وقتی نتایج اومد، داشتم ناهار می‌خوردم. مامانم بهم نگفته‌بود. دیگه آخرش طاقت نیاورد و گفت نمی‌خوای تندتر بخوری؟ وقتی شنیدم قاشق چنگال از دستم رها شد و پریدم تو اتاق.

یادم رفته‌بود اطلاعاتم کجاست. بالاخره بعد از دو سه دقیقه باز و بسته کردن فولدرای بی ربط، یادم اومد. داشتم باز با خدا چک و چونه می‌زدم که لطفا ادبیات نمایشیِ خود دانشگاه تهران، نه دانشگاه هنر، که صفحه سریع بالا اومد. ماتم برد.

رو گوشیم چهار تا میس کال افتاده بود. چی بگم؟ چطور بگم؟ حمیده برای پنجمین بار زنگ زد: چی شد؟

گفتم: تو که قبول شدی؟ گفت هنر قبول شدم. تو؟

نقاشی اصفهان.

یعنی چی! ما قرار بود با هم بریم تهران. با هم هنرهای زیبا قبول شیم. ما قرار بود.

اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که خب اصفهان که نمی‌رم. حالا انتقالی یا کنکور دادن دوباره یا دانشگاه نرفتن یا هر چی ولی اصفهان نه. من نقاشی رو دوست دارم یا اصفهانو؟ کدوم اینا رویای من بوده؟

بدنم می‌لرزید. هنوز یک دقیقه هم نشده بود. به خودم گفتم یه هفته دیگه این موقع گریه نمی‌کنی. حتی شاید عمیقا بخندی. پس الانم شلوغش نکن. البته خودم می‌دونستم که اصلی‌ترین دلیل گریه نکردنم اینه که الان بچه‌های 18 ساله زیادی دارن گریه می‌کنن و طبق معمول دلم می‌خواست متفاوت باشم.

به سارا زنگ زدم. گفت ناهارشو که خورد میره می‌بینه. خندیدم. رفتم بیرون و بقیه غذامو خوردم. سعی کردم عادی باشم. بعدم یه کیک شکلاتی بزرگ از تو یخچال برداشتم و نشستم یه گوشه. رفتم سراغ واتساپ. نباید تو خودم غرق می‌شدم. تو ذهنم فقط یه جمله بود: من اصفهان نمی‌رم. 

اگه دو سه سال پیش بود و این همه بی‌عدالتی رو به شکل‌های مختلف تجربه نکرده‌بودم، هنوز فکر می‌کردم که من تلاش می‌کنم، پس باید همیشه خوشحال و سربلند و اول باشم. تو یه لحظه خیلی چیزا وضعیت آدمو تعیین می‌کنه. شاید اگه چند ساعت قبل درباره مصیبت‌های سنکا و نحوه کشته‌ شدنش تو یونان باستان نخونده‌بودم، اون لحظه یادم می‌رفت که دنیا بزرگتر از خیال‌پردازی‌های منه. رو خط زمان، این لحظه، حتی این سال، حتی این چهار سال، از یه نقطه هم کوچیکتره.

عدالت؟ باز تصویر مصاحبه عملی اومد توی ذهنم. یکی از داورا شبیه پیری رضا شفیعی جم بود و تو درونش هم یه همچین چیزی به نظرم اومد. و اون یکی که می‌خواست خیلی مچ‌گیر باشه، وقتی داشتم درباره کتابی که تازه خوندم توضیح می‌دادم، پرید گفت: مترجمش کی بود؟

گفتم نمی‌دونم. می‌تونستم خیلی چیزای دیگه بگم. می‌تونستم بگم کرگدنی که من خوندم ترجمه آل احمد بوده و این یادمه. چرا؟‌ چون این آدم تو ذهن من یه شخصیتی داره و بیشتر از یه اسمه. آدم مترجما رو نگاه می‌کنه اما وما همه رو یادش نمی‌مونه. باید می‌گفتم که تیستوی سبزانگشتی رو پنجم دبستان خوندم و هنوز یادمه که کار لیلی گلستان بود، چون این آدم برای من یه آدمه نه دو تا کلمه. و هیچ دلیلی نمی‌بینم که وقتی کتاب می‌خونم همه خصوصیاتشو حفظ کنم که به نظر شما بادقت بیام. چون خودم می‌دونم به چیزایی که باید دقت کنم، دقت می‌کنم.

ولی نگفتم. فقط به شکل احمقانه ای خندیدم و چشمامو چرخوندم و نگاش کردم که گفت: جالبه. هیچ کدومشون مترجما رو بلد نیستن. البته یه چیزایی هم درباره دریابندری گفتم، اما وقتی شفیعی جم با لبخند گفت: کتاب مستطاب آشپزی‌شو خوندی؟ با این که اسم کتاب رو شنیده بودم اما از این که انتظار داشت خوندهباشمش تعجب کردم و دیگه یادم نیست چی گفتم.

نمی‌دونم چرا هیچ وقت نتونستم خودمو وادار کنم که تو هر موقعیتی اونی باشم که باید باشم. اونجا باید وحشی می‌بودم. باید داشته‌های خودمو فریاد می‌زدم. اما این کارو نکردم. دلم میخواست اون اعتماد به نفسی رو داشتم که هلم داد تا زل بزنم به چشمای معلمم و بگم: شما فکر میکنین با یه سری سطل طرفین که با هر چی که دلتون خواست میتونین پرش کنین؟ ما انسانیم. هر کدوم یه موجود منحصر به فرد دارای اندیشه‌ایم. البته هر چی که تونست بهم گفت و ظهر که رفتم خونه دیگه اون موجود دارای اندیشیه نبودم که شعله خشم تو چشماش بود، فقط یه سطل کوچولو بودم که با بی‌نهایت اشک پر شده‌بود.

