به نظرتون سوفکل چی میتونه باشه؟
یه جور فیله مرغ سوخاری با سس مخصوص؟
یه جور بستنی سرخ شده؟
یه کلمه محلی به معنی دختر زیبای آتشپاره؟
یه برند مشهور در حوزه پوشاک؟
خیر جانم.
سوفکل قدرتمندترین نمایشنامه نویس قبل از میلاد در یونان بوده. هر دفعه باید بهت یادآوری کنم؟
نمیدونم چرا هر دفعه اسمشو میارم این تصویر میاد تو ذهنم.
در صورتی که دوستمون اینطوری بودن:
ایش. با این قیافت. لااقل میخواستن بسازنت صاف وایمستادی. همچینم به افق خیره شده که حالا بگیم خیلی حالیشه. والا همین کارا رو میکنن که تحویلشون میگیرن.
یه اصل نانوشته ای هست که میگه آدم از بعضی آدما الکی الکی خوشش نمیاد. این یارو سوفکلم برا من همچین حسی داره. نمیدونم چرا. شاید به خاطر این که هی با اشیل مقایسه میشه و هی میگن شخصیتهای اون سادس مال این پیچیدس. یا مثلا اشیل نمادهای بصری پرزرق و برق تو کاراش داشته، این نداشته. که چی حالا؟ میخواین غیرمستقیم برتری سوفکلو بر اشیل ثابت کنین؟ باشه آقا باشه. اشیل بازاری، سوفکل باکلاس و هنری.
طبق وحدتهای سه گانه ای که ارسطو درآورده، سوفکل نمایشنامه نویس خیلی خوبیه چون روابط علت و معلولی تو کاراش دیده میشه ولی اشیل یا مثلا اوریپید اینطوری نیستن. یه خورده اتفاق و تصادف و اینا رو بیشتر تو کارشون میبینیم. حالا وحدتهای سه گانه چیه؟ نه جون من وحدتهای ارسطویی رو داشته باشین:
1 موضوع حتی با وجود حوادث فرعی باید یک پارچه باشه. اگرم چیزای فرعی توش بود تهش باید بخوره به همون اصلیا. خب این قبول.
2 تمام حوادث باید در یک مکان اتفاق بیفته. خب اینم میذاریم رو حساب کمبود امکاناتشون.
3 تمام جوادث نمایش باید در کمتر از یک روز اتفاق بیفته. :/
چرا؟؟ نه دقیقا چرا؟ چون چهار نفر به جناب ارسطو گفتن فیلسوف، (یه چیزی تو مایه های آقای دکتر) و ایشون جوگیر شدن و فکر کردن که درباره هر چیزی میتونن نظر بدن. چار تا مث من و تو هم تاییدش کردن، شده این.
بعدشم رفته اینا رو تو کتاب بوطیقا چاپ کرده. که اونم شرط میبندم پسرخالهی ناشر بوده. آخه این سوفکل با این ژست وایسادنش چیه که این بهش میگه بهترین نمایشنامه نویس؟ :(
البته الآن رفتم عکس اشیلو سرچ کردم و واقعا برای چند ثانیه :/ شدم.
اشیل؟ اشیل عزیزم؟ تو که به دنبال عدالت آسمانی بودی، تو که بر علیه خدایان طغیان میکردی، تو که بازیگر دومو اوردی تو تئاتر مزخرف یه نفرهی یونان، آخه این چه قیافه ایه؟ اخماتو وا کن یه ذره خب :(
بابا اینا همشون از یه قماشن. تو این دور زمونه به هیشکی دیگه نمیشه اعتماد کرد. بیخی.
*
یه بیماری عجیبی هست که در اون بعضی کلمه ها یهو میفتن سر زبون آدم و ول نمیکنن. الآن چند روزه وقتی که مثلا دارم اتاقو مرتب میکنم یا مثلا دارم تو گوگل سرچ میکنم: مدل موی دخترانه برای موی مشکی بلند، که یهو یه نفر تو ذهنم میگه: الکترا، ن تراخیس، آژاکس. بعد منم تکرار میکنم: الکترا، ن تراخیس، آژاکس. بعد اون دوباره تکرار میکنه: الکترا، ن تراخیس، آژاکس. و همینطور. بعد توی تستا یه دفعه سوال میبینم: ن تراخیس اثر کیست؟ ایندفعه فقط یه صدا میپیچه تو ذهنم: الکترا، ن تراخیس، آژاکس. و یه تصویر میاد تو ذهنم:
هررررر چی میگم خب لعنتی اینا که همه با هم میان تو ذهنت، خب بگو کی نوشتتشون؟ یادم نمیاد.
بعدش معلوم میشه مال آقاسوفکل بوده.
*
هر کی ندونه، (مثل شما که نمیدونین) میگه اوه اوه این بچه اینقد درس خونده دیگه همش از این چیزا میاد تو ذهنش. حتی شبا که دارم میخوابم با خودم زمزمه میکنم: کاتارسیس، تزکیه روانی در اثر دیدن تراژدی کاتارسیس، تزکیه روانی. کاتارسیس.
ولی نهههه! یه هفته هم نیست که تصمیم گرفتم درس بخونم و دانشگاه قبول شم. قبلش تو فکر همون گارسون شدن و اینا بودم که پدر گرامی پس از ساعتها سخنرانی بهم رسوندن که بدون دانشگاه رفتن توانایی خوردن هیچ گوهی رو نخواهم داشت. خداییش تصویری که برام ترسیم کرد خیلی ترسناک بود. این شد که دیگه زدم تو کار خوندن. فعلا روزی دو سه ساعت میخونم. ولی از اونجایی که خیلی کم طاقتم خیلی بهم گفته، یه جوری که مغزم خیال میکنه هیژده ساعت خونده. یه کم جوگیر شده. طفلک نمیدونه که هنوز چه برنامه ها واسش دارم.
آره خلاصه که فکر کنم الآن که به صورت تصویری دوستانمونو بررسی کردم قراره شب خوابشونو ببینم. خوابامم که همه مثل همه. یه روز اشیل و سوفکل و اوریپید و ارسطو اومدن خونهی ما. بعد یهو خواهرشوهر همکلاسیم از در وارد میشه. میگم آخه من فقط یه بار تو رو دیدم. ما امروز از یونان مهمون داریم. خوش اومدیا ولی آخه الآن یهو. بعد اون میگه: یهو چی؟ بده اومدم دوست قدیمیمو ببینم؟ بعد من میگم نه خیلی هم خوبه. بعد اشیل یه نگاهی به سرتاپای خواهرشوهر همکلاسیم میندازه و اونم خیلی عادی میره میشینه وسط مهمونا. ارسطو و سوفکلم که دارن با هم حرف میزنن انگار نه انگار. اوریپیدم که خیلی به شخصیت ن میپردازه، با همون تمثال مجسمه وار لپ دخترک رو میکشه و به نمایشنامه بعدیش فکر میکنه: نفیسه. بعد من میرم تو اتاق و درو میبندم و به خودم میگم: ببین من الآن اصلا نمیفهمم چه اتفاقی داره میفته. اصلا ذهنم گنجایش پردازش اینها رو نداره. یه دفعه دیوار اتاقم میفته پایین و خانم معاونمون یه برگه میده دستم و میگه: تو نمیخواد به فکر مهمون بازی باشی، حالا خواهرشوهر حانیه رو واجب بود دعوت کنی آره؟ زود باش بیا که کنکور داره شروع میشه. چی؟؟ کنکور؟ با اجازتون! نکنه میخوای بگی اینم نمیدونستی؟ ایندفعه شب زنگ میزنم به همتون یادآوری میکنم که کنکور دارین. ببخشید! قصور از من بود! تو هم که سرخود شدی و هر کار میکنی دیگه. بعد برگه رو میذاره جلوی روم. من روی یه صندلی نشستم. امتحان شروع میشه ولی همه دارن حرف میزنن. به مراقبی که کنار دستم وایساده میگم: من فکر میکردم. میگه: چییی؟ داد میزنم: من فکر میکردم سر جلسه کنکور همه سااااکتن. پس چرا همه دارن حرف میزنن؟ من تمرکز ندارمممم. میگه: هه. بچه جون، میگن. همه چی رو میگن. ولی کسی حریف این بچه ها نمیشه که حرف نزنن. پشت سرم الهام لم داده و پاهاشو گذاشته رو میز. سرداری سرشو گذاشته رو شونه الهام. نگارم داره رو پاش حانیه رو خواب میکنه. الهام داره میگه: مهتاب خیلی زشت شده بود. ولی داداشش. داداششو ندیدی! در حالی که دارم میلرزم به الهام میگم: تو رو خدا آروم باش. من میخوام کنکور بدم. الهام میگه: تو رو خدا؟ یعنی ما هم باید بدیم؟ یه دفع جلومو نگاه میکنم. برگه ها رو جمع کردن. محکم میزنم تو پیشونیم و محتویات زیر جوشام پرت میشن پشت سرم تو صورت الهام و نگار. از یه طرف شرمنده ام و از یه طرف عصبانی. چیزی نمیگم و میرم بیرون. نگار داد میزنه: خواهش میکنم ساراخانم!
میرم بیرون که هوا بخورم اما اون بیرون فقط اتاقمه که خیلی به هم ریختس. از اون طرف دوستمو میبینم. سارا. میگه: سلام! کنکور چطور بود؟ میگم: بد. میگه: به نظر من که مهم نیست. بالاخره تو تلاشتو کردی. چرا لبخند نمیزنی؟ میگم: برو کنار لطفا. حالم خوب نیست. میگه: چیزی نیست که خودتو اذیت کنی. اصلا نباید جدی بگیری. راحت. هیچی نیست. میگم: آخه مگه میشه؟ میگه: اه چقد بداخلاقی! بعد یه دفعه صورتش خیلی جدی میشه. کم کم تغییر شکل میده و میشه شکل ارسطو: تمامی حوادث داستان باید یکپارچه باشن. میگم: این چیزا که دست من نیست. ارسطو میگه: باز خوبه من سر و ته خوابتو به هم وصل کردم. و یه نخ و یه سوزن میده به دستم. میگه: بدوز. صدایی میاد:
he deals the cards, as a meditaion.
who those he plays never suspect.
تصویر گوشیم میاد تو ذهنم که روش نوسته: صبح بخیر. ارسطو و سارا و معاون و سوفکل و الهام و نفیسه در هم میپیچن. لحافو میچسبونم به صورتم. خودمو میپیچونم توی هم. بوم. چشام وا میشه.
دور و برو نگاه میکنم.
من که نتونستم بخوابم.
بذا یه ذره بخوابم.
یه نفر از تو کمد میاد بیرون: حالا دیگه منو شکل مرغ سوخاری میبینی آره؟؟
**
الآن خوابم یا بیدار؟
من که درست حسابی نفهمیدم پرسبوک چیه. انگار یه چیز مسابقه مانندی
بوده که توش هنرمندا از سراسر کشور جمع میشدن و هنر تجسمی خلق میکردن. بعدش امسال
اومده غیر مسابقه ای شده. جالا اینجا رو ببینین شاید یه چیزایی دستگیرتون شد.
خب دوستان عزیز، بنده تمام جزئیات قابل ذکر و مهم رو در این پست براتون ذکر کردم و حتی برخی نکات تستی خارج از متن رو هم در قالب نکات آبی رنگ براتون در لابلای متن اصلی گنجوندم تا شرایط رو بهتر درک کنید.
توی یک هفته ای که پرسبوک توی یزد برگزار میشد، هنرمندای مختلفی توش شرکت داشتن و آثار مختلفی اجرا کردن که ما فقط عکساشو دیدیم و به نظر جالب میومد! اما الآن میخوایم نگاهی داشته باشیم آخرین اثر: پرفورمنس حمید فاتح.
نکته: خیر! پرفورمنس آرت از نمایش و سینما جداس چقد باید یادتون بدم. حالا درسته ازش فیلم میگیرن ولی فرق داره. فرقشم همونطور که میدونین توضیح دادنی نیست. مثل فرق تصویرسازی و نقاشی که یه جاهایی میرن تو هم و تو اصن نمیتونی دسته بندیشون کنی. بعدم این که الآن هنرا همه با هم قاطی شدن و مرزی وجود نداره. خانم حجمسازیمون در دو هفته گذشته بالغ بر دویست بار این قضیه رو توضیح داد. :/
خب. از کجا بگم؟
ادامه مطلب
کجا بودیم؟ این که بسه دیگه. آره واقعا بس بود. باید بالاخره یه چیزی اساسی فرق میکرد.
فکر کردم: چیکار کنیم؟ چیزی که به نظرم رسید این بود که فعلا خودمونو بزنیم به اون راه! سخت بود ولی اون شب با تمام وجود میخواستم که بشه. احساس عجیبی بود. انگار شناور بودم. اصلا فکر نمیکردم که چه اتفاقی داره میفته و چه اتفاقی قراره بیفته. در یک حالتی از بی تفاوتی رنگ میساختم و میچسبوندم رو صورت دخترک. درِ فکرامو بسته بودم و خودمو زده بودم به کری که صدای فریادشونو نشنوم. سه ساعت به همین شکل گذشت تا این که یهو به خودم اومدم: تموم شد.
آره انگار واقعا تموم شده بود. رفتم دورِ دور، روی مبل وایسادم و نگاش کردم. چطور بود؟ قضاوتی نداشتم. چشمامو بستم و آینده رو تصور کردم. بالا و پایین میرفتم و فکر میکردم. فردا، پس فردا، ماه ها بعد، سالها بعد، بالا و پایین میرفتم و احساس میکردم که خوب شده، خوب بوده، و خوب خواهد بود، آره همه چیز خوب بود و من هی بالا و هی پایین
چند ثانیه بعدش، داشتم قلموها رو جمع میکردم که یهو به خودم گفتم: این که داشت روی مبل میپرید تو بودی؟ گفتم: گمونم. آره واقعا من بودم که از خود بیخود شده بودم. :/ آخرین باری که این حرکتو انجام داده بودم ده سال پیش بود. چم شده بود؟!
برای آخرین بار تو چشماش نگاه کردم و گفتم: قرار بود تموم بشی که شدی. نه بیشتر.
ادامه مطلب
بعد از نمایشگاه مدرسه، هفتهی پراضطراب ژوژمانها آغاز شد. البته هیچ وقت از اونایی نبودم که شب ژوژمان کار کنن ولی خب امسال شدم. آقا تقصیر کنکوره :) خلاصه که تا نصفه شب بیدار موندم و وااای چه بر من گذشت. سه شب تو هفته پشت سر هم ساعت دوازده شب حدودا پادشاه سوم و اینا بودم. نخیر زود قضاوت نکنید. من به طور معمول تو این ساعت به پادشاه شونصدم هم رسیدم.
و اما، بریم سر اصل مطلب! چیزی که الآن میخوام ازش بگم: اهمیت حال در زندگانی. ببین. من فهمیدهم که تو اگه صد تا دوره مدیریت زمانم رفته باشی یک وقتهایی هست که بدون هیچ دلیل خاصی، پیش نمیری.کار نمیکنی. چیزی نیستی که میخوای باشی یا حتی، نمیخوای چیزی باشی که میخوای باشی! چرا؟ چون حالت خوب نیست. تموم شد و رفت.
ادامه مطلب
نمیخوام.
با پررویی تمام زل زدم به چشمای خودم و اینو گفتم.
مثل دیروز.
و روز قبل.
و روزهای قبل.
البته واقعیت انکارناپذیر اینه که وضعیت امروز نسبت به روز قبل و روز قبل نسبت به روزهای قبل به مراتب بدتر بوده. از سه الی چهار ساعت کار مفید رسیدم به یکی دو ساعت. امروزم به صفر.
ببخشیدا. ولی احساس میکنم من اگه یه ماه بشینم بکوب بخونم بازدهیم خیلی بهتر میشه. اصلا من آدم کم کم کار کردن و اینا نیستم. من باید دقیقا نود کارو انجام بدم تا همه انرژیمو بذارم روش. وگرنه به شدت اعصاب خودمو خورد میکنم و تهشم گیج میزنم و به نتیجه نمیرسم. مثل همه امتحانایی که تو عمرم دادم. یا بلد بودم یا دقیقه نود درسو خوندم. نود درصد مواقع هم نتیجه خوبی گرفتم.
قضیه این نیست که نمیتونم. یا حتی نمیخوام. قضیه اینه که احساس وقت تلفیت میکنم. ببخشیدا ولی هر کار میکنم نمیتونم در برابر این حسم وایسم. کارایی هست که اگه الآن نکنم هیچ وقت دیگه نمیتونم بکنم ولی برای درس واقعا وقت هست. به خدا هست. تنها چیزی که بهم میگه نیست، حرفای ریحانه اس و دیگر دوستان. در یک روز معمولی که فرداشم یه تعداد درس تئوری و عملی و اینا داریم هفت ساعت میخونه. روزای تعطیل که بالای ده ساعت. مگه میشه؟ نه واقعا مگه میشه؟
اگر از این واقعیت که منم اگه توانشو داشتم واقعا میخوندم بگذریم، واقعا وقت زیاده. به خدا!
میخوام حرف بزنم. همه مشکل همینجاست. برنامه مینویسم هیچ مشکلی هم نیست. ظهر که میام مثلا استراحت کنم، تایمش که تموم شد به خودم میگم خب حالا پاشو عمل کن. اول که کلی ادابازی در میارم که نموخواااام. هی خودمو میپیچم تو پتو قیافه مظلوم به خودم میگیرم که یعنی دلش بسوزه. ولی خب آخرش میدونم که بااااید بلند شم. بلند میشم میرم سراغ یخچال. طبق معمول هیچ اتفاق هیجان انگیزی از نیم ساعت پیش تا حالا توش نیفتاده. بعد میام تو اتاق و. خب. حالا درس بخونیم. چرا درس بخونیم؟ برای این که بتونیم بریم دانشگاه و کارهای بزرگ بکنیم و آدم بزرگی بشیم. آها. چه جالب. میدونی من خیلی به آدم شدن فکر کردم. نتیجه ای که بهش رسیدم این بود که.
ادامه مطلب
سه شنبه حالم بد بود. در واقع حالم خیلی بد بود. در واقع حالم خیلی خیلی خیلی بد بود. چرا؟ به خاطر یک اتفاق کوچکی که دوشنبه افتاده بود. و من اینطوری ام دیگر! بعد از یک اتفاق بد کوچک، اتفاقهای بد دیگری را می اندازانم. تا حال بد تثبیت شود و بهانه ای شود برای ناامید بودن، دلخور بودن، بدبخت بودن و در نتیجه نشستن در انتظار اتمام که راحتتر از هر کار دیگری است.
صبح که رفتم مدرسه هوا به شکل غیرمنصفانه ای دلربا شده بود و هیچ با حال دل من هماهنگ نبود. درس نخوانده بودم و هیچ خیال خواندن هم نداشتم. اما طاقت این را هم نداشتم که در برابر معلمی که برایم مهم است نمره بدی بیاورم. به خصوص بعد از امتحان اول که بهد از جویدن کتاب به خاطر یک اشتباه کوچک دو و نیم نمره کم آورده بودم. کیفم را ولو کردم روی صندلی و کتاب را باز کردم. خانم آمد. چه زود.
ادامه مطلب
چه بسیااار حرف برای گفتن. و چه کوتاه زبان من!
احساساتم یه مدته که بیش از حد معمول دچار نوسان میشن. دیگه خیلی بهشون محل نمیدم. حقیقتش خیلی هم ازشون سر در نمیارم. به تبدیلگاه مغزم شک کردم. به نظرم اون موقعی که افکارو به کلمه ترجمه میکنه مقدار زیادی ناخالصی قاطیشون میکنه. که واقعا منصفانه نیست. این تنها راه سر در آوردن از درونیاتم بود. اما شاید اینم بد نباشه. یه مدتم دور از خودم.
