پیش دو تایی رفتن. فردا عمله. از تصور این که کوچکترین اتفاق بدی بیفته همه بدنم به لرزه درمیاد.

منم چند وقته خیلی لوس شدم. یه جور مسخره‌ای اصلا. همیشه وقتی بقیه میرفتن بیرون، صدای ماشین که میومد گوشمو تیز میکردم ببینم ماشین ماس یا نه. که اگه بود میگفتم اه. دو دقیقه نمیذارن آدم خلوت کنه با خودش. 

ولی حالا این سه ساعتی که باید صبر کنم تا مامانم از سر کار بیاد خونه برام کلی میگذره. دلم تنگ میشه. اووو. چه لوس بازیایی.

حالا فکر کن در کنار این که نمیخوای به چیزی فکر کنی که تهش میتونه برسه به جایی که همه بدنتو به لرزه دربیاره، مامانتم ناراحت باشه. تازه مامانت که هیچ وقت خیلی ناراحت نمیشه. یعنی از دو مجرا غم بهت وارد میشه. 

از اون طرف داییم که الآن دیگه اینجا نیست و تو قطاره یه جوریه که ازش خجالت میکشم چون اصلا نمیدونم تو سرش چی میگذره.

از اون طرفتر هم فکر میکنم به دوستی که مریضه و من نه تنها هیچ کمکی نمیتونم بهش بکنم بلکه کلا هیچ کار دیگه ای هم نمیتونم بکنم. :) در نتیجه دوباره رویمان را از یکدیگر گرداندیم تا بیش از این خاطر یکدیگر را مکدر نکنیم. ولی واقعا با همه خودخواهی و بیشعوریم غمش غمگینم میکنه. حتی بیشتر. البته لوس و ننرم هست خداییش. و نفرت انگیز.

مدرسه هم خیلی کسل کننده بود. مینا از صبح گیر داده بود که چاق شدم. واقعا بدجور رو اعصاب راه میره. ریحانه هم از صبح یه چیزیش بود. من که حوصله نداشتم پاپیش بشم و دوباره با پشت دست بزنه تو دهنم. گفتم شاید فاطمه بره ازش بپرسه و منم سردربیارم که نپرسید. تازه میدونی چه حسی به آدم میده؟ هر وقت ناراحته یه کار میکنه آدم احساس کنه زیادی الکی خوشه.

منم که کلا الکی خوشم. با وجود همه اینا انگار تفنگ گذاشتن بیخ گوشم که همش بالاپایین بپرم و مسخره بازی دربیارم. خانممونم که خسته نمیشه از این که روزی دوهزار بار بگه: "سارا احساس میکنه این پالت کثیفش خیلی هنریه." "ساراخانم که خودشون رییس ما هستن." "فاطمه تو که اینقد غرغرو نبودی. کمال همنشین روت تاثیر گذاشته؟"‌ "کی زور داره بیاد این میزو ورداره بزنه تو سر سارا؟" 

اصلا بامزه نیست. دیگه هم شورشو درآورده. البته منم هرچی اون بیشتر میگه، لوس تر میشم. نمیدونم چرا. اینجوریه دیگه.

بعدشم این که احساس میکنم اگه خواستم یه رمان بنویسم اسم کافه توش نمیارم. یا قهوه و سیگار و چایی و هات چاکلت. درباره نگاه دلبرانه طرف و دستای استخونی و چشمای خمارشم حرف نمیزنم. اه. لعنتیا یه چیز جدید بگین.

حالا البته من که داستان و اینا نمیخونم بالاخره کار دارم. ولی این وسطا چشمم میخوره دیگه. 

 الآن یک ساعته که مامانمو ندیدم. دلم تنگیده. و بابابزرگم درد داره. و فردا دردش چند برابر خواهد شد. و داییهام نگرانن. و مامانبزرگم بعیده تا صبح خوابش ببره. و من تنبلم. ولی چقد غم بادلیل خوبه ها. دوس دارم.

خدایا تو باید یه کاری کنی من فردا همه این برنامه دراااازو انجام بدم. خدایا من نمیدونم باید درستش کنی وگرنه جیغ میزنم. اگرم پری خانم قراره بیان اینجا (که البته اینجا قرار شد نیان :) یا یه جای دیگه به هر حال. و بگن این چرندیات چیه که مینویسی من از همینجا چنان فریادی سرخواهم داد که همه پستهام بر خود بلرزند.

زندگی همانا غمهای کوچک است و شادیهای کوچک که جز آن هر چه هست بی ارزش است. 

(حالا نمیدونم چرا. ولی اگه اینطوری باشه جالبه.)

روز و روزگار خوش.

درساتونو بخونین.


مشخصات

آخرین جستجو ها