سکوتم به خاطر خجالت نبود. حالا می‌فهمم دلیلش فقط یه خودشیفتگی مزاحمه که باعث میشه وقتی از کسی خوشم نیومد به خودم بگم: اوه. نمی‌خواد خودتو بهش ثابت کنی. حتی لازم نیست موقع حرف زدن باهاش زیاد دهنتو ت بدی. ارزششو نداره. و یادم میره که احمق! مهم ثابت کردن خودت به یه شخص نیست. مهم رویای این هیجده ساله. مهم تهران عزیزته که قرار بود سکوی پرتاب باشه.

تهران برای من فقط یه گزینه نبود، جایی بود که قرار بود مسیرو بهم نشون بده، و حالا اونایی که میگن صلاح بوده و قسمت بوده و چه بهتر تهران پر از دوده، نمی‌دونن که برای من چقدر  بی‌معنیه بعد از این یک سال پرماجرا، حالا با رتبه 68 برم کنار رتبه 680 بشینم و کاری رو بکنم که سه سال انجام دادنش برام بس بوده و دیگه هیچ شوقی رو درونم بیدار نمی‌کنه. تازه در حالی که احتمالا کلی باید تلاش کنم تا کار عملیم به پای اون 680 برسه. عملی نقاشی رو فقط به عنوان یه سفر دیدم که امتحانش ضرری نداره. فکرشم نمی‌کردم نتیجه بشه این. خوشحالم که سعی نکردم خیلی خوب آزمون بدم چون اینطور که معلومه نمی‌تونسته فایده‌ای داشته‌باشه. وقتی به بابام میگم که نقاشی خوب بود اگر تهران بود، میگه تو که همین الان گفتی از نقاشی متنفری. میگه حرفات متناقضه. میگه اصلا یه ماه برو تهران هر چی خواستی تئاتر ببین. بابام تو یه دنیای دیگه‌س. اون تنها کسیه که گاهی سرزنش می‌کنه. و باعث میشه دیگه خودم خودمو سرزنش نکنم!

تهران برای من فقط محل یه دانشگاه خوب نبود. تنها رویایی بود که از بچگی، خیلی بچگی، همراهم مونده‌بود و هنوز باد نبرده‌بودش. تهران برای من خیابونای شلوغ و آدمای رنگارنگ بود، کتابفروشیای انقلاب بود، گالری‌های هنری و تئاتر بود، دیدار فلانی و فلانی یا حتی فلانی بود، نشستن سر فلان کلاس بود، تعامل با جوونای بلندپرواز با افق‌های متفاوت بود. قرار بود در حد مرگ کتاب بخونم، خودمو به آدمای مهم بچسبونم، تئاتر بازی کنم. تهران قرار بود بهم یاد بده چطور تو شرایط سخت دووم بیارم، قرار بود منو رشد بده.

اما الان که فکر می‌کنم، هیچی مثل اون لحظه‌ای که تو دلم گفتم: بپذیر، نمی‌تونست منو بزرگ کنه. کنکورمو که دادم، به خودم گفتم دیگه تو هیچ رقابتی شرکت نمی‌کنم. دیگه هیچ وقت نمی‌خوام مورد قضاوت کسی که نمی‌شناسمش قرار بگیرم. و الان هم به خاطر عهدی که بستم، دیگه کنکور نخواهم‌داد. 

الان که فکر می‌کنم، دیگه حتی به خودم نمیگم کاش زودتر شروع کرده‌بودم و بهتر می‌خوندم. ماه‌های اول که به گریه کردن و خیالپردازی می‌گذشت. از بهمن هم که به طور جدی شروع کردم، در روز نهایتا هشت ساعت می‌خوندم که البته اگه مدرسه داشتم به دو ساعت تقلیل پیدا می‌کرد و اگه نقاشی داشتم همونم نبود. تو دوره کنکور هر کاری که حتی قبلا هم نمی‌کردم، انجام دادم. هر جایی که بهم گفتن بیا رفتم. بهترین و البته طولانی‌ترین پست‌های وبلاگمو نوشتم. نه این نخوام بیشتر بخونم ولی همین هشت ساعت هم برای من خیلی خیلی زیاد بود. حتی به یک ساعتش هم عادت نداشتم.

می‌پذیرم نه به خاطر این که قسمتم این بوده و صلاح و از این حرفا. آدم خوشبین خوشحالی نیستم که راحت به همه چی عادت کنم. اما الان دیگه واقعا اعتراضی ندارم. شاید واقعا یه جای دیگه باید دنبال صلاح بگردم. جایی که اگه پیام نور ده‌بالا هم قبول بشم، باز بهش دسترسی دارم. شاید حالا وقتشه که به دور از همه شعارایی که همیشه میدم، راستی راستی از این چیزا دل ببرم و حواسم به چیزای مهم‌تر باشه. شاید دیگه وقتشه که از این بازیا ببُرم. بشینم تو اتاقم و دور از هیاهوی دنیا همراه چاوشی بخونم: به عطر نافه خود خو کن.


مشخصات

آخرین جستجو ها