.
کار نیکی که امسال کردم اینه که بوم و مخلفات و لپ تاپ رو آوردم تو زیر زمین تا هم موقع نقاشی با خیال راحت بریز بپاش کنم و هم اتاق تمیز بی بو آماده باشه برای درس خوندن. هم اکنون، روبروی تابلوهای رنگارنگم نشستم و با گوشی تایپ میکنم. احساس خوبی دارم. سه تا کارم نود و خورده ای درصد تمومه که فردا تو مدرسه تکمیلش میکنم. (فقط امیدوارم از پس حمل سه تا بوم و پالت و جعبه رنگ و کیف بر بیام!) و یکیش هم نصفه اس که روبرومه و بهم لبخند میزنه. یه کم استرس انگیزه. خیلی دلم نمیخواد قبل از تکمیل شدن به خانم نشونش بدم.نمیدونم چرا. شاید چون یه کم خارج از روال درسیمونه. خلاصه که الآن قضاوتی ازش ندارم. ولی گمون میکنم که داره یکجورهایی خوب میشه. بگذریم. این مهم ترین درسیه که از نقاشی رنگ و روغن گرفتم. که بگذریم! وقتی مثل الآن به جایی میرسم که نمیدونم مرحله بعدی چه خواهد بود، با قاطعیت کارو ول میکنم و ترجیحا میذارمش یه جایی که نبینمش. مطمئنم فردا که بیان سراغش جواب سوالمو بهم میده. این کار تو خیلی چیزای دیگه هم بهم جواب داده. اما بدیش اینه که تو کارای دیگه رنگ خیسی وجود نداره که وقتی رنگ جدید روش میذاری، باهاش قاطی (و در نتیجه چرک) بشه. لذا نتیجه کارمو زود نمیبینم و تازه وقتی تموم شد به خودم میگم عه! میشد به جای ده ساعت پشت سر هم، با دو ساعت با فاصله هم تمومش کردا
بگذریم!
.
خب. اگه بگم تو این سه روز تعطیلی کمتر از یک ساعت درس خوندم. و اگه بگم وقتی اولین آزمون سجنش برگزار میشد من خیره به آبی بیکران دریا بودم. و اگه بگم در هفته گذشته سه جلد و خورده ای هری پاتر خوندم، آیا سزاوار بخشش هستم؟
و نکته عجیب ماجرا این که هرچند جلوی خودمو گرفتم و جلوی هیچکس اینها رو نگفتم، (احساس کردم از نظر استراتژیک درست نیست) اما اصلا عذاب وجدان ندارم. احساس میکنم الآن که پدر عشق برنامه ریزیم برسن به خونه و با هم بشینیم میتونیم برنامه خوبی بریزیم. من هم قطعا طبقش پیش خواهم رفت و عقب نیز نخواهم افتاد. واقعا نخواهم افتاد! خوب میدونم که علت درس نخوندنم، (بعد از رژه ی بیست و جهار ساعته ی چهار تابلوی نصفه روی اعصاب) نداشتن دورنمایی از اخر روز و هفته و ماهه. آره. برنامه داشته باشم میخونم.
.
چیز دیگه ای که فهمیدم اینه که امسال تازه درس خوندنو یاد گرفتم. کی باورش میشه که من توی تاریخ هنر جهان و مکاتب نقاشی بیست گرفته باشم؟! تازه بدون تقلب! خودم که باورم نمیشه. هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم فرق حالت اندام حیوانات در حجاری های آشور و سومرو بیشتر از سی ثانیه توی ذهنم نگه دارم.
.
آره. خوشبینم. این روزا دیگه از فکر کردن به آینده دور خسته شدم. به آینده نزدیک فکر میکنم. به یه ماه دیگه، دو ماه دیگه، پنج ماه دیگه. به نظرم اتفاقات خوبی رخ خواهد داد.رخ خواهد داد؟ آره، چرا نخواهد داد؟
.
دوشنبه عروسی داریم. کارای چاپمو برای سه شنبه انجام ندادم و به شدت منتظر نازل شدن فرجی ناگهانی ام. عروسی. چه وقت گیر و بی خاصیت. نمیدونم چرا تازگیا این چیزا انقد برای مامانم مهم شده. میخواد منم ببره آرایشگاه. با وجود این که آرایشگاه رفتنو دور از کلاس کاری خودم میدونم و بهونه های متعددی برای در رفتن از زیرش جور کردم، اما به هر حال تسلیم شدم. فقط عمیقا امیدوارم طرف عین نود و نه درصد آرایشگرهایی که دیدم نباشه، و قبل از این که چنگالاشو فرو کنه تو موهام، گوششو واز کنه ببینه چی میگم. هرچند چشمم آب نمیخوره. بیچاره عروس.
آه چه دغدغه هایی! وسط اینهمه کار. این زنها هم عجب موجودات پردردسری هستن! احساسم اینه که دغدغه پدرم مبنی بر به اندازه بودن میوه ها به شدت منطقی تر از دغدغه من برای پیروزی در این مسابقه زیباییه. اگه من خوشگلتر از بقیه بشم خوشایند نیست. اگرم زشت تر از بقیه بشم که اصلا خوشایند نیست! به راستی که رقصیدن در اتاقم رو با شالهایی آویزون دور خودم، رژ لب سرخ دهاتی، و موزیک خز مورد علاقم ترجیح میدم.
.
به گمونم دلیل منتشر نکردن هزاران کلمه ی آبان ماه، پیغام فریزکننده ای بود که از یک فرد بیمار دریافت کردم. البته خودمم اشتباهات زیادی کردم. این حماقت عظیم بیشتر از رفتار اون اذیتم کرد. یه مدتی قفل شدم. اما به هر حال، تو این یک هفته اونقدر فکر کرده م که به اندازه چندین و چند ماه خردمندتر شده باشم. الآن آرومم و کمی خردمند شدن احساس خوبیه.
دیشب وسط درس خوندن یه لحظه خودمو توی آزمون تصور کردم که ببینم اگه همچین تستی بیاد، من همچین نکته ای به ذهنم میاد یا نه. وقتی خوب شرایطو تصور کردم، یهو صدایی شنیدم که گفت حالا به نتیجه که قرار نیست برسی ولی حالا تستتو بزن.
باشه حالا من تلاشمو میکنم همه چی که نتیجه نیست.
نه.
کی بود؟
وایسا بینم!
- چرا به نتییجه قرار نیس برسم؟!
- چون تو هیچ وقت به نتیجه نرسیدی.
- بله؟!
- وا. خب با خودت صادق باش دیگه تو همیشه تو زندگیت یه آدم شکست خورده بودی. تو این یکی هم کسایی گوی رو از تو میرباین که همیشه دیگه هم گوی رو از امثال تو ربودن!
- من. من کجا شکست خورده بودم؟ آخه چطور دلت میاد اینو بگی؟
- عه یعنی خودت نمیدونی؟ من نمیدونم آب و هوامون فعلا شکست خوردس. بذار سرچ کنم ببینم قضیه از چه قراره.
- آب و هوای من؟ جدن؟ اینجا که چیزی معلوم نیس. خب چرا نمیگی بگو واقعا میخوام بدونم چـ.
- عههه! یه دقه زبون به دهن بگیر دارم میگردم.
و اینطوری شد که من وسط وقت تنگم واسه درس خوندن چند ثانیه ای خیره شدم به دیوار تا خانم بگردن.
- پیدا شد! همش مربوط به امساله. اهه اهم. اول که مسابقه شعر، بعدم نقاشی، بعدم خوارزمی، بعدم اون یکی نقاشی. و اون یکی. دیگه نبود؟ دیگه اون آخریه چی شد؟ آها اصلا نتونستی بفرستی عه عه نیگا راستی راستی پس فازت بیخود نبوده ها چقد شکست خورده و خاک بر سری.
تازه اون چالش سه ماهه هم که شنیدم هنوز خبری نشده!
- هنوز دارم کار میکنم و بی نتیجه هم نبوده محض اطلاع. وای ببند دهنتو خودت میدونی که هر کدوم از اینا یه ماجرایی پشت سرش بوده.
- چه ماجرایی؟ نه چه ماجرایی؟ ببین اینا بهونس خودتم خوب میدونی که تو وقـ.
- خیل خب. باشه. فهمیدم که شکست خورده ام. مرسی.
- خواهش میکنم. فقط خواستم بگم خودتو اذیت نکن. امسال سال شکست بوده. ادامشم خواهد.
بززززززززززز
( صدای زیپ دهنش بود که بستم)
عه.
عه.
عه! چقد نامرده. به خدا دونه دونه اینایی که شمرد یه ماجراهایی به جز شایستگی و تلاش و اینا توش وجود داشته. حالا هم نمیخوام براش توضیح بدم. که فکر نکنه خیلی برام مهمه. ولی عوضی میدونه چیا برام مهمه. دس میذاره رو همونا.
من واقعا شکست خورده نیستم! نمیدونم از کجا اینا رو در میاره. پارسال وقتی که علی اختری یه پست نوشته بود درباره بازنده بودن، خیلی به این فکر کردم که من کجا شکست خوردم. گفته بود بیاین خاطرات شکستاتونو بگین و اینا. هر چی فکر کردم هیچی یادم نیومد. خاطره بد زیاد داشتم. یه چیزایی که تا یادم میومد مزه دهنم تلخ میشد. چقدر؟ زیاد. زیااد. خیییلی زیااااد.
ولی شکست نبودن. نمیدونم تعریف شکست دقیقا چیه ولی من تا اون موقع واقعا هیچ شکستی نخورده بودم. اگه مسابقه ای میرفتم، کلاسی میرفتم، چیز جدیدی رو تجربه میکردم، همیشه موفق بودم. و حتی موفق تر از بقیه بودم. نبودم؟ واقعا نبودم؟
الآن که این خانم خانما دوباره شروع کرده وراجی کردن تو کلهم دیگه واقعا نمیتونم تحمل کنم. راست میگه. چه با توجیه چه بی توجیه اینا شکست بودن. ولی خب قبل از اون چی؟ همه اون مسابقه هایی که بردم هیچی. ولی حالا این همه چیزایی که خودم تنهایی یاد گرفتم موفقیت نیست؟ عادتایی که تو خودم تغییر دادم موفقیت نیست؟ چالشایی که برا خودم گذاشتم و توی چند تاش موفق بودم! موفقیت نیست؟! تازه من هنوز هیژده سالمم نیست! برا سنم خوبه نه؟ بگو خوبه. تو رو خدا بگو خوبه
بهش میگم: خب ما قبول نشیم کی قبول بشه؟ اینهمه شایستگی داریم!
میگه: خب حالا یه چیزایی داری. ولی آخه فکر کن که کنار اون چی داری. فکر کن که کوچکترین چیزی میتونه قلبتو بیاره تو دهنت. فکر کن که تا حالا چند بار جلوی آدم بی اهمیتی مثل مدیر مدرسه صدای قلبت گوشتو کر کرده. سر چیزای الکی. شایستگی خالی به چه درد میخوره؟ وقتی انقد ضعیف و خاک تو سری.
دیگه داره گریهم میگیره:
نه به خدا. همیشه اینطور نیست. خیلی وختا هم بقیه قلبشون تو دهنشون بوده و من آروم بودم.
- بله بله میدونم. ولی فکر کن به همه اون دفعاتی که رو سن آبروریزی کرده.
- ولی بیشتر مواقع خوب بو.
- همه مواقعی که حرفایی که نباید میزدی زدی. ولی بقیه نزدن
- من.
- همه حرفایی که باید میزدی و نزدی.ولی بقیه زدن. خوب فک کن! میرسی به حرفم.
- نه. ببین.خب خیلیا هستن که هیچ وقت تو موقعیتای من قرار نگرفتن، هیچ وقتم قلبشون اینطوری تالاپ تالاپ نزده. خب وقتی تجربه های بیشتری رو امتحان میکنی، احتمال شکستت هم نسبت به بقیه بیشتر میشه. اینو دیگه علم آمار میگه من نمیگم.
- خیل خب حالا بیراهم نمیگی. ولی آخه فکر کن که اون چیزایی که تو توش شکست خوردی چیزای خیلی مهم بودن ولی موفقیتات. حالا ناراحت نشیا ولی
- چرا همیشه اینجوری میکنی؟ چرا همش اونا رو گنده میکنی اینا رو کوچیک؟ از کجا میدونی چی مهمه چی نیست؟ د لعنتی چرا قبل از نتیجه همشون خوبن ولی بعد نتیجه اونایی که مایه افتخارن تو میگی بیخودن، اونایی که نیستن میگی خوبن؟
- خودت میفهمی چی میگی؟
- آره میفهمم. تو نفهمی. دیگه داری دیوونم میکنی. میشه نباشی؟ میشه بری؟ من باید صبح تا شب با تو کل کل کنم؟ تو کار و زندگی نداری؟ خواب نداری؟ سفر مفر نمیری؟همه جا هستی؟ همه جا! همش داری تو گوشم ور ور میکنی. عه عه عه از صب کله سحر که هوا تاریکه فکتو باز میکنی، موقع صبحونه خوردن یه خورده آروم میشی، هنوز نمیدونی به چی گیر بدی. تو ماشینم داری فکر میکنی اون وخ همین که میرسم مدرسه دهنتو وا میکنی و هی ور میزنی. ظهر تو اتوبوس وقتی همه مردم دارن به این فکر میکنن که ناهار چی بخورن، تو یه ریز داری فک میزنی و نمیذاری من به چیزای خوب فکر کنم. سر ناهار که دیگه جیغ داد. فریاد. قابلمه ور میداری راه میفتی دور هی دیشدارا دارم دیشدارا دارام. با اون صدای نخراشیده نتراشیدت هی همه چی رو مرور میکنی. عصر که میام دراز بکشم تازه شروعشه! سی دی هاتو میذاری تو دستگاه. با صدای بلند با کیفیتوااای اصنم نگا نمیکنی به حال و اوضاع من. لجبازم که هستی! تا میگم از فلان سبک خوشم نمیاد هی میذاری هی میذاری. هی بدتراشو رو میکنی. هی بیشتر رو شیشه ی اعصابم چنگال میکشی.
من تو رو نخوام کی رو باید ببینم؟ چی کار کنم قهر کنی بهت برخورده گورتو کم کنی؟ کاشکی دمتو میذاشتی رو کولت و یه بار برا همیشه منو با غم فراقت تنها میذاشتی. باور کن میتونستم با جای خالیت کنار بیام. نمیری؟ خیل خب! یه دقه ببند دهنتو. به خدا الآنه که اشکام جاری بشه. آره میدونم. احمقانس که من خیال میکنم میتونم زیپتو ببندم. اما ممنون که همین چند دقیقه ساکت شدی تا اینا رو بگم. آره زیپت دست خودته. من هیچ کارم. ولی تو رو خدا یه خورده دلت برا من بسوزه. ازت خواهش میکنم. تو رو خدا خفه شو. میخوام درس بخونم.
سلام عرض میکنم خدمت شما دوستان عزیز.
امروز در خدمتتون هستم با یک آموزش جذاب و دوست داشتنی: چاپ مونوتایپ. البته به شیوه طراحی روی شیشه. جلسه قبل، ما سر کلاس خانم سرمد، این چاپ رو آموزش دیدیم و حالا به عنوان تکلیف، باید یک عدد چاپ آبرومند توی خونه انجام بدیم.
از اونجایی که حیفم اومد از تجربیاتم بهرهمند نشین، تصمیم گرفتم این پروژه رو مرحله به مرحله با شما شیر کنم. با ما همراه باشید.
وسایل لازم:
یک عدد طرح (ترجیحا نقاشی خودتون)
شیشه سایز a3 (یه قاب عکس به درد نخور تو انباری پیدا کنین و شیشهشو بکنین و دورشو چسب بزنین)
رنگ افست (که نفری پنجاااااه هزارتومن به مدرسه دادیم و برامون قوطی های بزرگشو گرفتن. من قعلا امروز در حد یه قاشق از هر کدوم برداشتم. حروم نکنیییین پلیز.)
قلموی آشغالی (من چند عدد قلمو داشتم که آشغالی نبود خیلی هم عالی بود، ولی کم کم طی فرایندهای خلاقانهای که روش انجام دادم، آشغالی شد. :/ لذا اینجا میتونیم ازشون استفاده کنیم.)
مقوا یا کاغذ به رنگهای مختلف
غلتک 15 سانتی متری
تینر ده هزار برای پاکسازی محیط و دست و بال و شیشه و همچنین افزایش رقت رنگ ( من به جاش بیست هزار برداشتم. دارم خفه میشم :/)
موزیک (بهونهی هایده که از دیشب تا حالا افتاده سر زبونمون)
ادامه مطلب
دو هفته گذشت. حال مدرسه خوبه. آره خوبه. اونقدی که از مدرسه انتظار میره خوبه. آفتاب همچنان میتابه و کولر عرق میریزه و من همچنان از پشت پنجره به درختای نارنج خیره ام و احساساتم مدام در نوسانن.
31 شهریور
چرا من اینقده سرمستم؟! چرا اینقده امیدوارم؟! اینقده سبزم؟! یه پرنده صورتیام که میپره رو شاخه ها. راه میره رو زمین. پرواز میکنه تو آسمون. با همشم حال میکنه. تازه پرنده ها که سقوط نمیکنن. میکنن؟
موزیک روز:
وقتیییی دلدااااارم میخنده
تو دلم هزار تاااااا پرنده
میخونن بااااا ساز تنبک
کاش
یارم
همیشه
بخنده!
شعرش خالیه اما آهنگش خیلی نانازه. با تار زدمش. از دیشب تا حالا افتاده سر زبونم ول نمیکنه. یادم باشه این آهنگو پری بهم معرفی کرد.
آخ زندگی. تو دستای منی!
1 مهر
خب انگار دیگه از حالا میتونین به من بگین: بچه کنکوری! استرس گرفتم. چند تا از بچه ها خیلی جدی شروع کردن. ولی چیز جالبی که فهمیدم اینه که داستان کنکور شوخی بردار نیست و اینو هم میفهمن! جالبه نه؟ تا حالا دیده بودین چیزی رو همه بفهمن؟
ادامه مطلب
آه. بسه دیگه! اگه بگم که چقدررر نوشته ام در این مدت، شاخ بر کلهات سبز خواهد شد. اوووو. فایلای وردی که این ور اون ور ذخیره شده، دفترچه های مختلف، درفتهای بیان، درفت های اون ور، یادداشتهای گوشی. هی میگم اینو باید فلان موقع بذارم. اینو باید بشینم سانسور کنم. اینو باید درست کنم. اینو باید عکس بهش اضافه کنم اووو کی میره این همه راه رو.
چهل دقیقه تو رختخواب غلت زدم تا به این نتیجه رسیدم که ساعت هشت یه مقدار برای خواب زوده و باید راه بهتری برای فرار پیدا کنم! هم اکنون شدیدا سرحال میباشم و کسی چه میدونه شاید تا یکی دو ساعت دیگه که خواستم بخوابم یه مقدار درس هم خوندم.
چند بار میخواستم بیام اینجا و بنویسم که خیلی خیلی حالم خوبه. هم درس میخونم هم لذت میبرم. فقط کارای عملیم به وضعیت خطرناکی رسیده چرا که قراره همشو شب عید انجام بدم. :/ ولی خب قبل از این که بیام بنویسم از عرش پرت شدم به فرش. بعد اومدم درباره فرش بنویسم که یهو دوباره پرتاب شدم به عرش. و خب میدونید آدم باید یه جا بشینه وقتی میخواد پست بذاره در حالت معلق نمیشه نوشت.
