سه شنبه حالم بد بود.  در واقع حالم خیلی بد بود. در واقع حالم خیلی خیلی خیلی بد بود. چرا؟ به خاطر یک اتفاق کوچکی که دوشنبه افتاده بود. و من اینطوری ام دیگر! بعد از یک اتفاق بد کوچک، اتفاقهای بد دیگری را می اندازانم. تا حال بد تثبیت شود و بهانه ای شود برای ناامید بودن، دلخور بودن، بدبخت بودن و در نتیجه نشستن در انتظار اتمام که راحتتر از هر کار دیگری است. 
صبح که رفتم مدرسه هوا به شکل غیرمنصفانه ای دلربا شده بود و هیچ با حال دل من هماهنگ نبود. درس نخوانده بودم و هیچ خیال خواندن هم نداشتم. اما طاقت این را هم نداشتم که در برابر معلمی که برایم مهم است نمره بدی بیاورم. به خصوص بعد از امتحان اول که بهد از جویدن کتاب به خاطر یک اشتباه کوچک دو و نیم نمره کم آورده بودم. کیفم را ولو کردم روی صندلی و کتاب را باز کردم. خانم آمد. چه زود. 

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین جستجو ها