چهار روز است که از دوستم خبری ندارم. لابد باز دلخور است. به همان دلایل عجیب خودش که من نمی‌فهمم. من هم از او سراغی نخواهم گرفت. چون دلخورم. به همان دلایل عجیب خودم، که او نمی‌فهمد. صبر می‌کنم. به سراغش نمی‌روم. به هر حال او تنها کسی است در دنیا که مرا دوست دارد. باید تا جایی که می‌توانم عذابش بدهم. حتی اگر خودم بیشتر عذاب بکشم.

پیش خودم فکر می‌کنم، وقتی که آمد، به او درباره آخرین‌ باری که دیدمش، می‌گویم. می‌گویم که مطمئنم هیچ وقت در عمرش اینقدر خمیازه پشت سر هم نکشیده‌بوده. می‌گویم که من حتی اگر کنار دخترخاله‌ام هم نشسته‌باشم و او درباره ژله‌ی تزریقی برایم صحبت کند، هیچ وقت آنقدر خمیازه پشت سر هم نمی‌کشم. می‌گویم که من با طبع بلندم ندیده گرفتم اما کاش خودش هم کمی شعور داشته‌باشد. آه. دلم برای حرف زدن تنگ شده‌است.

اوضاع مزخرفی است. اما خوشم می‌آید. می‌دانی چرا؟ چون هر روز ساعت هشت صبح روی صندلی‌های سفت، یا چند ماه یک بار، روی مبل‌های براق سلطنتی، همدیگر را نمی‌بینیم. می‌ارزد که انتخاب کرده‌ایم بودنمان را. یا حتی نبودنمان را. سخت است اما، منطقی‌تر است. یا حداقل، اینطور به نظر می‌آید.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین جستجو ها