خلاصه که بیدار شدم و اومدم چراغ مطالعه رو روشن کنم و بنویسم که حالت خواب آلودم بیرون نره که دیدم شارژرم تو پریزه و اگه بخوام چراغ رو بزنم تو برق باید تا اون یکی پریز که دو متر از میز فاصله دارم برم. لذا تصمیم گرفتم که چراغ معمولی رو روشن کنم و از حالت خواب بیرون بیام!
بعد وبلاگ پرنیان رو خوندم و دیدم اون بهمن نامهش رو نوشت و من که اینقد باید درباره بهمن مینوشتم ننوشتم و اومدم که بنویسم.
حالا مینویسم. :)
به نظرتون سوفکل چی میتونه باشه؟
یه جور فیله مرغ سوخاری با سس مخصوص؟
یه جور بستنی سرخ شده؟
یه کلمه محلی به معنی دختر زیبای آتشپاره؟
یه برند مشهور در حوزه پوشاک؟
خیر جانم.
سوفکل قدرتمندترین نمایشنامه نویس قبل از میلاد در یونان بوده. هر دفعه باید بهت یادآوری کنم؟
نمیدونم چرا هر دفعه اسمشو میارم این تصویر میاد تو ذهنم.
در صورتی که دوستمون اینطوری بودن:
ایش. با این قیافت. لااقل میخواستن بسازنت صاف وایمستادی. همچینم به افق خیره شده که حالا بگیم خیلی حالیشه. والا همین کارا رو میکنن که تحویلشون میگیرن.
یه اصل نانوشته ای هست که میگه آدم از بعضی آدما الکی الکی خوشش نمیاد. این یارو سوفکلم برا من همچین حسی داره. نمیدونم چرا. شاید به خاطر این که هی با اشیل مقایسه میشه و هی میگن شخصیتهای اون سادس مال این پیچیدس. یا مثلا اشیل نمادهای بصری پرزرق و برق تو کاراش داشته، این نداشته. که چی حالا؟ میخواین غیرمستقیم برتری سوفکلو بر اشیل ثابت کنین؟ باشه آقا باشه. اشیل بازاری، سوفکل باکلاس و هنری.
طبق وحدتهای سه گانه ای که ارسطو درآورده، سوفکل نمایشنامه نویس خیلی خوبیه چون روابط علت و معلولی تو کاراش دیده میشه ولی اشیل یا مثلا اوریپید اینطوری نیستن. یه خورده اتفاق و تصادف و اینا رو بیشتر تو کارشون میبینیم. حالا وحدتهای سه گانه چیه؟ نه جون من وحدتهای ارسطویی رو داشته باشین:
1 موضوع حتی با وجود حوادث فرعی باید یک پارچه باشه. اگرم چیزای فرعی توش بود تهش باید بخوره به همون اصلیا. خب این قبول.
2 تمام حوادث باید در یک مکان اتفاق بیفته. خب اینم میذاریم رو حساب کمبود امکاناتشون.
3 تمام جوادث نمایش باید در کمتر از یک روز اتفاق بیفته. :/
چرا؟؟ نه دقیقا چرا؟ چون چهار نفر به جناب ارسطو گفتن فیلسوف، (یه چیزی تو مایه های آقای دکتر) و ایشون جوگیر شدن و فکر کردن که درباره هر چیزی میتونن نظر بدن. چار تا مث من و تو هم تاییدش کردن، شده این.
بعدشم رفته اینا رو تو کتاب بوطیقا چاپ کرده. که اونم شرط میبندم پسرخالهی ناشر بوده. آخه این سوفکل با این ژست وایسادنش چیه که این بهش میگه بهترین نمایشنامه نویس؟ :(
البته الآن رفتم عکس اشیلو سرچ کردم و واقعا برای چند ثانیه :/ شدم.
اشیل؟ اشیل عزیزم؟ تو که به دنبال عدالت آسمانی بودی، تو که بر علیه خدایان طغیان میکردی، تو که بازیگر دومو اوردی تو تئاتر مزخرف یه نفرهی یونان، آخه این چه قیافه ایه؟ اخماتو وا کن یه ذره خب :(
بابا اینا همشون از یه قماشن. تو این دور زمونه به هیشکی دیگه نمیشه اعتماد کرد. بیخی.
*
یه بیماری عجیبی هست که در اون بعضی کلمه ها یهو میفتن سر زبون آدم و ول نمیکنن. الآن چند روزه وقتی که مثلا دارم اتاقو مرتب میکنم یا مثلا دارم سرچ میکنم: مدل موی دخترانه برای موی مشکی بلند، که یهو یه نفر تو ذهنم میگه: الکترا، ن تراخیس، آژاکس. بعد منم تکرار میکنم: الکترا، ن تراخیس، آژاکس. بعد اون دوباره تکرار میکنه: الکترا، ن تراخیس، آژاکس. و همینطور. بعد توی تستا یه دفعه سوال میبینم: ن تراخیس اثر کیست؟ ایندفعه فقط یه صدا میپیچه تو ذهنم: الکترا، ن تراخیس، آژاکس. و یه تصویر میاد تو ذهنم:
هررررر چی میگم خب لعنتی اینا که همه با هم میان تو ذهنت، خب بگو کی نوشتتشون؟ یادم نمیاد.
بعدش معلوم میشه مال آقاسوفکل بوده.
*
هر کی ندونه، (مثل شما که نمیدونین) میگه اوه اوه این بچه اینقد درس خونده دیگه همش از این چیزا میاد تو ذهنش. حتی شبا که دارم میخوابم با خودم زمزمه میکنم: کاتارسیس، تزکیه روانی در اثر دیدن تراژدی کاتارسیس، تزکیه روانی. کاتارسیس.
ولی نهههه! یه هفته هم نیست که تصمیم گرفتم درس بخونم و دانشگاه قبول شم. قبلش تو فکر همون گارسون شدن و اینا بودم که پدر گرامی پس از ساعتها سخنرانی بهم رسوندن که بدون دانشگاه رفتن توانایی خوردن هیچ گوهی رو نخواهم داشت. خداییش تصویری که برام ترسیم کرد خیلی ترسناک بود. این شد که دیگه زدم تو کار خوندن. فعلا روزی دو سه ساعت میخونم. ولی از اونجایی که خیلی کم طاقتم خیلی بهم گفته، یه جوری که مغزم خیال میکنه هیژده ساعت خونده. یه کم جوگیر شده. طفلک نمیدونه که هنوز چه برنامه ها واسش دارم.
آره خلاصه که فکر کنم الآن که به صورت تصویری دوستانمونو بررسی کردم قراره شب خوابشونو ببینم. خوابامم که همه مثل همه. قشنگ میتونم تصور کنم. مثلا: یه روز اشیل و سوفکل و اوریپید و ارسطو اومدهن خونهی ما. بعد یهو خواهرشوهر همکلاسیم از در وارد میشه. میگم آخه من فقط یه بار تو رو دیدم. ما امروز از یونان مهمون داریم. خوش اومدیا ولی آخه الآن یهو. بعد اون میگه: یهو چی؟ بده اومدم دوست قدیمیمو ببینم؟ بعد من میگم نه خیلی هم خوبه ولی آخه. بعد اشیل یه نگاهی به سرتاپای خواهرشوهر همکلاسیم میندازه. اونم خیلی عادی میره میشینه وسط مهمونا. ارسطو و سوفکلم که دارن با هم حرف میزنن انگار نه انگار. اوریپیدم که خیلی به شخصیت ن میپردازه، با همون تمثال مجسمه وار لپ دخترک رو میکشه و به نمایشنامه بعدیش فکر میکنه: نفیسه. بعد من میرم تو اتاق و درو میبندم و به خودم میگم: ببین من الآن اصلا نمیفهمم چه اتفاقی داره میفته. اصلا ذهنم گنجایش پردازش اینها رو نداره. نفیسه و اوریپید کنار هم؟ یه دفعه دیوار اتاقم میفته پایین و خانم معاونمون یه برگه میده دستم و میگه: تو نمیخواد به فکر مهمون بازی باشی، حالا خواهرشوهر حانیه رو واجب بود دعوت کنی آره؟ زود باش بیا که کنکور داره شروع میشه. چی؟؟ کنکور؟ با اجازتون! نکنه میخوای بگی اینم نمیدونستی؟ ایندفعه شب زنگ میزنم به همتون یادآوری میکنم که کنکور دارین. ببخشید! قصور از من بود! تو هم که سرخود شدی و هر کار میخوای میکنی دیگه. بعد برگه رو میذاره جلوی روم. من روی یه صندلی نشستم. امتحان شروع میشه ولی همه دارن حرف میزنن. به مراقبی که کنار دستم وایساده میگم: من فکر میکردم. میگه: چییی؟ داد میزنم: من فکر میکردم سر جلسه کنکور همه سااااکتن. پس چرااااا همه دارننننن حرف میزنننننن؟ من تمرکز ندارمممم. میگه: هه. بچه جون، میگن. همه چی رو میگن. ولی کسی حریف این بچه ها نمیشه که حرف نزنن. پشت سرم الهام لم داده و پاهاشو گذاشته رو میز. سرداری سرشو گذاشته رو شونه الهام. نگارم داره رو پاش حانیه رو خواب میکنه. الهام داره میگه: مهتاب خیلی زشت شده بود. ولی داداشش. داداششو ندیدی! در حالی که دارم میلرزم به الهام میگم: تو رو خدا آروم باش. من میخوام کنکور بدم. الهام میگه: تو رو خدا؟ یعنی ما هم باید بدیم؟ یه دفعه جلومو نگاه میکنم. برگه ها رو جمع کردن. محکم میزنم تو پیشونیم و محتویات زیر جوشام پرت میشن پشت سرم تو صورت الهام و نگار. از یه طرف شرمنده ام و از یه طرف عصبانی. چیزی نمیگم و میرم بیرون. نگار داد میزنه: خواهش میکنم ساراخانم!
میرم بیرون که هوا بخورم اما اون بیرون فقط اتاقمه که خیلی به هم ریختس. از اون طرف دوستمو میبینم. سارا. میگه: سلام! کنکور چطور بود؟ میگم: بد. میگه: به نظر من که مهم نیست. بالاخره تو تلاشتو کردی. چرا لبخند نمیزنی؟ میگم: برو کنار لطفا. حالم خوب نیست. میگه: چیزی نیست که خودتو اذیت کنی. یه مرحله زندگی بود تموم شد رفت. اصلا نباید جدی بگیری. میگم: آخه مگه میشه؟ میگه: اه چقد بداخلاقی! بعد یه دفعه صورتش خیلی جدی میشه. کم کم تغییر شکل میده و میشه شکل ارسطو: تمامی حوادث داستان باید یکپارچه باشن. میگم: این چیزا که دست من نیست. ارسطو میگه: باز خوبه من سر و ته خوابتو به هم وصل کردم. و یه نخ و یه سوزن میده به دستم. میگه: بدوز. صدایی میاد:
he deals the cards, as a meditaion.
and those he plays never suspect.
تصویر گوشیم میاد تو ذهنم که روش نوشته: صبح بخیر. ارسطو و سارا و معاون و سوفکل و الهام و نفیسه در هم میپیچن. لحافو میچسبونم به صورتم. خودمو میپیچونم توی هم. بوم. چشام وا میشه.
دور و برو نگاه میکنم.
من که نتونستم بخوابم.
بذا یه ذره بخوابم.
یه نفر از تو کمد میاد بیرون: حالا دیگه منو شکل مرغ سوخاری میبینی آره؟؟
**
الآن خوابم یا بیدار؟
جدای از اتفاقات ی و باقی قضایا، برای من یکی خیلی سخت گذشت. خیلی خیلی. اما خب، اگه قرار باشه این بخش از کتاب زندگیمو حذف کنم، به هیچ وجه این کارو نمیکنم. چون پر از چیزای خیلی جدید بود که بدون اونا این کتاب قطعا کسلکننده خواهد شد. در واقع به نظرم همین چشیدن چیزای جدید و همین پریدن در دریاهای ناشناخته بود که باعث این درد کشیدن ها و (به جون خودم!) رشد کردن ها شد. که اگه اینطوری باشه با جون و دل همه سختیها رو میپذیرم. احساسم اینه که امسال خیلی بزرگ شدم و این میتونه نشونه خوبی باشه برای این که سال آینده خیلی خیلی خوب خواهد بود.
اگه قرار باشه سالی که نت، از بهارش پیدا باشه. امسال من سخت غیرقابل پیش بینی و پرفراز و نشیب خواهد بود! یه هفته قبل از عید، نوسانات به اوج خودشون رسیده بودن. احساس میکردم بازیچه احساساتم شدم! اونا یه تغییر کوچولو میکردن من از اوج زندگی تا قعر مرگ میرفتم. و هر چی جلوت میرفت این بالا و پایینها شدیدتر میشدن.
هشت ساعت مونده به عید داشتم با اینترنت لعنتی خونه مامانبزرگم ور میرفتم که پست بذارم. آخرشم وصل نشد.
هفت ساعت مونده به عید هی آویزون مامانم میشدم و میگفتم: حوصلم سر رفتههههه
شیش ساعت مونده به عید یهو زد به سرم. با داداشم و دختردایی هشت سالم شروع کردیم رقصیدن.
پنج ساعت مونده به عید به خودم گفتم امسال باید تو پیماننامه بنویسم که دیگه وقتشه این بازی جذاب "ببینم کی بیشتر منو دوس نداره" رو بذارم کنار. اصلا این مدل ذهنی باید عوض بشه. ما همه شاخههای یک درختیم.
چهار ساعت مونده به عید یهو از اتاق اومدم بیرون دیدم همه نشستن دور سفره دارن غذا میخورن. چند لحظه مات و مبهوت نگا کردم. ولی بعد یاد پیمان جدیدم افتادم و سعی کردم که اهمیت ندم. خو یادشون رفته. نه که کلا خیلی حضور پررنگی داری، انتظار داری بودن و نبودنتم فرق کنه!
سه ساعت مونده به عید رفتم خونه و سعی کردم بخوابم.
خوابم میومد ولی خوابم نبرد.
دو ساعت مونده به عید فال حافظ گرفتم:
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید در ابروی یار باید دید
با این که کلا با این نوشته های زیر شعر حافظ حال نمیکنم و به نظرم کار چیپیه اهمیت دادن به اینا، ولی از وقتی این حافظ فالدارو هدیه گرفتم یه شونصد باری باهاش فال گرفتم و نوشتهشو نگاه کردم. D:
ای صاحب فال، در فال شما هلال ماه آمدهاست و نسیم بهاری. بنابر این به زودی به خواستههایتان خواهید رسید. به کسی که دوستتان دارد کمی توجه کنید و نگذارید ناامید شود. از تجربیات دوستانتان استفاده کنید. بیشتر فکر کنید تا بهتر بتوانید تصمیم بگیرید و از سستی و انحراف خودداری کنید.
:))))
یک ساعت مونده به عید در خواب ناز بودم.
نیم ساعت مونده به عید، بابامو صدا زدم که گفت تازه خوابم برده بود. بیا برو بچه!
ده دقیقه مونده به عید تنهایی نشسته بودم جلوی تلویزیون و خودمو لای پتو پیچیده بودم. شبکه سه یه عالمه آدم از اقوام گوناگون آورده بودن. خیلی باشکوه بود. فکر کردم الآن اگه بابام بیدار بود میگفت این مجریه ه. ولی به گمونم دم سال تحویل هیچ آدمی نیست. بعد یه منظره اومد تو ذهنم از ی که دم عید داره دعا میکنه و میگه خدایا بهم سلامتی و برکت بده. خدایا. روزی امسال ما رو زیاد کن. آمین. :))
شمارش معش که شروع شد چشمای من مثل این شیرای آبی که واشرشون خراب میشه شروع کردن به باریدن. نه قطره قطره ها، شر شر. نمیدونم چرا. دلم گرفته بود. یادته گفتم تو هر بزنگاهی اینطوری میش؟ دوباره. تا ده دقیقه همینطوری گریه کردم و بعد رفتم سراغ تلگرام و چند تا تبریک و اینااا. بعد دوباره فال گرفتم.
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست، تازه شد جانش
دوست گرامی، با حس و حال خوبی تفال زدهاید. من به شما تبریک میگویم که خوشبختانه برداشت صحیحی دارید و خوب متوجه شدهاید. به زودی محبوب اصلی و خواستهی نهاییتان را درخواهید یافت.
نفس عمیقی کشیدم و دلم خواست که امسال واقعا سعی کنم خوشحالتر باشم. و اگه فکر میکنی که اینم مثل تصمیمای قبلیه سخت در اشتباهی. بالاخره اگه قرار باشه تو یه لحظهی خاص دعاها زودتر به خدا برسن، اون لحظه قطعا زمانیه که کلی آدم تو دنیا، همه مثل همدیگه، دور همدیگه نشستن و به چرخیدن ماهی توی تنگ، به قرآن، به سیب، به دستاشون که گود شده رو به بالا، به آینه، یا به احسان علیخانی! خیره شدن.
.
.
.
.
آمین :)
میخوام از چهارده بهمن شروع کنم. نمیدونم چرا. انگار روز مهمی بوده! شب قبلش سخت مشغول کشیدن یه نقاشی بودم که دوسش نداشتم و دیگه به زور تمومش کردم اما واقعا آشفته بودم. یه حال عجیبی داشتم. گفتم خیل خب درس نخون بیا برو بخواب. ولی فکرم مشغول بود. اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم. انگار یادم رفته بود که خوابیدن چطوریه.
صبح که بیدار شدم هیچ فرقی نکرده بودم. انگار وسط حل یه مسئله ریاضی از خواب بیدارم کرده باشن. و صورت مسئله هم یادم رفته باشه! بدجور درگیر بودم. معلممون نیومده بود. شروع کردم به نوشتن.
ادامه مطلب
جدای از اتفاقات ی و باقی قضایا، برای من یکی خیلی سخت گذشت. خیلی خیلی. اما خب، اگه قرار باشه این بخش از کتاب زندگیمو حذف کنم، به هیچ وجه این کارو نمیکنم. چون پر از چیزای خیلی جدید بود که بدون اونا این کتاب قطعا کسلکننده خواهد شد. در واقع به نظرم همین چشیدن چیزای جدید و همین پریدن در دریاهای ناشناخته بود که باعث این درد کشیدن ها و (به جون خودم!) رشد کردن ها شد. که اگه اینطوری باشه با جون و دل همه سختیها رو میپذیرم. احساسم اینه که امسال خیلی بزرگ شدم و این میتونه نشونه خوبی باشه برای این که سال آینده خیلی خیلی خوب خواهد بود.
اگه قرار باشه سالی که نت، از بهارش پیدا باشه. امسال من سخت غیرقابل پیش بینی و پرفراز و نشیب خواهد بود! یه هفته قبل از عید، نوسانات به اوج خودشون رسیده بودن. احساس میکردم بازیچه احساساتم شدم! اونا یه تغییر کوچولو میکردن من از اوج زندگی تا قعر مرگ میرفتم. و هر چی جلوت میرفت این بالا و پایینها شدیدتر میشدن.
هشت ساعت مونده به عید داشتم با اینترنت لعنتی خونه مامانبزرگم ور میرفتم که پست بذارم. آخرشم وصل نشد.
