به من گفت :  بیا

به من گفت :  بمان

به من گفت :  بخند

به من گفت :  بمیر

آمدم

ماندم

خندیدم

مردم

*

به صحرا شدم؛ عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد.

*

- باران نزدیکه.

- حیف تارا. تو کسی نیستی که گول بخوری. وگرنه می‌کشیدم می‌بردمت جنگل.

- خب، پس کسی رو گیر بیار که حاضر باشه گول بخوره.

- مسخره نکن تارا. تو این آینه رو به من دادی. هر چی توی اون نگاه می‌کنم غیر از تو چیزی نمی‌بینم.

- خب. برا همین بهت دادمش.

- تو می‌خواستی من عاشقت بشم؟!

- اوهوم.

- قسم به دستات که آینه رو به من داد، تو منو می‌خوای تارا.

- روز از سر کار در میری میای سر راه زن‌های مردم؟ تا حالا چند نفرو اینطوری گول زدی؟

- کی گفت من از کار در رفتم؟ کدوم کار؟ همه رفتن مجلس شبیه.

- بیا منو گول بزن ببر جنگل!

*

امروز این گونه پر شدم. و چه پر شدن احساس عجیبی است. گوییا تازه می‌فهمی گنجایش خودت را. تازه می‌فهمی که چقدر گرسنه بوده‌ای. خیال را که در واژه می‌ریزی تهی می‌شود. این را همیشه می‌گفتم. اما چه عیب دارد اگر حتی ته‌مانده‌اش را بتوان برای دیگران نگه‌ داشت حالا که خودش آنقدر نازک و حساس و فرار است؟ واژه‌ها امانت‌داران خوبی نیستند اما، از هیچ بهترند. وقتی آنچه را در انگشتهایت جاری‌ است می‌بینم، و دیوانه‌وار خواهان آنم، به عصاره‌ی ناخالصش هم راضی‌ام.

نگو که حرف‌هایم را نمی‌فهمی که من امروز خوب حرف خودم را می‌فهمم. امروز می‌فهمم که چه می‌خواهم. می‌فهمم که همیشه بی‌قرار چه بوده‌ام. بی‌قرار همین خیانتکاران دروغگو. بی‌قرار همین واژه‌ها.

روزهایی که پر میشوم دیگر آدم نیستم. یک جور دیگرم اصلا. خیال نکن عاشق شده‌ام. که من اگر بتوانم نوک پایم را در دریای عاشقیت فرو کنم، چنان شوقم را در بوق و کرنا میکنم که دیگر جایی برای حدس و گمان تو باقی نمی‌ماند. 

نه. عاشق نیستم. اما روزهایی که در میان کلمات گزیده، رها می‌شوم، قیافه‌ام شکل عاشقها می‌شود. انگار که دارم در ابری دنیادیده نفس میکشم. بوی گیلان می‌آید. بوی پاریس. بوی قطب. بوی آفریقا. دنیا را در نگاهی سیر می‌کنم. دستهایم بی قرار می‌شوند و آن‌ وقت مرا با خود می‌برند. کتاب بی واژه که زیاد ورق بزنی، دستها می‌خستند. باید جانی تازه در آنها دمید. و امروز چه هوای خوبی خوردم.

دستهایم در شعر است. جا نمی‌زنم. چنان که پیشتر گفتم، روانه خواهم شد و منتظر نمی‌مانم. حتی اگر واژه‌ها از من گریخته باشند. حتی اگر همیشه ملامتشان کرده‌باشم، زیر سایه‌ی ناتوانی خودم. من دوری را تحمل نمی‌کنم. دلشان را به دست خواهم‌آورد.

می‌توان بیشتر به شعر آلود، ی لحظه‌های سنگین را. بله، می‌توان. دست‌هایم در شعر است. و من آنقدر نفس کشیده‌ام که بیش از جسم کوچکم، جان دارم. چشم‌هایم که خوب می‌بینند دو پایم بی‌قرار می‌شوند. کمک کن که این نفَس شعر شود. کمک کن که این حجم از سبکی، پایمان را نشکند. کمک کن که این ابر در من نخشکد. دست‌هایم در شعر است.

به صحرا شدم، عشق باریده بود.



مشخصات

آخرین جستجو ها