هفت ساعت مونده به عید هی آویزون مامانم میشدم و میگفتم: حوصلم سر رفتههههه
شیش ساعت مونده به عید یهو زد به سرم. با داداشم و دختردایی هشت سالم شروع کردیم رقصیدن.
پنج ساعت مونده به عید به خودم گفتم امسال باید تو پیماننامه بنویسم که دیگه وقتشه این بازی جذاب "ببینم کی بیشتر منو دوس نداره" رو بذارم کنار. اصلا این مدل ذهنی باید عوض بشه. ما همه شاخههای یک درختیم.
چهار ساعت مونده به عید یهو از اتاق اومدم بیرون دیدم همه نشستن دور سفره دارن غذا میخورن. چند لحظه مات و مبهوت نگا کردم. ولی بعد یاد پیمان جدیدم افتادم و سعی کردم که اهمیت ندم. خو یادشون رفته. نه که کلا خیلی حضور پررنگی داری، انتظار داری بودن و نبودنتم فرق کنه!
سه ساعت مونده به عید رفتم خونه و سعی کردم بخوابم.
خوابم میومد ولی خوابم نبرد.
دو ساعت مونده به عید فال حافظ گرفتم:
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید در ابروی یار باید دید
با این که کلا با این نوشته های زیر شعر حافظ حال نمیکنم و به نظرم کار چیپیه اهمیت دادن به اینا، ولی از وقتی این حافظ فالدارو هدیه گرفتم یه شونصد باری باهاش فال گرفتم و نوشتهشو نگاه کردم. D:
ای صاحب فال، در فال شما هلال ماه آمدهاست و نسیم بهاری. بنابر این به زودی به خواستههایتان خواهید رسید. به کسی که دوستتان دارد کمی توجه کنید و نگذارید ناامید شود. از تجربیات دوستانتان استفاده کنید. بیشتر فکر کنید تا بهتر بتوانید تصمیم بگیرید و از سستی و انحراف خودداری کنید.
:))))
یک ساعت مونده به عید در خواب ناز بودم.
نیم ساعت مونده به عید، بابامو صدا زدم که گفت تازه خوابم برده بود. بیا برو بچه!
ده دقیقه مونده به عید تنهایی نشسته بودم جلوی تلویزیون و خودمو لای پتو پیچیده بودم. شبکه سه یه عالمه آدم از اقوام گوناگون آورده بودن. خیلی باشکوه بود. فکر کردم الآن اگه بابام بیدار بود میگفت این مجریه ه. ولی به گمونم دم سال تحویل هیچ آدمی نیست. بعد یه منظره اومد تو ذهنم از ی که دم عید داره دعا میکنه و میگه خدایا بهم سلامتی و برکت بده. خدایا. روزی امسال ما رو زیاد کن. آمین. :))
شمارش معش که شروع شد چشمای من مثل این شیرای آبی که واشرشون خراب میشه شروع کردن به باریدن. نه قطره قطره ها، شر شر. نمیدونم چرا. دلم گرفته بود. یادته گفتم تو هر بزنگاهی اینطوری میش؟ دوباره. تا ده دقیقه همینطوری گریه کردم و بعد رفتم سراغ تلگرام و چند تا تبریک و اینااا. بعد دوباره فال گرفتم.
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست، تازه شد جانش
دوست گرامی، با حس و حال خوبی تفال زدهاید. من به شما تبریک میگویم که خوشبختانه برداشت صحیحی دارید و خوب متوجه شدهاید. به زودی محبوب اصلی و خواستهی نهاییتان را درخواهید یافت.
نفس عمیقی کشیدم و دلم خواست که امسال واقعا سعی کنم خوشحالتر باشم. و اگه فکر میکنی که اینم مثل تصمیمای قبلیه سخت در اشتباهی. بالاخره اگه قرار باشه تو یه لحظهی خاص دعاها زودتر به خدا برسن، اون لحظه قطعا زمانیه که کلی آدم، همه مثل همدیگه، دور همدیگه نشستن و به چرخیدن ماهی توی تنگ، به سیب، به دستاشون که گود شده رو به بالا، به آینه، یا به احسان علیخانی! خیره شدن.
.
.
.
.
آمین :)
به من گفت : بیا
به من گفت : بمان
به من گفت : بخند
به من گفت : بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم
*
به صحرا شدم؛ عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گار فرو شود، پای من به عشق فرو میشد.
*
- باران نزدیکه.
- حیف تارا. تو کسی نیستی که گول بخوری. وگرنه میکشیدم میبردمت جنگل.
- خب، پس کسی رو گیر بیار که حاضر باشه گول بخوره.
- مسخره نکن تارا. تو این آینه رو به من دادی. هر چی توی اون نگاه میکنم غیر از تو چیزی نمیبینم.
- خب. برا همین بهت دادمش.
- تو میخواستی من عاشقت بشم؟!
- اوهوم.
- قسم به دستات که آینه رو به من داد، تو منو میخوای تارا.
- روز از سر کار در میری میای سر راه زنهای مردم؟ تا حالا چند نفرو اینطوری گول زدی؟
- کی گفت من از کار در رفتم؟ کدوم کار؟ همه رفتن مجلس شبیه.
- بیا منو گول بزن ببر جنگل!
*
امروز این گونه پر شدم. و چه پر شدن احساس عجیبی است. گوییا تازه میفهمی گنجایش خودت را. تازه میفهمی که چقدر گرسنه بودهای. خیال را که در واژه میریزی تهی میشود. این را همیشه میگفتم. اما چه عیب دارد اگر حتی تهماندهاش را بتوان برای دیگران نگه داشت حالا که خودش آنقدر نازک و حساس و فرار است؟ واژهها امانتداران خوبی نیستند اما، از هیچ بهترند. وقتی آنچه را در انگشتهایت جاری است میبینم، و دیوانهوار خواهان آنم، به عصارهی ناخالصش هم راضیام.
نگو که حرفهایم را نمیفهمی که من امروز خوب حرف خودم را میفهمم. امروز میفهمم که چه میخواهم. میفهمم که همیشه بیقرار چه بودهام. بیقرار همین خیانتکاران دروغگو. بیقرار همین واژهها.
روزهایی که پر میشوم دیگر آدم نیستم. یک جور دیگرم اصلا. خیال نکن عاشق شدهام. که من اگر بتوانم نوک پایم را در دریای عاشقیت فرو کنم، چنان شوقم را در بوق و کرنا میکنم که دیگر جایی برای حدس و گمان تو باقی نمیماند.
نه. نیستم. اما روزهایی که در میان کلمات گزیده رها میشوم، قیافهام شکل عاشقها میشود. انگار که دارم در ابری دنیادیده نفس میکشم. بوی گیلان میآید. بوی پاریس. بوی قطب. بوی آفریقا. دنیا را در نگاهی سیر میکنم. دستهایم بی قرار میشوند و آن وقت مرا با خود میبرند. کتاب بی واژه که زیاد ورق بزنی، دستها میخستند. باید جانی تازه در آنها دمید. و امروز چه هوای خوبی خوردم.
دستهایم در شعر است. جا نمیزنم. چنان که پیشتر گفتم، روانه خواهم شد و منتظر نمیمانم. حتی اگر واژهها از من گریخته باشند. حتی اگر همیشه ملامتشان کردهباشم، زیر سایهی ناتوانی خودم. من دوری را تحمل نمیکنم. دلشان را به دست خواهمآورد.
میتوان بیشتر به شعر آلود، ی لحظههای سنگین را. بله، میتوان. دستهایم در شعر است. و من آنقدر نفس کشیدهام که بیش از جسم کوچکم، جان دارم. چشمهایم که خوب میبینند دو پایم بیقرار میشوند. کمک کن که این نفَس شعر شود. کمک کن که این حجم سبکی، پایمان را نشکند. کمک کن که این ابر در من نخشکد. دستهایم در شعر است.
به صحرا شدم، عشق باریده بود.
جدای از اتفاقات ی و باقی قضایا، برای من یکی خیلی سخت گذشت. خیلی خیلی. اما خب، اگه قرار باشه این بخش از کتاب زندگیمو حذف کنم، به هیچ وجه این کارو نمیکنم. چون پر از چیزای خیلی جدید بود که بدون اونا این کتاب قطعا کسلکننده خواهد شد. در واقع به نظرم همین چشیدن چیزای جدید و همین پریدن در دریاهای ناشناخته بود که باعث این درد کشیدن ها و (به جون خودم!) رشد کردن ها شد. که اگه اینطوری باشه با جون و دل همه سختیها رو میپذیرم. احساسم اینه که امسال خیلی بزرگ شدم و این میتونه نشونه خوبی باشه برای این که سال آینده خیلی خیلی خوب خواهد بود.
اگه قرار باشه سالی که نت، از بهارش پیدا باشه. امسال من سخت غیرقابل پیش بینی و پرفراز و نشیب خواهد بود! یه هفته قبل از عید، نوسانات به اوج خودشون رسیده بودن. احساس میکردم بازیچه احساساتم شدم! اونا یه تغییر کوچولو میکردن من از اوج زندگی تا قعر مرگ میرفتم. و هر چی جلوتر میرفت این بالا و پایینها شدیدتر میشدن.
هشت ساعت مونده به عید داشتم با اینترنت لعنتی خونه مامانبزرگم ور میرفتم که پست بذارم. آخرشم وصل نشد.
هفت ساعت مونده به عید هی آویزون مامانم میشدم و میگفتم: حوصلم سر رفتههههه
شیش ساعت مونده به عید یهو زد به سرم. با داداشم و دختردایی هشت سالم شروع کردیم رقصیدن.
پنج ساعت مونده به عید به خودم گفتم امسال باید تو پیماننامه بنویسم که دیگه وقتشه این بازی جذاب "ببینم کی بیشتر منو دوس نداره" رو بذارم کنار. اصلا این مدل ذهنی باید عوض بشه. ما همه شاخههای یک درختیم.
چهار ساعت مونده به عید یهو از اتاق اومدم بیرون دیدم همه نشستن دور سفره دارن غذا میخورن. چند لحظه مات و مبهوت نگا کردم. ولی بعد یاد پیمان جدیدم افتادم و سعی کردم که اهمیت ندم. خو یادشون رفته. نه که کلا خیلی حضور پررنگی داری، انتظار داری بودن و نبودنتم فرق کنه!
سه ساعت مونده به عید رفتم خونه و سعی کردم بخوابم.
خوابم میومد ولی خوابم نبرد.
دو ساعت مونده به عید فال حافظ گرفتم:
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید در ابروی یار باید دید
با این که کلا با این نوشته های زیر شعر حافظ حال نمیکنم و به نظرم کار چیپیه اهمیت دادن به اینا، ولی از وقتی این حافظ فالدارو هدیه گرفتم یه شونصد باری باهاش فال گرفتم و نوشتهشو نگاه کردم. D:
ای صاحب فال، در فال شما هلال ماه آمدهاست و نسیم بهاری. بنابر این به زودی به خواستههایتان خواهید رسید. به کسی که دوستتان دارد کمی توجه کنید و نگذارید ناامید شود. از تجربیات دوستانتان استفاده کنید. بیشتر فکر کنید تا بهتر بتوانید تصمیم بگیرید و از سستی و انحراف خودداری کنید.
:))))
یک ساعت مونده به عید در خواب ناز بودم.
نیم ساعت مونده به عید، بابامو صدا زدم که گفت تازه خوابم برده بود. بیا برو بچه!
ده دقیقه مونده به عید تنهایی نشسته بودم جلوی تلویزیون و خودمو لای پتو پیچیده بودم. شبکه سه یه عالمه آدم از اقوام گوناگون آورده بودن. خیلی باشکوه بود. فکر کردم الآن اگه بابام بیدار بود میگفت این مجریه ه. ولی به گمونم دم سال تحویل هیچ آدمی نیست. بعد یه منظره اومد تو ذهنم از ی که دم عید داره دعا میکنه و میگه خدایا بهم سلامتی و برکت بده. خدایا. روزی امسال ما رو زیاد کن. آمین. :))
شمارش معش که شروع شد چشمای من مثل این شیرای آبی که واشرشون خراب میشه شروع کردن به باریدن. نه قطره قطره ها، شر شر. نمیدونم چرا. دلم گرفته بود. یادته گفتم تو هر بزنگاهی اینطوری میش؟ دوباره. تا ده دقیقه همینطوری گریه کردم و بعد رفتم سراغ تلگرام و چند تا تبریک و اینااا. بعد دوباره فال گرفتم.
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست، تازه شد جانش
دوست گرامی، با حس و حال خوبی تفال زدهاید. من به شما تبریک میگویم که خوشبختانه برداشت صحیحی دارید و خوب متوجه شدهاید. به زودی محبوب اصلی و خواستهی نهاییتان را درخواهید یافت.
نفس عمیقی کشیدم و دلم خواست که امسال واقعا سعی کنم خوشحالتر باشم. و اگه فکر میکنی که اینم مثل تصمیمای قبلیه سخت در اشتباهی. بالاخره اگه قرار باشه تو یه لحظهی خاص دعاها زودتر به خدا برسن، اون لحظه قطعا زمانیه که کلی آدم، همه مثل همدیگه، دور همدیگه نشستن و به چرخیدن ماهی توی تنگ، به سیب، به دستاشون که گود شده رو به بالا، به آینه، یا به احسان علیخانی! خیره شدن.
.
.
.
.
آمین :)
به هر حال جایی زندگی میکنیم که باید هر روز این عبارت زیبای "بین بد و بدتر" رو برای خودمون مرور کنیم. آره خب خواسته منم همین بود. با تمام وجودم بد رو به بدتر ترجیح میدم البته اگر بدبین باشم. وقتهایی که خوشبینم احساس میکنم که واقعا جای بدی نخواهد بود جایی که بهتر از بدتر باشه، اگر بیشتر عمرتو در بدتر گذرونده باشی. میفهمی که؟
به هر حال جایی زندگی میکنیم که باید هر روز این عبارت زیبای "بین بد و بدتر" رو برای خودمون مرور کنیم. آره خب خواسته منم همین بود. با تمام وجودم بد رو به بدتر ترجیح میدم البته اگر بدبین باشم. وقتهایی که خوشبینم احساس میکنم که واقعا جای بدی نخواهد بود جایی که بهتر از بدتر باشه، اگر بیشتر عمرتو در بدتر گذرونده باشی. میفهمی که؟
به من گفت : بیا
به من گفت : بمان
به من گفت : بخند
به من گفت : بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم
*
به صحرا شدم؛ عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گار فرو شود، پای من به عشق فرو میشد.
*
- باران نزدیکه.
- حیف تارا. تو کسی نیستی که گول بخوری. وگرنه میکشیدم میبردمت جنگل.
- خب، پس کسی رو گیر بیار که حاضر باشه گول بخوره.
- مسخره نکن تارا. تو این آینه رو به من دادی. هر چی توی اون نگاه میکنم غیر از تو چیزی نمیبینم.
- خب. برا همین بهت دادمش.
- تو میخواستی من عاشقت بشم؟!
- اوهوم.
- قسم به دستات که آینه رو به من داد، تو منو میخوای تارا.
- روز از سر کار در میری میای سر راه زنهای مردم؟ تا حالا چند نفرو اینطوری گول زدی؟
- کی گفت من از کار در رفتم؟ کدوم کار؟ همه رفتن مجلس شبیه.
- بیا منو گول بزن ببر جنگل!
*
امروز این گونه پر شدم. و چه پر شدن احساس عجیبی است. گوییا تازه میفهمی گنجایش خودت را. تازه میفهمی که چقدر گرسنه بودهای. خیال را که در واژه میریزی تهی میشود. این را همیشه میگفتم. اما چه عیب دارد اگر حتی تهماندهاش را بتوان برای دیگران نگه داشت حالا که خودش آنقدر نازک و حساس و فرار است؟ واژهها امانتداران خوبی نیستند اما، از هیچ بهترند. وقتی آنچه را در انگشتهایت جاری است میبینم، و دیوانهوار خواهان آنم، به عصارهی ناخالصش هم راضیام.
نگو که حرفهایم را نمیفهمی که من امروز خوب حرف خودم را میفهمم. امروز میفهمم که چه میخواهم. میفهمم که همیشه بیقرار چه بودهام. بیقرار همین خیانتکاران دروغگو. بیقرار همین واژهها.
روزهایی که پر میشوم دیگر آدم نیستم. یک جور دیگرم اصلا. خیال نکن عاشق شدهام. که من اگر بتوانم نوک پایم را در دریای عاشقیت فرو کنم، چنان شوقم را در بوق و کرنا میکنم که دیگر جایی برای حدس و گمان تو باقی نمیماند.
نه. عاشق نیستم. اما روزهایی که در میان کلمات گزیده، رها میشوم، قیافهام شکل عاشقها میشود. انگار که دارم در ابری دنیادیده نفس میکشم. بوی گیلان میآید. بوی پاریس. بوی قطب. بوی آفریقا. دنیا را در نگاهی سیر میکنم. دستهایم بی قرار میشوند و آن وقت مرا با خود میبرند. کتاب بی واژه که زیاد ورق بزنی، دستها میخستند. باید جانی تازه در آنها دمید. و امروز چه هوای خوبی خوردم.
دستهایم در شعر است. جا نمیزنم. چنان که پیشتر گفتم، روانه خواهم شد و منتظر نمیمانم. حتی اگر واژهها از من گریخته باشند. حتی اگر همیشه ملامتشان کردهباشم، زیر سایهی ناتوانی خودم. من دوری را تحمل نمیکنم. دلشان را به دست خواهمآورد.
میتوان بیشتر به شعر آلود، ی لحظههای سنگین را. بله، میتوان. دستهایم در شعر است. و من آنقدر نفس کشیدهام که بیش از جسم کوچکم، جان دارم. چشمهایم که خوب میبینند دو پایم بیقرار میشوند. کمک کن که این نفَس شعر شود. کمک کن که این حجم از سبکی، پایمان را نشکند. کمک کن که این ابر در من نخشکد. دستهایم در شعر است.
به صحرا شدم، عشق باریده بود.
من که درست حسابی نفهمیدم پرسبوک چیه. انگار یه چیز مسابقه مانندی
بوده که توش هنرمندا از سراسر کشور جمع میشدن و هنر تجسمی خلق میکردن. بعدش امسال
اومده غیر مسابقه ای شده. جالا اینجا رو ببینین شاید یه چیزایی دستگیرتون شد.
خب دوستان عزیز، بنده تمام جزئیات قابل ذکر و مهم رو در این پست براتون ذکر کردم و حتی برخی نکات تستی خارج از متن رو هم در قالب نکات آبی رنگ براتون در لابلای متن اصلی گنجوندم تا شرایط رو بهتر درک کنید.
توی یک هفته ای که پرسبوک توی یزد برگزار میشد، هنرمندای مختلفی توش شرکت داشتن و آثار مختلفی اجرا کردن که ما فقط عکساشو دیدیم و به نظر جالب میومد! اما الآن میخوایم نگاهی داشته باشیم آخرین اثر: پرفورمنس حمید فاتح.
نکته: خیر! پرفورمنس آرت از نمایش و سینما جداس چقد باید یادتون بدم. حالا درسته ازش فیلم میگیرن ولی فرق داره. فرقشم همونطور که میدونین توضیح دادنی نیست. مثل فرق تصویرسازی و نقاشی که یه جاهایی میرن تو هم و تو اصن نمیتونی جداشون کنی. بعدم این که الآن هنرا همه با هم قاطی شدن و مرزی وجود نداره. خانم حجمسازیمون در دو هفته گذشته بالغ بر دویست بار این قضیه رو توضیح داد. :/
خب. از کجا بگم؟
ادامه مطلب
این چه حس و حال عجیبیه که من دارم؟ خدایا تحملش برام سخته! یه چیزی تو دلم داره داد میزنه. ولی بی صدا. نمیشنومش. دلم برای یه چیزی تنگ شده که به گمونم هیچ وقت نداشتمش. به گمونم اونقدر از دو ساعت پیش تا حالا فکرای متنوع اومدن و رفتن که ذهنم خسته شده. انگار که واقعا با تک تک آدمایی که بهشون فکر کردم حرف زدم و تو تک تک جاهایی که بهش فکر کردم راه رفتم و همه اتفاقایی که بهش فکر کردم برام افتاده. تو همین دو ساعت. واقعا فکر کردن آدمو خسته میکنه. چرا فکر میکنم فکر کردن مثل یه موجه که ازم رد میشه و میره؟ در حالی که دریا هیچ وقت نمیتونه از تو بگذره. یا غرق میشی یا خودتو به ساحل میرسونی.
قلبم تند تند نمیزنه. اما حسی شبیه به اضطراب دارم! به خودم میگم بخواب، خوابم نمیبره. میگم یه چیزی بخور، به چیزی میل ندارم. میگم درس بخون، حوصله ندارم. یه کم آواز خوندم، ولی بهتر نشد. یه کم وبلاگ گردی کردم، ولی بهتر نشد. یه کم هوا خوردم، ولی بهتر نشد. یک عالمه وقت تلف کردم، ولی!
دلم میخواست اونقد نقاش بودم که میتونستم خودمو نقاشی کنم. یا اونقد شاعر بودم که بتونم خودمو بریزم تو کلمهها. یا اونقد آوازخون بودم که خودمو بخونم. ولی هیچ کدوم نیستم. فقط یه دختر کوچولو هستم میون یه موج گنده. که تنها کاری که میتونم بکنم آرزو کردنه. که این موج دلش بسوزه و خودش منو یه کناری پیاده کنه.
مدتیه خیلی عجیب غریب شدم. دارم سوهان میخورم و به چین خوردگی پتو نگاه میکنم، یه دفعه یاد یه تصویر از هفت سالگیم تو مدرسه میفتم. دارم فکر میکنم برم کتابخونه یه کتاب بگیرم، یاد این میفتم که اون رژ لب صورتی با سایه قهوه ای چه رنگ خوبی ساخته بود. دارم فکر میکنم باید پول دوستمو براش ببرم، یاد این میفتم که آهنگ قلاب چقد قشنگ بود. نمیفهمم ذهنم چطور اینا رو به هم ربط داده. شایدم ربطی بهم ندارن و فقط ذهنم مث سایتای تبلیغاتی، هر چی رو که فکر میکنه سوژه خوبیه پشت سر هم پیشنهاد میکنه.
خدایا خستهم. ولی خوابم نمیاد. میخوام بدوم. ولی انرژی ندارم. تشنمه. ولی انگار تا خرخره آب خوردم. گشنمه. ولی هیچی دوست ندارم. بیحالم، ولی خوشحالم. ذوقزدهام. دیوونم. بیزمان و بیمکانم. نکنه دارم میمیرم؟!
گفتم مرگ. یه دونهی خیلی عجیب روی آرنجم پیدا کردم که شبیه جوش نیست. فکر کردم نکنه سرطان داشته باشم؟! یادمه پارسال سارا یه جوش زده بود و اومد گفت با جدیت گفت سرطان دارم. منم گفتم به سلامتی :/ ولی بعدش فکر کردم چقد وحشتناکه حتی برای یه لحظه به همچین چیزی فکر کنی.
ولی اینجوری نبود. اصلا ناراحت نشدم. بگو یه ذره. خیلی هم برام جذاب بود. میدونی که کلا از جلب توجه هر کسی خوشم میاد. حالا اگه اون خدا باشه که دیگه هیچی! خدای نامرد! مظلومتر از من گیر نیاوردی؟
بسه دیگه. بسه. اگه نوشتن هم نتونه منو نجات بده باید بمیرم. خدایا خدایا خدایا. یادته یه بار برات نوشتم حتی اگه نباشی میآفرینمت؟ هه. فکر کن. شاید واقعا تو آفریدهی من باشی. خیلی هم خوب. ناز شصتم. ببین چی آفریدم! زده رو دست خودم.
آره دیگه. حالا که اینقد هندونه زیر بغلت گذاشتم خودت همه چی رو ردیف کن دیگه. میپرسی چی رو؟ ببین باز سوالای سخت میکنی. خب اگه صورت مسئله رو میدونستم که خودم حلش میکردم. سریعتر. پیدا شه و حل. باریکلا. بوس بوس
چهار روز است که از دوستم خبری ندارم. لابد باز دلخور است. به همان دلایل عجیب خودش که من نمیفهمم. من هم از او سراغی نخواهم گرفت. چون دلخورم. به همان دلایل عجیب خودم، که او نمیفهمد. صبر میکنم. به سراغش نمیروم. به هر حال او تنها کسی است در دنیا که مرا دوست دارد. باید تا جایی که میتوانم عذابش بدهم. حتی اگر خودم بیشتر عذاب بکشم.
پیش خودم فکر میکنم، وقتی که آمد، به او درباره آخرین باری که دیدمش، میگویم. میگویم که مطمئنم هیچ وقت در عمرش اینقدر خمیازه پشت سر هم نکشیدهبوده. میگویم که من حتی اگر کنار دخترخالهام هم نشستهباشم و او درباره ژلهی تزریقی برایم صحبت کند، هیچ وقت آنقدر خمیازه پشت سر هم نمیکشم. میگویم که من با طبع بلندم ندیده گرفتم اما کاش خودش هم کمی شعور داشتهباشد. آه. دلم برای حرف زدن تنگ شدهاست.
اوضاع مزخرفی است. اما خوشم میآید. میدانی چرا؟ چون هر روز ساعت هشت صبح روی صندلیهای سفت، یا چند ماه یک بار، روی مبلهای براق سلطنتی، همدیگر را نمیبینیم. میارزد که انتخاب کردهایم بودنمان را. یا حتی نبودنمان را. سخت است اما، منطقیتر است. یا حداقل، اینطور به نظر میآید.
ادامه مطلب
به کارای عملی فکر نمیکنم. گور باباشون. همش باشه واسه شب ژوژمان. نشد تابستون. خیلی تلاش میکنم که درس بخونم. امروز دو ساعت با انرژی خوندم، ولی بعد یهو شارژم تموم شد. دیگه نتونستم. تازه چی خوندم؟! معنی لغت. :/
کله من گنجایش این همه غمو نداره. حالا شاید درستترش قلب باشه ولی برا من همه چی تو کلّمه. :) بابابزرگم هفته پیش بعد از فوت خالهش خیلی ناراحت بوده و رفته تهران پیش داییم. تو نمایشگاه کتاب حالش یه جوری بوده و یه سر بردنش اورژانس و گفتن باید آنژیو بشه و بعد گفتن باید عمل بشه. مامانبزرگم چند روز پیش رفت تهران. دایی کوچیکیم دو سه روز خونه ما بود. الآنم دیشب یهو مامانم تصمیم گرفت بره. داییم گفته منم میام. و همین نیم ساعت پیش دو تایی رفتن. فردا عمله. از تصور این که کوچکترین اتفاق بدی بیفته همه بدنم به لرزه درمیاد.
منم چند وقته خیلی لوس شدم. یه جور مسخرهای اصلا. همیشه وقتی بقیه میرفتن بیرون، صدای ماشین که میومد گوشمو تیز میکردم ببینم ماشین ماس یا نه. که اگه بود میگفتم اه. دو دقیقه نمیذارن آدم خلوت کنه با خودش.
ولی حالا این سه ساعتی که باید صبر کنم تا مامانم از سر کار بیاد خونه برام کلی میگذره. دلم تنگ میشه. اووو. چه لوس بازیایی.
حالا فکر کن در کنار این که نمیخوای به چیزی فکر کنی که تهش میتونه برسه به جایی که همه بدنتو به لرزه دربیاره، مامانتم ناراحت باشه. تازه مامانت که هیچ وقت خیلی ناراحت نمیشه. یعنی از دو مجرا غم بهت وارد میشه.
از اون طرف داییم که الآن دیگه اینجا نیست و تو قطاره یه جوریه که ازش خجالت میکشم چون اصلا نمیدونم تو سرش چی میگذره.
از اون طرفتر هم فکر میکنم به دوستی که مریضه و من نه تنها هیچ کمکی نمیتونم بهش بکنم بلکه کلا هیچ کار دیگه ای هم نمیتونم بکنم. :) در نتیجه دوباره رویمان را از یکدیگر گرداندیم تا بیش از این خاطر یکدیگر را مکدر نکنیم. ولی واقعا با همه خودخواهی و بیشعوریم غمش غمگینم میکنه. حتی بیشتر. البته لوس و ننرم هست خداییش. و نفرت انگیز.
مدرسه هم خیلی کسل کننده بود. مینا از صبح گیر داده بود که چاق شدم. واقعا بدجور رو اعصاب راه میره. ریحانه هم از صبح یه چیزیش بود. من که حوصله نداشتم پاپیش بشم و دوباره با پشت دست بزنه تو دهنم. گفتم شاید فاطمه بره ازش بپرسه و منم سردربیارم که نپرسید. تازه میدونی چه حسی به آدم میده؟ هر وقت ناراحته یه کار میکنه آدم احساس کنه زیادی الکی خوشه.
منم که کلا الکی خوشم. با وجود همه اینا انگار تفنگ گذاشتن بیخ گوشم که همش بالاپایین بپرم و مسخره بازی دربیارم. خانممونم که خسته نمیشه از این که روزی دوهزار بار بگه: "سارا احساس میکنه این پالت کثیفش خیلی هنریه." "ساراخانم که خودشون رییس ما هستن." "فاطمه تو که اینقد غرغرو نبودی. کمال همنشین روت تاثیر گذاشته؟" "کی زور داره بیاد این میزو ورداره بزنه تو سر سارا؟"
اصلا بامزه نیست. دیگه هم شورشو درآورده. البته منم هرچی اون بیشتر میگه، لوس تر میشم. نمیدونم چرا. اینجوریه دیگه.
بعدشم این که احساس میکنم اگه خواستم یه رمان بنویسم اسم کافه توش نمیارم. یا قهوه و سیگار و چایی و هات چاکلت. درباره نگاه دلبرانه طرف و دستای استخونی و چشمای خمارشم حرف نمیزنم. اه. لعنتیا یه چیز جدید بگین.
حالا البته من که داستان و اینا نمیخونم بالاخره کار دارم. ولی این وسطا چشمم میخوره دیگه.
الآن یک ساعته که مامانمو ندیدم. دلم تنگیده. و بابابزرگم درد داره. و فردا دردش چند برابر خواهد شد. و داییهام نگرانن. و مامانبزرگم بعیده تا صبح خوابش ببره. و من تنبلم. ولی چقد غم بادلیل خوبه ها. دوس دارم.
خدایا تو باید یه کاری کنی من فردا همه این برنامه دراااازو انجام بدم. خدایا من نمیدونم باید درستش کنی وگرنه جیغ میزنم. اگرم پری خانم قراره بیان اینجا (که البته اینجا قرار شد نیان :) یا یه جای دیگه به هر حال. و بگن این چرندیات چیه که مینویسی من از همینجا چنان فریادی سرخواهم داد که همه پستهام بر خود بلرزند.
زندگی همانا غمهای کوچک است و شادیهای کوچک که جز آن هر چه هست بی ارزش است.
(حالا نمیدونم چرا. ولی اگه اینطوری باشه جالبه.)
روز و روزگار خوش.
درساتونو بخونین.
چند روزه که هی هوس میکنم بنویسم. میرم سراغ کوه موضوعاتی که ردیف کردم. دو سه خط مینویسم، اما به دلم نمیشینه یا نمیدونم یه چیزی شبیه به این. امروز یهو به خودم اومدم که سارا! کم نویس شدی که داری ایرادگیر میشی! این شد که گفتم میام اینجا و یه چیزی مینویسم و تو پستو هم نمیذارم، سریع میگذارم که همگان ببیننش. به انتقادات سازنده و مخرب دیگرانم گوش نمیدم. (اصلا منظورم به شخص خاصی نبودااا :)
سنجش خوب بود. از صبح اول صبح دنبال نشونه بودم دوباره. :/ وقتی یه دونه سوال قراره از فیلمای ایرانی تو درک عمومی بیاد، و اون یکی درباره شبهای روشن باشه که من چند ماه پیش دیدم و دیوانه وار تو ذهنم تکرارش میکنم، خب این نشونهای برای این که این آزمون قراره خیلی خوب باشه نیست؟ نه انصافا نیست؟!
البته درصدها رو که توی کارنامه اولیه بودم تا چند دقیقه ماتم برده بود. آخه ادبیات سی و سه؟! ولی رتبهم خیلی پیشرفت کرده بود و راضیام. ایندفعه آزمون خیلی شلوغ بود. وقتی داشتم از سالن بیرون میومدم، یه نگاه انداختم و یه مانتوی آشنا دیدم! مانتوی دبیرستانی که یه ماه و هفده روز توش درس خوندم. کالباسی زشت. داشتم دقت میکردم ببینم سناست یا نه (چون دلم میخواست اون باشه)، که برام دست ت داد. بعله خودش بود. بیا! اینم یه نشونه دیگه! امروز کلا همه چیز خوب و باحاله. اومدم تو راه به سنا فکر کنم که یهو به خودم گفتم هی! انگار چشمات خیلی ضعیف شده! تو فاصله های دور واقعا مشکل داری. وای راس میگی. دو سه روزه این وسواس نزدیک بینی افتاده تو سرم. هی چشمامو باز و بسته میکنم، میشورمشون، یکی رو میبندم، از خودم تست میگیرم :/ ولی واقعا دلم نمیخواد جزو اون کسایی باشم بعد کنکور عینکی میشن. خیلی خزه! تازه در طول این دوازده سال هم یک بار، یعنی فقط یک بار، نشده که من عینک یکی از بچهها رو به چشم بزنم و همه نگن اههه چقد زشت شدی اصصصلا بهت نمیاد. همین دیگه. واقعا نباید عینکی شم.
دم در سالن راحله رو دیدم. ت نخورده بود. میتونست یه کم زیر ابروهاشو تمیز کرده باشه و کمی سیبیل شاید، و کمی هم لاغر کنه. ولی خب در این سه سال داشته درس میخونده دیگه. دختر خوبی بود. ولی از دوستش که رفت گوشی آوردن منو لو داد و آخر سالم اومد ازم حلالیت طلبید و منم در کمال سادگی به جای این که بخوابونم زیر گوشش، گفتم باشه عزیزم حلالت میکنم، بدم میومد. حتی تو دلم هم فکر نکردم که این آدم چقد عوضیه. با این که میدونستم صد بار دیگه هم زمان برگرده بازم میره منو لو میده. امان از کودکی. امان از سادگی. خلاصه که از دیدن راحله حس خاصی پیدا نکردم ولی اگه دوستای بهتری انتخاب میکرد احتمالا حس خوبی بهش داشتم.
در فاصله سالن ورزشی کم نور مزخرف که چشم آدمو میدردوند و حتی شاید باعث نزدیک بینی هم میشد! تا دم در، یک عالمه آدم دیدم. ایندفعه اینقد زیاد بودیم سالن پسرا و دخترا رو جدا کرده بودن. یهو انگار وقت کاملا تموم شد و همه با هم ریختن بیرون. وااای چقد پسر یه جا :)) از این جمله ای که اومد تو ذهنم کمی تا قسمتی شرمگین شدم ولی بعد که جلوتر رفتم و بچه های خودمونو دیدم و حرف زدیم و متوجه شدم که اونا هم به همین موضوع فکر کردن، خیالم کمی راحت شد. :) ولی خب حتما باید درباره این قضیه بنویسم. در واقع در مهرماه دربارش نوشته بودم. :/ ولی خب. کمبود وقت و ترس و شاید خجالت و اینا دیگه. ولی نه میذارمش اینجا. قطعا میذارمش.
از این روشی که جمله های طولانی مینویسم و به جای همه حرفای ربط و ویرگول و میارم که باعث میشه آدم فعل جمله رو گم کنه و هی برگرده اول سطرو بخونه، که البته تحت تاثیر زیاد ننوشتن و زیاد نخوندن و پاره شدن رشته های کلام در ذهن هست، خوشتون نمیاد؟ به نظر من که خیلی جالبه :)
بالاخره به دم در رسیدیم! شلوغی وحشتناک بود. بابام کلید ماشینو گم کرده بود و یه کم طول میکشید تا بیاد. خنک ترین مانتویی که داشتم، (همون شل ول کهنه بیریختی که اینجا عرض کردم) پوشیده بودم ولی بازم هوا به شکل بی رحمانه ای گرم بود. یهو یکی اومد جلو: سارا! دوست دبستانم بود. از دیدنش خوشحال شدم. ولی نه زیاد. یعنی نه به اندازه ای که اون خوشحال شد. خب متاسفم ولی نشدم دیگه. چرا هیچ فرقی نکرده بود بعد از شیش سال؟ عیین همون موقع بود. فقط یه عینک گرد زده بود و سیبیلاش مثل اون موقع یه دست نبود و قر و قاطی در اومده بود. مثل من.
گفتم خب. تجربی بودی؟ میدونستم تجربی تیزهوشان میخونه ولی هیچی دیگه نداشتم بپرسم. گفت آره. بعد گفتم خب. پس میخوای دکتر شی! گفت آره. و با پوزخندی اضافه کرد: مثل همه.
تا اونجایی که یادم اومد، همیشه دوست داشت دکتر بشه و این یکی از چیزایی بود که نمیذاشت زیاد دوسش داشته باشم :) ولی خب معنی این پوزخندشو نفهمیدم. یعنی نظرش عوض شده بود؟
دوستام رفته بودن و باید منتظر میبودم و باید حرفم میزدم. شرایط سختی بود. گفتم خب.! حسابی تیپ درسخونی زدی و. عینک گرد و. دیگه هیچی! دوباره با یک حرکت پوزخندانهی لب گفت آره و این حرفا.
دیدم واقعا دیگه نمیتونم طاقت بیارم. گرما و شلوغی و کسی که به زور باید باهاش حرف بزنی. گوشیمو نگاه کردم و گفتم: فکر کنم اونجا اومدن دنبالم. خوشال شدم دیدمت. بعد دوباره همدیگه رو بغل کردیم و رفتم. بعد فکر کردم برم پشت دانشگاه که بابام از اونجا بیاد و دیگه وارد این شلوغی وحشتناک نشه.
عصر بهم پیام داد که چرا مکالمهمون اینقد کوتاه بود و خیلی ذوقزده شدم و این حرفا. منم سعی کردم رفتار مزخرف صبحمو در اونجا جبران کنم. ولی فکر کنم خیلی موفق نبودم.
توی راه یه خانمی که سوار یه پراید سفید بود و یک دختر و یک پسر نوجوان سوار ماشینش بودن و نفهمیدم کدومشون سنجش داشتن (شاید هر دوشون) نگه داشت و گفت: عزیزم دنبالت نمیان؟ گفتم چرا باید برم یه کم جلوتر. گفت خب سوار شو ما میبریمت.
گفتم نه ممنون.
گفت هوا گرمه عزیزم نمیشه که!
گفتم باشه. سوار شدم. خانمه صدای خیلی زیبایی داشت. کاش بهش میگفتم. البته احتمالا اینقد همه بهش گفته بودن که اگرم میگفتم براش جذابیتی نداشت. گفتم اینجا میدونه؟! میشه اینجا نگه دارین؟ ( یک فضای بیابانی بی آب و علفی بود که هیچی توش معلوم نبود) گفت آره عزززیزم!
مرسی !
روی یک پشته خاک ایستادم و به ماشین هایی که از آن سوی دانشگاه میومدن مینگریستم. گرم بود گرم بود گرررررم. دو سه نفر که به شدت گیج شده بودن ازم پرسیدن: این کنکور چیه امتحان کوفت و زهر مار که میدن همینجاست؟! منم هر بار مثل فرشته نجات لبخند میزدم و میگفتم بله دوست عزیز! همینجاست! تو به هدفت رسیدی.
بعد ماشین فاطمه اینا رو دیدم که اومد و گفت میخوای برسونیمت؟ وای به نظرم منظره تنها ایستادنم نوک اون قلهی خاکی با اون مانتوی سرخ چروک زشت خیلی خنده دار بود! گفتم نه الان میان.
یه مقدار استرس داشتم که دوباره بابام پیدام نکنه و جنگ جهانی شونصدم سر این موضوع تکراری تو خونهمون رخ بده. (من نمیدونم چطوریه که هیچ وقت با آژانس این مشکلو ندارم) ولی خوشبختانه به راحتی پیدام کرد و رفتیم. ولی از اونجایی که ازم بابت تمهیدی که اندیشیدم قدردانی نکرد، بهش یادآوری کردم که فاطمه اون موقعی که من زنگ زدم سوار ماشین شد و الآن ماشینشون رد شد. چه ترافیکی بود!!
بعد هیچی دیگه بابام برا اولین بار لب به تحسین من گشاد.
گفتم بابابزرگم آزاد شد؟! آره کلی هم حالش خوبه. اینقدم چیزای باحال بهش دادن. یه چیزی هست شبیه قلیون از خودش صدا در میاره. نمیدونم برای چیه. یه چیزی پایین تختش وصل کردن که بتونه بگیره و بلند شه. یه جورابی بهش دادن که تهش سوراخه و میگن خیلی هم گرونه! خیلی بانمکه. ولی فکر کنم گوشش از قبل سنگین تر شده. شایدم سمعکشو درآورده. دو سه بار ازم پرسید کنکور آزمایشی خوب بود؟ منم نهایت تلاشمو کردم که بلند جواب بدم ولی تازه صدام شد در سطح بقیه. بابابزرگ هم سر ت داد ولی فهمیدم که نشنیده: هنوز نتیجه ها نیومده!
این روزها خستگی هایم دلنشین تر است. زمانهای سیاه و سفیدم از هم جداتر شده و این خستگی مثل یک هاله خاکستری در لحظههایم پخش نیست. امروز آزمون سنجش داشتیم. آنطوری که انتظار داشتم خیییلی خوب باشد نبود اما بد هم نبود. این روزهایم در کتابخانه میگذرد. جایی که به اندازه اسمش هیجانانگیز نیست اما از آنجایی که هیچ راهی به جز درس خواندن برای آدم باقی نمیگذارد، دوستش دارم.
خسته که میشوم، از سالن مطالعه بیرون میآیم، از یک عالمه پله رد میشوم تا برسم به مخزن کتاب. جایی که بیشتر وقتها پرنده هم پر نمیزند. از قسمت کتابهای هنری شروع میکنم دانه دانه چک میکنم که همه کتابها سر جایشان باشند، بعد میرسم به کتابهای ادبی، بعد نوجوان. بعد برمیگردم و از آن طرف میروم. یکی یکی طبقهها را نگاه میکنم. معماری، عمران، فنی و مهندسی، پزشکی، دین و الهیات. بعد میروم زیر دوربین یا توی آن راهرویی که دوربینش را کندهاند، مینشینم روی زمین. شاید کتابی دست بگیرم، شاید هم نه. بعد نگاه میکنم. و هی فکر میکنم به این که در این دنیای بزرگ من چطوری توی این کتابخانهی کوچولو غرق میشوم.
چند روز پیش بابالنگدراز را دیدم. چند صفحهای هم ازش خواندم. انگار که آخرین بار چند روز پیش خواندهبودمش، نه چند سال پیش! کتاب را از بر بودم. راست میگویند که همیشه اولینها یک نقش بنیادی در شکل دادن سلیقه آدم ایفا میکنند. بابالنگ دراز اولین رمانی بود که خواندم. گاهی احساس میکنم در نوشتن و خواندن و زندگی کردن و بودن! خیلی از جودی تاثیر گرفتهام.
آه! کاش وقتی بود که دوباره بخوانمش.
این منم. در آینهی کتابخانه. درسته من زشت شدم ولی عاشق آینهشونم. البته طبق فرمولی که الآن خوندم تعداد تصاویر باید سیصد و شصت تقسیم بر نود، یعنی چهار باشه منهای یک. سه. ولی خوب اون ور آینه من یکی دیگه هم دارم میبینم که خب دوره و تو کادر جا نمیشه ولی هست. کاش رسیدگی کنن مسئولا.
امروز ریحانه برگشته میگه چقد شماها درس میخونین! بسه دیگه! من و فاطمه هم در حالی که هر دو :/ شده بودیم گفتیم خب اون موقعی که ما دو تا مثل اسکلا نقاشی میکشیدیم و میگفتیم بیخی ایشالا کنکورو برمیدارن شما داشتی روزی پونزده ساعت درس میخوندی!
دیگه واقعا همین مونده بود که ریحانه برگرده به من بگه خیلی درس میخونی. عجب دنیاییه!
اصلا احساس فشار و اینها نمیکنم. البته درسم خیلی نمیخونم. :) ولی خوبه. همه چی. امتحانای مدرسه هم اذیت نمیکنن. خوشبختانه امکان تقلبو امسال بیشتر برامون فراهم کردن. واقعا امیددار و خوب و خوشم!
درباره تقلبم باید بنویسم. خیلی اسم بدی روش گذاشتن. همکاری یا تلاش خیلی اسمای بهتری بودن. مینیموم تلاش برای رسیدن با ماکسیموم نتیجه. ذخیره انرژی بیشتر، پیر شدن کمتر. تقلب آخه؟! چه اسمیه؟ تف به این نظام آموزشی.
بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون
میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم
این بیست و یک بار
آدم بعضی وقتها یک دفعه یاد یک چیزهایی میفتد. بعضی وقتها هم به صورت مداوم و با فواصل زمانی مشخص یاد یک چیزهایی میفتد! امروز برای هزارمین بار در ذهنم مرورش کردم. داشتم میگفتم که چیزی خوشحالم نمیکند. خیلی غمگینم. به ارتباط امیدی ندارم و در دنیا احساس بیگانگی میکنم. گفت: چیزهای کوچک خوشحالت میکند؟ گفتم: کوچک یعنی چه؟ گفت: خب مثلا خریدن یک روسری. فکر کردم. وقتی اتاقم را مرتب میکنم، وقتی از راننده اتوبوس تشکر میکنم و او با خوشرویی جواب میدهد، وقتی ایستاده خوابم میبرد، وقتی توی خیابان پروانه نارنجی میبینم، بله! (انگار خودم هم چیزهایی فهمیده بودم!) بله من از خیلی چیزها خوشحال میشوم!
گفت این خیلی خوب است. ماها (خوشحال شدم که مرا با خودش جمع بست. شاید منظورش شاعرها بود، یا هنرمندها یا حتی زن ها) شاید زودتر برنجیم اما نسبت به زیبایی ها هم حساس تر هستیم. قدر احساساتت را بدان. قدر حساسیتت را بدان.
از کتابها و فیلمهایی که هیچ اتفاقی توشون نمیفته خیلی بیشتر خوشم میاد.
نخطه.
هی فکر میکنم یه چیزی باید میگفتم اما یادم رفته. یه چیزی که گفتنش خیلی باحال و لازم بوده. ولی چه کنم که حافظه یاری نمیکنه. حالا اشکال نداره. موقع درس خوندن یادم میاد :)
هورا. تموم شد. آهان! میخواستم شعر دو سه ماه پیشمو بذارم! خب دیگه پست بعدی. ولی از زیرش در نخواهم رفتتتت. بدرود.
چند روزه که هی هوس میکنم بنویسم. میرم سراغ کوه موضوعاتی که ردیف کردم. دو سه خط مینویسم، اما به دلم نمیشینه یا نمیدونم یه چیزی شبیه به این. امروز یهو به خودم اومدم که سارا! کم نویس شدی که داری ایرادگیر میشی! این شد که گفتم میام اینجا و یه چیزی مینویسم و تو پستو هم نمیذارم، سریع میگذارم که همگان ببیننش. به انتقادات سازنده و نسازنده دیگرانم گوش نمیدم. (اصلا منظورم به شخص خاصی نبودااا :)
3
سنجش خوب بود. از صبح اول صبح دنبال نشونه بودم دوباره. :/ وقتی یه دونه سوال قراره از فیلمای ایرانی تو درک عمومی بیاد، و اون یکی درباره شبهای روشن باشه که من چند ماه پیش دیدم و دیوانه وار تو ذهنم تکرارش میکنم، خب این نشونهای برای این که این آزمون قراره خیلی خوب باشه نیست؟ نه انصافا نیست؟!
البته درصدها رو که توی کارنامه اولیه بودم تا چند دقیقه ماتم برده بود. آخه ادبیات سی و سه؟! ولی رتبهم خیلی پیشرفت کرده بود و راضیام. ایندفعه آزمون خیلی شلوغ بود. وقتی داشتم از سالن بیرون میومدم، یه نگاه انداختم و یه مانتوی آشنا دیدم! مانتوی دبیرستانی که یه ماه و هفده روز توش درس خوندم. کالباسی زشت. داشتم دقت میکردم ببینم سنا هست یا نه (چون دلم میخواست اون باشه)، که برام دست ت داد. بعله خودش بود. بیا! اینم یه نشونه دیگه! امروز کلا همه چیز خوب و باحاله. اومدم تو راه به سنا فکر کنم که یهو به خودم گفتم هی! انگار چشمات خیلی ضعیف شده! تو فاصله های دور واقعا مشکل داری. وای راس میگی. دو سه روزه این وسواس نزدیک بینی افتاده تو سرم. هی چشمامو باز و بسته میکنم، میشورمشون، یکی رو میبندم، از خودم تست میگیرم :/ ولی واقعا دلم نمیخواد جزو اون کسایی باشم بعد کنکور عینکی میشن. خیلی خزه! تازه در طول این دوازده سال هم یک بار، یعنی فقط یک بار، نشده که من عینک یکی از بچهها رو به چشم بزنم و همه نگن اههه چقد زشت شدی اصصصلا بهت نمیاد. همین دیگه. واقعا نباید عینکی شم.
دم در سالن راحله رو دیدم. ت نخورده بود. میتونست یه کم زیر ابروهاشو تمیز کرده باشه و کمی سیبیل شاید، و کمی هم لاغر کنه. ولی خب در این سه سال داشته درس میخونده دیگه. دختر خوبی بود. ولی از دوستش که رفت گوشی آوردن منو لو داد و آخر سالم اومد ازم حلالیت طلبید و منم در کمال سادگی به جای این که بخوابونم زیر گوشش، گفتم باشه عزیزم حلالت میکنم، بدم میومد. حتی تو دلم هم فکر نکردم که این آدم چقد عوضیه. با این که میدونستم صد بار دیگه هم زمان برگرده بازم میره منو لو میده. امان از کودکی. امان از سادگی. خلاصه که از دیدن راحله حس خاصی پیدا نکردم ولی اگه دوستای بهتری انتخاب میکرد احتمالا حس خوبی بهش داشتم.
آخه کی تو سالن ورزشی آزمون میگیره؟ حس خوبی نداره. در فاصله بین در سالن کم نور مزخرف که چشم آدمو میدردوند و حتی شاید باعث نزدیک بینی هم میشد! تا دم در، یک عالمه آدم دیدم. ایندفعه اینقد زیاد بودیم سالن پسرا و دخترا رو جدا کرده بودن. داشتم میرفتم که یهو انگار وقت کاملا تموم شد و همه با هم ریختن بیرون. وااای چقد پسر یه جا :)) از این جمله ای که اومد تو ذهنم کمی تا قسمتی شرمگین شدم ولی بعد که جلوتر رفتم و بچه های خودمونو دیدم و حرف زدیم و متوجه شدم که اونا هم به همین موضوع فکر کردن، خیالم کمی راحت شد. :) ولی خب حتما باید درباره این قضیه بنویسم. در واقع در مهرماه دربارش نوشته بودم. :/ ولی خب. کمبود وقت و ترس و شاید خجالت و اینا دیگه. ولی نه میذارمش اینجا. یکی دومله دیگه قطعا میذارمش.
از این روشی که جمله های طولانی مینویسم و به جای همه حرفای ربط و ویرگول و میارم که باعث میشه آدم فعل جمله رو گم کنه و هی برگرده اول سطرو بخونه، که البته تحت تاثیر زیاد ننوشتن و زیاد نخوندن و پاره شدن رشته های کلام در ذهن هست، خوشتون نمیاد؟ به نظر من که خیلی جالبه :)
بالاخره به دم در اصلی رسیدیم! شلوغی وحشتناک بود. بابام کلید ماشینو گم کرده بود و یه کم طول میکشید تا بیاد. خنک ترین مانتویی که داشتم، (همون شل ول کهنه بیریختی که اینجا عرض کردم) پوشیده بودم ولی بازم هوا به شکل بی رحمانه ای گرم بود.
توی راه یه خانمی که سوار یه پراید سفید بود و یک دختر و یک پسر نوجوان سوار ماشینش بودن و نفهمیدم کدومشون سنجش داشتن (شاید هر دوشون) نگه داشت و گفت: عزیزم دنبالت نمیان؟ گفتم چرا باید برم یه کم جلوتر. گفت خب سوار شو ما میبریمت.
گفتم نه ممنون.
گفت هوا گرمه عزیزم نمیشه که!
گفتم باشه. سوار شدم. خانمه صدای خیلی زیبایی داشت. کاش بهش میگفتم. البته احتمالا اینقد همه بهش گفته بودن که اگرم میگفتم براش جذابیتی نداشت. گفتم اینجا میدونه؟! میشه اینجا نگه دارین؟ ( یک فضای بیابانی بی آب و علفی بود که هیچی توش معلوم نبود) گفت آره عزززیزم!
مرسی !
روی یک پشته خاک ایستادم و به ماشین هایی که از آن سوی دانشگاه میومدن مینگریستم. گرم بود گرم بود گرررررم. دو سه نفر که به شدت گیج شده بودن ازم پرسیدن: این کنکور چیه امتحان کوفت و زهر مار که میدن همینجاست؟! منم هر بار مثل فرشته نجات لبخند میزدم و میگفتم بله دوست عزیز! همینجاست! تو به هدفت رسیدی.
بعد ماشین فاطمه اینا رو دیدم که اومد و گفت میخوای برسونیمت؟ وای به نظرم منظره تنها ایستادنم نوک اون قلهی خاکی با اون مانتوی سرخ چروک زشت خیلی خنده دار بود! گفتم نه الان میان.
یه مقدار استرس داشتم که دوباره بابام پیدام نکنه و جنگ جهانی شونصدم سر این موضوع تکراری تو خونهمون رخ بده. (من نمیدونم چطوریه که هیچ وقت با آژانس این مشکلو ندارم) ولی خوشبختانه به راحتی پیدام کرد و رفتیم. ولی از اونجایی که ازم بابت تمهیدی که اندیشیدم قدردانی نکرد، بهش یادآوری کردم که فاطمه اون موقعی که من زنگ زدم سوار ماشین شد و الآن ماشینشون رد شد. چه ترافیکی بود!!
بعد هیچی دیگه بابام برا اولین بار لب به تحسین من گشاد.
گفتم بابابزرگم آزاد شد؟! آره کلی هم حالش خوبه. اینقدم چیزای باحال بهش دادن. یه چیزی هست شبیه قلیون از خودش صدا در میاره. نمیدونم برای چیه. یه چیزی پایین تختش وصل کردن که بتونه بگیره و بلند شه. یه جورابی بهش دادن که تهش سوراخه و میگن خیلی هم گرونه! خیلی بانمکه. ولی فکر کنم گوشش از قبل سنگین تر شده. شایدم سمعکشو درآورده. دو سه بار ازم پرسید کنکور آزمایشی خوب بود؟ منم نهایت تلاشمو کردم که بلند جواب بدم ولی تازه صدام شد در سطح بقیه. بابابزرگ هم سر ت داد ولی فهمیدم که نشنیده: هنوز نتیجه ها نیومده!
2 این روزها خستگی هایم دلنشین تر است. زمانهای سیاه و سفیدم از هم جداتر شده و این خستگی مثل یک هاله خاکستری در لحظههایم پخش نیست. این روزهایم در کتابخانه میگذرد. جایی که به اندازه اسمش هیجانانگیز نیست اما از آنجایی که هیچ راهی به جز درس خواندن برای آدم باقی نمیگذارد، دوستش دارم.
خسته که میشوم، از سالن مطالعه بیرون میآیم، از یک عالمه پله رد میشوم تا برسم به مخزن کتاب. جایی که بیشتر وقتها پرنده هم پر نمیزند. از قسمت کتابهای هنری شروع میکنم دانه دانه چک میکنم که همه کتابها سر جایشان باشند، بعد میرسم به کتابهای ادبی، بعد نوجوان. بعد برمیگردم و از آن طرف میروم. یکی یکی طبقهها را نگاه میکنم. معماری، عمران، فنی و مهندسی، پزشکی، دین و الهیات. بعد میروم زیر دوربین یا توی آن راهرویی که دوربینش را کندهاند، مینشینم روی زمین. شاید کتابی دست بگیرم، شاید هم نه. بعد نگاه میکنم. و هی فکر میکنم به این که در این دنیای بزرگ من چطوری توی این کتابخانهی کوچولو غرق میشوم.
چند روز پیش بابالنگدراز را دیدم. چند صفحهای هم ازش خواندم. انگار که آخرین بار چند روز پیش خواندهبودمش، نه چند سال پیش! کتاب را از بر بودم. راست میگویند که همیشه اولینها یک نقش بنیادی در شکل دادن سلیقه آدم ایفا میکنند. بابالنگ دراز اولین رمانی بود که خواندم. گاهی احساس میکنم در نوشتن و خواندن و زندگی کردن و بودن! خیلی از جودی تاثیر گرفتهام.
آه! کاش وقتی بود که دوباره بخوانمش.
1
این منم. تو آینهی کتابخونه. درسته من زشت شدم ولی عاشق آینهشونم. البته طبق فرمولی که الآن خوندم تعداد تصاویر باید سیصد و شصت تقسیم بر نود، یعنی چهار باشه منهای یک. سه. ولی خوب اون ور آینه من یکی دیگه هم دارم میبینم که خب دوره و تو کادر جا نمیشه ولی هست. کاش رسیدگی کنن مسئولا.
امروز ریحانه برگشته میگه چقد شماها درس میخونین! بسه دیگه! من و فاطمه هم در حالی که هر دو :/ شده بودیم گفتیم خب اون موقعی که ما دو تا مثل اسکلا نقاشی میکشیدیم و میگفتیم بیخی ایشالا کنکورو برمیدارن شما داشتی روزی پونزده ساعت درس میخوندی!
دیگه واقعا همین مونده بود که ریحانه برگرده به من بگه خیلی درس میخونی. عجب دنیاییه!
اصلا احساس فشار و اینها نمیکنم. البته درسم خیلی نمیخونم. :) ولی خوبه. همه چی. امتحانای مدرسه هم اذیت نمیکنن. خوشبختانه امکان تقلبو امسال بیشتر برامون فراهم کردن. واقعا امیددار و خوب و خوشم!
درباره تقلبم باید بنویسم. خیلی اسم بدی روش گذاشتن. همکاری یا تلاش خیلی اسمای بهتری بودن. مینیموم تلاش برای رسیدن با ماکسیموم نتیجه. ذخیره انرژی بیشتر، پیر شدن کمتر. تقلب آخه؟! چه اسمیه؟ تف به این نظام آموزشی.
31
بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون
میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم
این بیست و یک بار
30
آدم بعضی وقتها یک دفعه یاد یک چیزهایی میفتد. بعضی وقتها هم به صورت مداوم و با فواصل زمانی مشخص یاد یک چیزهایی میفتد! امروز برای هزارمین بار در ذهنم مرورش کردم. داشتم میگفتم که چیزی خوشحالم نمیکند. خیلی غمگینم. به ارتباط امیدی ندارم و در دنیا احساس بیگانگی میکنم. گفت: چیزهای کوچک خوشحالت میکند؟ گفتم: کوچک یعنی چه؟ گفت: خب مثلا خریدن یک روسری. فکر کردم. وقتی اتاقم را مرتب میکنم، وقتی از راننده اتوبوس تشکر میکنم و او با خوشرویی جواب میدهد، وقتی ایستاده خوابم میبرد، وقتی توی خیابان پروانه نارنجی میبینم، بله! (انگار خودم هم چیزهایی فهمیده بودم!) بله من از خیلی چیزها خوشحال میشوم!
گفت این خیلی خوب است. ماها (خوشحال شدم که مرا با خودش جمع بست. شاید منظورش شاعرها بود، یا هنرمندها یا حتی زن ها) شاید زودتر برنجیم اما نسبت به زیبایی ها هم حساس تر هستیم. قدر احساساتت را بدان. قدر حساسیتت را بدان.
3
از کتابا و فیلمهایی که هیچ اتفاقی توشون نمیفته خیلی بیشتر خوشم میاد.
نخطه.
یک دوستی در دبستان داشتم، یادمه که اون موقع عاشق کتابای جودی بود. یکی از دلایلشم این بود که جودی عاشق دکتر شدن بود. خب گفتن نداره که من با وجود تلاش زیاد اصلا باهاش حال نکردم. اصلا از این مدل کتابا بدم میاد. دیدین پشت همشونم نوشنه: این کتاب درباره یک نوجوان است مثل شما! که مدام کارهای عجیب میکند و همه را دیوانه کرده و از این حرفا :/
من اون موقع رامونا میخوندم. رامونا هم با وجود این که درباره یه نوجوون بود مثل ما،که همه رو دیوونه میکرد، اما خیلی فرق داشت.هیچ اوج و فرود خاصی نداشت! دوستش می داشتم.
هی فکر میکنم یه چیزی باید میگفتم اما یادم رفته. یه چیزی که گفتنش خیلی باحال و لازم بوده. ولی چه کنم که حافظه یاری نمیکنه. حالا اشکال نداره. موقع درس خوندن یادم میاد :)
تموم شد. آهان! میخواستم شعر دو سه ماه پیشمو بذارم! خب دیگه پست بعدی. ولی از زیرش در نخواهم رفتتتت. بدرود.
ضمنا: عنوان تلمیح داره به شعر قیصر. خودتون پیداش کنین دیگه :)
چهار روز است که از دوستم خبری ندارم. لابد باز دلخور است. به همان دلایل عجیب خودش که من نمیفهمم. من هم از او سراغی نخواهم گرفت. چون دلخورم. به همان دلایل عجیب خودم، که او نمیفهمد. صبر میکنم. به سراغش نمیروم. به هر حال او تنها کسی است در دنیا که مرا دوست دارد. باید تا جایی که میتوانم عذابش بدهم. حتی اگر خودم بیشتر عذاب بکشم.
پیش خودم فکر میکنم، وقتی که آمد، با او درباره آخرین باری که دیدمش، حرف می زنم. میگویم که من حتی اگر کنار دخترخالهام هم نشستهباشم و او درباره ژلهی تزریقی برایم صحبت کند، هیچ وقت آنقدر خمیازه پشت سر هم نمیکشم. میگویم که من با طبع بلندم ندیده گرفتم اما کاش خودش هم کمی شعور داشتهباشد. آه. دلم برای حرف زدن تنگ شدهاست.
اوضاع مزخرفی است. اما خوشم میآید. میدانی چرا؟ چون هر روز ساعت هشت صبح روی صندلیهای سفت، یا چند ماه یک بار، روی مبلهای براق سلطنتی، همدیگر را نمیبینیم. میارزد که انتخاب کردهایم بودنمان را. یا حتی نبودنمان را. سخت است اما، منطقیتر است. یا حداقل، اینطور به نظر میآید.
ادامه مطلب
چند روز پیش به یکی از بچه ها پیام دادم چند تا سوال درباره درصد و اینا ازش بپرسم. بعد نشستیم دو تایی کلی خیالپردازی کردیم که من رتبم ال میشه و بل میشه و این حرفا. بعدشم به این نتیجه رسیدیم که این چند روز آخر خیلی مهمه و ما اگه مثل خر بخونیم قطعا میتونیم به اون رتبه های ال و بل برسیم. خب من که قاعدتا گفتم از فردا. که نمیدونم این فردا سه شنبه میشد یا چهارشنبه. دیروز رو که واقعا خیلی زحمت کشیدم. تا چهار بعداز ظهر تو چت و مسخره بازی و اینا بودم :) بعد رفتم حموم که وقتی بیرون اومدم دیگه مثل خر خوندنو شروع کنم. بعد دیدم هیشکی خونه نیست، گفتم حیفه فرصتو از دست بدم. خلاصه یه یک ساعتی آواز خوندم و بعدش خداییش شروع کردم. بیست دقیقه خوندم بعد گفتم یه کم استراحت کنم. تازه ولو شده بودم رو تخت که مامانم یهو اومد. گفت نخواب شب میخوای زود بخوابی. بعد یه کم بستنی خوردم و کیک و بعد رفتم بخوابم. روز خوبی بود :)))
ولی شبش اصلا خوب نبود. بابام اومده بود شام گرم کنه، سوزونده بود. رفتم تو اتاقی که درش بسته بود و کمتر بود میومد. کولر اتاق یهو شروع کرده بود جیس جیس کردن. رفتم تو اتاق خودم. ساعت سه نصفه شب ساعت مچیم یهو شروع کرد زنگ زدن. پرتش کردم تو کمد. ساعت پنج سگهای تو کوچه شروع کردن واق واق کردن. رفتم دیدم بقیه تو هال خوابیدن، کنار صدرا خوابیدم و به زووور داشتم خودمو خواب میکردم که یهو آرنجشو محکم کوبوند تو چشمم. اگه وقتای دیگه بود یه آرنج میزدم تو چشمش و میگفتم: وقتی میخوابی چش کورتو وا کن ببین دست چلاغتو کجا میذاری. ولی خب وقتای دیگه نبود و بچه نمیدونست من اونجام. خلاصه که وقتی ده دقیقه بعد ساعت مامانم به صدا دراومد، زدم زیر گریه :)
برگشته میگه خیل خب اینقد بهش فکر نکن، اینقدم برا خودت دل نسوزون. چیزی نشده که. :/
*
تو این مدت خیلی تحویلم گرفتن. خیلی خوب بود :) صدرا که هر وقت عصبانی میشد میگفت وایسا کنکورتو بدی، همه نازخریدنا تموم میشه ساراخانم. با جدیت تمام هم میگفتا! بچه پررو
دارم سعی میکنم زیاد شلوغش نکنم. ولی اینقد همه میگن دعا و اینا که کم کم دارم میترسم. واقعا کنکوره نه؟
فقط هی به خودم لعنت میفرستم که اون حرفو به دوستم زدم. حالا اون شاید رتبش بشه بل. ولی رتبه من برا چی باید بشه ال؟!
ببخشید. قاط زدم یه خورده.
حالا شایدم بشه.
آره بابا. کی شایسته تر از من.
چند روز پیش داشتم از خودم کنکور میگرفتم. رفتم دستشویی و اومدم بعد به خودم گفتم: این چه جور شبیه سازیه که تو میکنی؟! پا شدی وسط کنکور رفتی دستشویی؟ حالا میخوای دو تا لبخندم جلو آینه بزنی؟ کنکوره هاااا. استرس پلیز.
هیچی دیگه به خودم گفتم وای وقت نداریم ما هیچی بلد نیستیم وااای. چند تا هم تند تند نفس کشیدم تا این که بالاخره قلبم شروع کرد تند تند زدن. و اون وقت کنکورمو ادامه دادم. خیلی خوب بود. اگه تونستم استرسو ایجاد کنم، یعنی از بین بردنش هم دست خودمه. احساس تسلط بر خود همی دارم :)
ولی واقعا احساس میکنم این خبرا نیست. اولش که میرم تو سالن چرا. وقتی اینهمه آدمو میبینم به خودم میگم واااای. اون مرحله ای که دارن قرآن میخونن و اینننهمه دختر تو یه سالن هستن ولی جیکشون در نمیاد هم، احتمالا کمی بترسونتم. ولی همین که توصیه های مزخرفشون تموم شد و دفترچه ها رو دادن. خب داریم تست میزنیم دیگه. اگرم بلد نبودم فدا سرم. درسمو که خوندم. حالا خوندم خداییش! خودمو خفه نکردم ولی خب اندازه ای که بهم فشار نیاد و شیشه احساسم ترک برنداره تلاش خودمو کردم :)) به خصوص از بیست خرداد به این طرف که مدرسه ها تموم شده.
*
خیلی دوست داشتم امروز این کتاب سبز قلمچی رو که از کتابخونه مدرسه کش رفتم بردارم و تاریخ هنر جهانو مرور کنم. احساس میکنم درک عمومیم خوب نیست. ولی اینقد مامانم راه به راه گفت درس نخون درس نخون که دیگه نخوندم. البته چیزای آسونتر خوندم و یه کم مرور و اینها. کمی هم خواص مواد. خدا رو چه دیدی. شاید یه ده پونزده درصد زدم.
*
این چه کپی بی کیفیته؟ خواستم براش خال بذارم که بابام نذاشت. گفت اینا اسکن میکنن شناسایی میکنن نمیدونم چی! گفتم آخه من بدون خالم وجود ندارم که. این شد که آخرش لبا رو پررنگ نکردم اما خالو اضافه کردم. آخخخیش. خود خودمه!
*
سارا میگه میای اونجا کتاب تسلی بخشی های فلسفهتو هم بیار. یعنی عاشقشم :)))
بعدم اینو فرستاد.
نمیدونم چرا ولی خیلی خندم گرفت!
*
اگه واسم دعا میکنین بگین که درک عمومیمو خوب بزنم لطفا. مرسی :)
خب. میدونی که بعد از جریانات پارسال، دیگه اصلا حس خوبی به این مسابقه فرهنگی هنری نداشتم. مسابقهای که پنج شیش سال پیش برام
به شدت ارزشی و مهم تلقی میشدن الان چیزی بیش از یک شوخی محسوب نمیشه.
وقتی خانم معاون اومد دم کلاس و تحت عنوان "خوشخبری" گفت که من و فاطمه اول شدیم و باید بریم مرحله استانی، با امیدی ناامیدانه پرسیدم: شعر که نشد نه؟
گفت: نه ولی خب حالا رنگ روغن اول شدی دیگه. وسایل یادت نرهها. گفتن بومت 45 در 60 بومیران یا وینزور. رنگاتم وستا باشه.
:/ چه خوشاشتها هم هستن.
فاطمه همون مرحله اول که باید کارامونو میدادیم ببرن اداره به خانم مدیر گفت که نمیخواد شرکت کنه. و البته که: بیخود کردی، مگه اصلا حق انتخابی داری؟ این ادا اصولا دیگه چیه؟
از حرف زدن پشیمون شد.
من نمیدونستم که تو مرحله ناحیه میشه دو تا رشته شرکت کرد. جزو قوانین نانوشته بوده انگار. یا به نوعی، بیقانونیهای نانوشته. بعد از شیش سال چه چیزایی دارم یاد میگیرم.
یادمه که مرحله ناحیه رو به خوبی پشت سر گذاشته بودم. با این که فضای اون کانون مسابقه یه جوریه که احساس میکنی یهو به دهه شصت سفر کردی و حتی آدمای توشم همینطوریان، ولی من کار خودمو کردم. خیلی حالم خوب بود اون روز. تازه یادمه ظهرم با بچه ها رفتیم ساندویچ زدیم به جای این که تنها برم خونه و لوبیاپلو گرم کنم. خعلی چسبید.
البته بخشی از حال خوبم هم تو مسابقه نقاشی به خاطر اون امید واهی بود که داشتم. که امسال شعرام مورد اجحاف قرار نمیگیره و حتی برای دلجویی از رفتار احمقانه پارسالشون حتما منو اول میکنن. :/ ولی خب به قدری احساسات من براشون مهم بود و به قدری از این که پارسال شعرها رو کسی که اصلا شاعر نبود داوری کرده بود، پشیمون بودن، که امسال حتی دوم ناحیه هم نشدم. یعنی کسی که سه سال اول استان شده امسال هیچم ناحیه! خب ناراحت کنندهس اما قطعا از اون رتبه دومی که پارسال بهم دادن منطقیتره. یه جور اقرار به اینه که یک عامل خارجی توی کار نقش داشته. بگذریم.
اول با فاطمه کلی بهشون فحش دادیم که مسابقه رو گذاشتن روز پنجشنبه و تنها فایده این مسابقات رو که همانا پیچوندن کلاس باشه ازمون گرفتن. تازه ما که میخوایم درس بخونیم. مثلا.
فاطمه هم که پارسال توی جشنواره هنرهای تجسمی اول کشور شده بود و من کاملا میدونستم چقد شرکت تو همچین مسابقهای رو برای خودش ننگ میدونه، با این که اول گفت نمیام و این حرفا ولی احتمالا وقتی یه دور سخنان خانم مدیرو برای خودش مرور کرد، دید که نه اتفاقا مسابقه خیلی هم فرصت خوب و شیرین و باحالیه. منم که قطعا میخواستم شرکت کنم، فقط برای یک دهنکجی در ذهنم به شعریها! که بدونن (یعنی فکر کنن!) به هیچ جام نیست که اونا انتخابم نکردن، چون من هزار تا امکان دارم. :)
*
ادامه مطلب
این و
این و
این و
اینو مینویسم، چون فکر میکنم بدون اینا واقعا نمیشد.
چه برایم به جا گذاشتهای؟ که درونش هنوز غوطه ورم
این تمام غنیمتم از توست: نامههایت، امید مختصرم
همه را از برم، قلم به قلم، واژههای تو آسمان من است
گفتهای از گذشتهها بگذر من ولی با تو باز همسفرم
میکشم بر تنی که میلرزد، یک به یک این حروف روشن را
چه حقیرند پیش این خورشید، همه ابرهای روی سرم
واژه هایت مرا بغل شده و در دلم لحظه لحظه حل شده و
قطره قطره مرا عسل شدهاند، در گلوگاه بغضهای ترم
این که تکثیر میشود در من، سرطان طلایی کلمات
یا مرا از تو میکند لبریز، یا که یک روز میزند به سرم
آخرین نامهی تو خواهم بود، خط به خطِ مرا رقم زدهای
مثل یک برگ میروم بر باد، از کنار تو نیز میگذرم.
فروردین 98
آخرش غزلو یاد میگیرم.
این و
این و
این و
اینو مینویسم، چون فکر میکنم بدون اینا واقعا نمیشد.
روی تخت هتل دراز کشیده ام و سعی میکنم بخوابم. هر بار که برادرم پایش را میبرد بالا و پرت میکند روی تخت، نچ نچی میکنم که یعنی: مگر نمیبینی خوابم؟ اما خودم هم میدانم که خوابم نخواهد برد. غم بزرگی روی دلم سنگینی میکند. نمیدانم چیست.
چشمانم را باز میکنم. از پنجره درختها دیده میشوند. اتاق تاریک است و خنک. همه خوابند. توی این فکرم که چرا قبل از فروش کتابهایم، پولش را نگرفتم. اصلا شاید پول زیادی خواسته ام. یا نه، خیلی کم؟
دیگر این که چه کسانی تبریک گفته اند و چه کسانی نه. یا این که اصلا تبریک دارد؟ دیگر این که آیا دخترعمه ام از رتبه من ناراحت شده یا خوشحال؟ این فکر هم ناراحتم میکند، هم خوشحال. دیگر این که چقدر بی مزه است. نیم ساعت بعد از اعلام نتایج، ذوقم تمام شد. خب، انتظار داشتی همین هم نشوی؟ اصلا اگر جوگیر نمی شدی و هشت تا سوال نمیزدی، الان حتما یک دورقمی بهتر میشدی.
چه فکرهایی! چه فکرهایی! احمقانه است. گوشی را برمیدارم. خب، از یک نفر بپرسم آزمون عملی امروز چطور بود؟ یا از یکی بپرسم من کم کتاب خوانده ام، قبول میشوم؟ یا به یک نفر بگویم: قیمت مقطوع است. اصرار نفرمایید. اه. نت را قطع میکنم.
میروم بیرون. نمیدانم بیرون یعنی چه. اما به دنبال جایی هستم که از این بحثهای آدمانه دور باشد. در محوطه دانشگاه اصفهان میچرخم. خوب است. چیزهای جدیدی پیدا میکنم. چند خانه کوچک، مدرسه، زمین ورزشی درب و داغان و بعد، آن پایین، چیزی شبیه یک
دشت، وسط دانشگاه.
بک تپه، چند تا سپیدار، یک نیمکت قرمز. اینجا کجاست؟!
نمی دانم چطور باید بروم پایین. می روم تا به آخرش برسم اما جز ماشین و ساختمان چیزی نمی بینم. ناامید می شوم. من باید آنجا باشم. نگاهی می اندازم و تازه میفهمم که اختلاف سطح یک متر بیشتر نیست. میپرم. سلام!
چند دقیقه ای، که نمیدانم چند دقیقه بود، چشمها را باز کردم و غرق شدم در آن همه سبز. زیبا بود. نه از آن زیبایی های متکلفانه. سفت و سخت، تجملی. بی نهایت زیبا بود و در عین حال بی نهایت ساده. طبیعت همین است. زیر آن سقفها هر چقدر هم همه چیز تمیز و زیبا باشد، یک جور احساس شرم دارم. مدام فکر میکنم که پشت همه این ها، آدمی هست و من، از آن آدم خجالت میکشم. خستگی دستهای کارگری را که این قطعات را به هم وصل کرده است، احساس میکنم. نمیتوانم فکر کنم که این میز چیزی است شبیه به آن میز. پشت هر کدام اینها آدمهای متفاوتی بودهاند. که احتمالا خوشحال نبودهاند. من زیر این کولر خنک نمیشوم. وقتی به دستهایی فکر میکنم که این را ساختهاند، پر میشوم از عرق شرم. ولی دستهای خدا اینطور نیست. میتوانم تصورش کنم که موقع ساختن این درختان چقدر باشکوه و هیجانانگیز میرقصیده.
آه. خسته ام. از فکرهای عجیب و غریبم. دستانم بغلم میکنند و لابلای درختان راه میرویم. فکر میکنم که شکننده تر از همیشه شده ام. قاصدکی که به یک فوت فرومیپاشد. حس مکنم جسم و روحم روز به روز، تردتر میشود. وقتی یک نفر دست بر شانه ام میگذارد، تا چندین دور اثر سنگین انگشتانش را بر بدنم احساس میکنم. با دو قاشق غذا سیر میشوم اما بیشتر میخورم و بعد تمام بدنم درد میگیرد. به سختی خودم را حمل میکنم و مدام میخواهم خودم را جابگذارم و فرار کنم. هر ارتباط زیاد از حد با "بیرون" تمام ساز و کارم را به هم میریزد. مدام تصور میکنم که اگر او سرانگشتش را بیش از یک آن روی پیشانی ام فشار دهد، پودر میشوم و فرو میریزم. و حالا، ظهور همه این احساسات درست زمانی که دارم پا به دنیای بزرگتری میگذارم. خندهدار است. یا گریهدار؟
گاهی یک دفعه امیدم را همه چیز از دست میدهم. نه که فکر کنم به آنچه میخواهم نمیرسم. فکر میکنم که همه خواسته هایم ساده و کسل کنندهاند و اگرچه به آنها خواهم رسید اما هیچ وقت قرار نیست به آرامش یا شادی یا هر چیزی که دنبالش هستم برسم. آن وقت غمگین میشوم. با خودم شعر میخوانم.
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه! وصل ممکن نیست
همیشه فاصلهای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصلهای هست
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
روی نیمکت مینشینم و به کلاغها نگاه میکنم. سیاهی یکدست و فریبندهشان را دوست دارم. طفلکیها صدایشان دوستداشتنی نبوده، وگرنه از آن فاختههای خاکستری جذابترند. فکر میکنم که چه حس خوبی به من میدهند. حس جسارت. زیرکی. و در عین حال آرامش. بعد یکهو دلم پر میزند برای خواندن آینده. یعنی من چهار سال بعد چه کسی خواهم شد؟
پرم از احساسات متناقض و دیگر از حل معمای خودم ناامید شدهام. اما حالا به سوال جدیدی فکر میکنم. اصلا مگر باید همه چیز را حل کرد؟
گوشی زنگ میخورد. یادم میآید که باید برگردم. به دنیایی پر از آدم، حرف، کولر و چیزهایی شبیه به این. اما آرامم. باید نکته جدیدی را به یافتههایم اضافه کنم. این قاصدک، همانقدر که راحت پر پر میشود، دوباره هم راحت میروید.
وارد سالن نمایش که میشوم، از دیدن جمعیت ماتم میبرد. بین این همه مرد گردن کلفت نمیتوانم خودم را به باجه بلیط برسانم. اگرچه با آرنج سعی میکنم کنارشان بزنم اما موفق نمیشوم. میروم و کناری میایستم.
استاد گویندگیام را میبینم. سلام میکنم. مرا به کسی که کنارش ایستاده معرفی میکند: یکی از بااستعدادترین. بقیهاش را نمیشنوم. سر و صدا زیاد است. یک دست استاد به سمت من است و دست دیگرش به سمت آن آقا. چیزهایی میگوید، با لبخندی که هر لحظه ممکن است چسبش تمام شود و از صورتش بیفتد. من هم با یکی از آن لبخندهای احمقانه که روی صورتم پهن میکنم تا خودم بروم تو خلسه، هی سر تکان میدهم و میگویم: مرسی، ممنون، لطف دارین. مرسی، ممنون، لطف دارین. مرسی، ممنون.
آن آقا میرود آن طرف و استاد میگوید: خب، چه خبر؟ آها راستی آزمون عملی چطور بود؟ میگویم: بد.
چرا بد؟
توضیح میدهم که استرس نداشتم. واقعا نداشتم. ولی این که در یک لحظه هنگ کنی یا قاطی کنی یا چیزی توی ذهنت نیاید، واقعا نتیجه استرس نیست. میتواند در اثر چیزهای دیگری هم باشد. نمیدانم. واقعا نمیدانم چطور بود.
- خــــــــب! بگو چی شد!
تعریف میکنم. پرسیدند این نمایش شیخ صنعان که دیدهای، اسم خالق اصلیاش کیست؟ اسم طرف سر زبانم نمیآمد. یک چیزهایی مثل خراسان، سیمرغ، نیشابور، کاشی، ماهی و این چیزها توی ذهنم بود. نه نه اینها اسم شاعر نیست. گفتم نظامی؟ آن یکی داور از پشت تقلب رساند و من با ژستی که یعنی داشتم فکر میکردم گفتم: عطار.
البته به این وضوح ماجرا را برایش تعریف نمیکنم. حوصلهاش را ندارد. اما چیزی شبیه به این میگویم. لبخند کجی میزند. دوستش دوباره برمیگردد این طرف. استاد دوباره دستهایش را به همان حالت یکی مال من، یکی مال او در میآورد و میگوید: "هیچی الان داره توضیح میده که توی آزمون عملیش استرس داشته و این قضایا." جالب است. لبخند چسباندنیاش در مواقع وم بلافاصله روی صورتش ظاهر میشود.
بیست دقیقه ای صبر میکنم تا نوبتم بشود و جایی توی سالن برایم پیدا کنند. بلیتم را میدهند. بعد میروم گوشهای و کتاب شعری در دست میگیرم.
با تو همراهند، اما همرهانت نیستند
همنشینانی که از جنس جهانت نیستند
بعد از چهل دقیقه در باز میشود. مینشینیم و غرق میشویم در قصه مدهآ. که چه زیبا به امروز آمده و با امروز در میآمیزد. اما باز هم در میان بازی، جایی که باید غرق در نگی مدهآ باشم، نیستم. نمیتوانم همانجا بمانم. آرام آرام از میان صندلیها عبور میکنم و به صحنه میرسم. به پشت صحنه. به پشتتر و پشت تر صحنه. به ذهن مدهآ. که در واقع مدهآ نیست. مطمئنیم که نیست. همه میدانیم اما بیخود خودمان را گول میزنیم. این هنر دیگر چیست؟ پول میدهی که گولت بزنند؟
به این فکر میکنم که دوست داشتم جای او باشم. با تمام وجودم. احساس میکنم هر نقشی، هر نقشی را میتوانم بازی کنم. بعد فکر میکنم چرا به رشته بازیگری فکر نکردم؟ شاید واقعا استعدادم بود. یا حداقل آنجا بیشتر میتوانستم خودم را نشان بدهم.
آه. نشان دادن. فکر میکنم کسی درون من است که مدام میخواهد لج ببرد. با همه چیز و همه کس. بیشتر از همه با من. هر وقت میداند که باید خودش را نمایش بدهد سریع استتار میکند. گم میشود. من میمانم و یک دنیا شک. مدام خیال میکنم دارم تبلیغ یک چیز توخالی را میکنم. بدیهیتر از شاعر شیخ صنعان وجود نداشت. سادهتر از این نمیشد. ولی من منتظر سوالات عجیب و غریب بودم. جا خوردم. گم شدم.
پیش خودم فکر میکنم که اگر گاهی گیج و ویج و خجالتی هستم، بیشتر از هر چیز ناشی از این است که نمیدانم چه باید باشم. مدام احتمالات متفاوت را در نظر میگیرم. مثلا در جواب فلان حرفی، چیزی که یک آدم باحال میگوید، چیزی که یک آدم ساده میگوید، چیزی که یک آدم شدیدا مبادی آداب میگوید.
و من هنوز جوابی ندادهام.
اما میتوانم بازیگر خوبی باشم. اگر چیزی را خوب تمرین کردهباشم، بدون کوچکترین تردید و ترس و اضطرابی روی صحنه میروم. مطمئنم که همه چیز خوب است. چون در بازیگری هیچ وقت مسئول حرفی که میزنی نیستی. مسئول حرکات عجیب و غریبت. مسئول دیوانهبازیهایت. حتی ممکن است دیگران عاشق زشتی، دیوانگی یا مسخرگیات بشوند. این هیجانانگیزترین ویژگی بازی است.
مدتی است احساس میکنم هر چیزی که میخرم بد است و باید از مغازهی کناریاش خرید میکردم. هر چیزی که میگویم بد است و باید کلمهای که در سرم مانده را میگفتم. هر جایی که میروم بد است و باید به جایی که فلانی میگفت میرفتم. تازه برای هیچ کس تعریف نکردهام که چه خلبازیهایی در مصاحبه درآوردم و چه حرفهای بیربطی زدم. آه. ناامیدم کردی.
نمایش تمام میشود. همه نمیایستند اما من میایستم. کار اشتباهی کردم؟ نه. از خیلی از چیزهایی که مردم برایش میایستند بهتر بود. بود. بود. حداقل تو کیف کردی. پس کارت اشتباه نبود. نبود. نبود.
بله، نمایش تمام میشود. تقدیر و تشکرها هم. فکر چهار سال تحصیل در دانشکده هنرهای نمایشی رهایم نمیکند. نمیتوانم به چیز دیگری فکر کنم.اگر من نه، پس کی؟ بین این همه آدم، چرا تو؟
دیروز خاله برایم فال گرفتهبود و چه فال خوبی. دوستم میگوید که حتما قبول میشوی. نمیدانم این همه اطمینان از کجاست. آن مشاور قلمچی که نمیدانم چرا تازگیها اینقدر ازش بدم آمده، گفت انگار علیرغم حرفهایم نتوانستهای خوب خودت را نشان بدهی. آه چقدر گاهی فحش ندادن سخت است.
سالن دوباره به هم میریزد. آدمها، آدمهایی که با هم غریبه نیستند، گروهگروه دور هم جمع شده و حرف میزنند. پر از احساسم و باید یک جور این را نشان بدهم. دلم میخواهد از نزدیک مدهآ را ببینم. صندلیام خیلی از صحنه دور بود. اصلا میخواهم در آغوشش بکشم. چند ثانیهای مردم را نگاه میکنم و بعد آرام آرام میخزم بیرون. توی تاریکی محض.
در سکوت کوچه، دور از بوی سیگار و نور و تعارف، به این فکر میکنم که کجا ایستادهام؟ چه باید میشدم؟ وقتی زنی روی صحنه داد میزند، دلم پر میزند که جای او باشم. نمیتوانم این فکر را از سرم بیرون کنم. اما شاید اگر یک چیز و فقط و فقط و فقط یک چیز بلد بودم، الان تکلیفم معلومتر بود. این که استاد میگوید همیشه جلوی چیزی را در خودت میگیری، کاملا درست است. انگار سد زدهام روبروی چیزی که خیلی بد است. خیلی. من آدم شرور و بددهنی هستم. به همین راحتی. یاد آن پسرک دیوانه میافتم که میگفت همان روز اول گفتم این دختر مار هفتخطی است پشت یک نقاب؛ به چهرهی معصومش نگاه نکن. درست است که مشکل روانی داشت، ولی این یکی را راست گفت. من آدم گستاخی هستم. هر وقت در زندگیام حتی یک ثانیه دریچههای سد را گشودهام دیگران حیرت کردهاند. به خاطر همین است که باید خودم را قایم کنم. باید نقش بازی کنم چون در واقعیت پشت این سد هیچ چیز قابل نمایشی نیست. یک آدم عصبی است که غیر از دور خود چرخیدن و فریاد زدن سر دنیا کاری بلد نیست.
وقتی در حال نمایش چیزی هستم، بیشتر از همه وقتی موسیقی برای دیگران اجرا میکنم، هوس انجام کاری غیرعادی به اوج میرسد. میدانم که موسیقی روی خط زمان حرکت میکند و یک ثانیه غفلت همه چیز را به هم میریزد. اما همین وسوسهام میکند. وسوسه خراب کردن، رقصیدن همراه ساز، گریه کردن، یا یک دفعه ول کردن. حتی موقع حرف زدن با بعضی آدمها این خیال در سرم میآید که غرش کنم. زوزه بکشم. یا گاز بگیرم. وقتی بازیگر روی صحنه اجرا میکند، دوست دارم نور بیندازم توی صورتش. بروم روبرویش. یک کاری کنم که داد بزنند این دیوانه را ببرید بیرون. اما به هر حال بازی به هم ریختهاست. حالا مرا هر کجا که میخواهید ببرید! نمیدانم دلیلش چیست. هر کاری که خواستهام کردهام اما باز حریصم. وای که این یک روز در متروی تهران چه تجربه سختی بود. مدام سعی میکردم حواس خودم را پرت کنم اما باز عطش رد شدن از خط زرد و پریدن روی ریل داشت دیوانهام میکرد.
سارا!
جناب استاد است. برسونمت؟ نه ممنون.
توی دلم فکر میکنم بد فکری هم نیست. توی ماشین مجبور نیستم توی چشمش نگاه کنم. آن وقت میگویم که حالم از این نچسببازیهایش به هم میخورد. میگویم که خیلی حرف میزند و بیشتر از نصف حرفهایش تکراری یا به دردنخور است. میگویم که چرا این ترس من را که حرفم بریده شود یا شنیدهنشود، ندارد؟ یعنی چه که ندارد؟ میگویم که کاش اینقدر که دهانش کار میکرد گوشش هم کار میکرد. یک کاری میکنم که دیگر هیچ وقت نگوید خودت را سانسور نکن. یک کاری میکنم که بفهمد با چه موجود وحشی چشمدریدهای روبرو است. تا بفهمد که نباید همچین خواستههای نامعقولی داشتهباشد. آه. کاش فقط زودتر خودم را شناختهبودم تا بیخود توی مصاحبه سعی نمیکردم "خودم باشم" و "چیزی را پنهان نکنم".
*
نع. دیگر نوشتن هم چیزی را که قبلا داشت، به من نمیدهد. گمم. گیجم. کارهایم مانده. میدانم که بازی اضطراب دقیقه نود دوباره به زودی پیدا میشود و باز وقت تلف میکنم. نوشتههایم پراکنده و بیسر و ته از آب در میآید. دلم حال گذشتهام را میخواهد. یکی از همان حالها که به هر دری میزدم تا ازش فرار کنم. امید و ناامیدی هر روز به یک شکل سر کارم میگذارند. امروز حرف جدیدی به پدرم زدم. گفتم محال است دوباره کنکور بدهم. میروم خارج. گفت اگر پولش را پیدا کردی برو. بعد هم عصبانی شد که چرا هر روز حرف عوض میکنم.
هیچ فکری برای آینده ندارم. وضعیت ارادهام آنقدر وحشتناک شده که میدانم دانشگاه نرفتن و کار کردن در خانه هم ایدهی مضحکی است. از کجا رسیدم به کجا؟ داشتم میگفتم که تماشاچی بودن را دوست ندارم. دوست دارم کسی که روی صحنه فریاد میزند من باشم. یا نه، چیزی بنویسم که بازیگری با شوق فریادش کند. فعلا که از نوشتن حرفهای ساده هم افتادهام. نمیدانم چه میخواهم. کاش لااقل گفتهبودم که وبلاگ مینویسم. احتمال کوچکی وجود داشت که آن اساتید اینجا را ببینند. آن وقت حرفهای زیبا میزدم تا متقاعدشان کنم که من نه تنها باید توی آن دانشگاه مردهشوربرده باشم، بلکه لیاقتم از آن هم بیشتر است.
بس است. دریچه سد را میبندیم. این حرفها هم راه به جایی نبردند.
چند روزه که هی هوس میکنم بنویسم. میرم سراغ کوه موضوعاتی که ردیف کردم. دو سه خط مینویسم، اما به دلم نمیشینه یا نمیدونم یه چیزی شبیه به این. امروز یهو به خودم اومدم که سارا! کم نویس شدی که داری ایرادگیر میشی! این شد که گفتم میام اینجا و یه چیزی مینویسم و تو پستو هم نمیذارم، سریع میگذارم که همگان ببیننش. به انتقادات سازنده و نسازنده دیگرانم گوش نمیدم. (اصلا منظورم به شخص خاصی نبودااا :)
3
سنجش خوب بود. از صبح اول صبح دنبال نشونه بودم دوباره. :/ وقتی یه دونه سوال قراره از فیلمای ایرانی تو درک عمومی بیاد، و اون یکی درباره شبهای روشن باشه که من چند ماه پیش دیدم و دیوانه وار تو ذهنم تکرارش میکنم، خب این نشونهای برای این که این آزمون قراره خیلی خوب باشه نیست؟ نه انصافا نیست؟!
البته درصدها رو که توی کارنامه اولیه بودم تا چند دقیقه ماتم برده بود. آخه ادبیات سی و سه؟! ولی رتبهم خیلی پیشرفت کرده بود و راضیام. ایندفعه آزمون خیلی شلوغ بود. وقتی داشتم از سالن بیرون میومدم، یه نگاه انداختم و یه مانتوی آشنا دیدم! مانتوی دبیرستانی که یه ماه و هفده روز توش درس خوندم. کالباسی زشت. داشتم دقت میکردم ببینم سنا هست یا نه (چون دلم میخواست اون باشه)، که برام دست ت داد. بعله خودش بود. بیا! اینم یه نشونه دیگه! امروز کلا همه چیز خوب و باحاله. اومدم تو راه به سنا فکر کنم که یهو به خودم گفتم هی! انگار چشمات خیلی ضعیف شده! تو فاصله های دور واقعا مشکل داری. وای راس میگی. دو سه روزه این وسواس نزدیک بینی افتاده تو سرم. هی چشمامو باز و بسته میکنم، میشورمشون، یکی رو میبندم، از خودم تست میگیرم :/ ولی واقعا دلم نمیخواد جزو اون کسایی باشم بعد کنکور عینکی میشن. خیلی خزه! تازه در طول این دوازده سال هم یک بار، یعنی فقط یک بار، نشده که من عینک یکی از بچهها رو به چشم بزنم و همه نگن اههه چقد زشت شدی اصصصلا بهت نمیاد. همین دیگه. واقعا نباید عینکی شم.
دم در سالن راحله رو دیدم. ت نخورده بود. خب در این سه سال داشته درس میخونده دیگه. دختر خوبی بود. ولی از دوستش که رفت گوشی آوردن منو لو داد و آخر سالم اومد ازم حلالیت طلبید و منم در کمال سادگی به جای این که بخوابونم زیر گوشش، گفتم باشه عزیزم حلالت میکنم، بدم میومد. حتی تو دلم هم فکر نکردم که این آدم چقد عوضیه. با این که میدونستم صد بار دیگه هم زمان برگرده بازم میره منو لو میده. امان از کودکی. امان از سادگی. خلاصه که از دیدن راحله حس خاصی پیدا نکردم ولی اگه دوستای بهتری انتخاب میکرد احتمالا حس خوبی بهش داشتم.
آخه کی تو سالن ورزشی آزمون میگیره؟ خیلی بد و تاریک و بدحسه. در فاصله بین در سالن کم نور مزخرف که چشم آدمو میدردوند و حتی شاید باعث نزدیک بینی هم میشد! تا دم در، یک عالمه آدم دیدم. ایندفعه اینقد زیاد بودیم سالن پسرا و دخترا رو جدا کرده بودن. داشتم میرفتم که یهو انگار وقت کاملا تموم شد و همه با هم ریختن بیرون. وااای چقد پسر یه جا :)) از این جمله ای که اومد تو ذهنم کمی تا قسمتی شرمگین شدم ولی بعد که جلوتر رفتم و بچه های خودمونو دیدم و حرف زدیم و متوجه شدم که اونا هم به همین موضوع فکر کردن، خیالم کمی راحت شد. :) ولی خب حتما باید درباره این قضیه بنویسم. در واقع در مهرماه دربارش نوشته بودم. :/ ولی خب. کمبود وقت و ترس و شاید خجالت و اینا دیگه. ولی نه میذارمش اینجا. یکی دوماه دیگه قطعا میذارمش.
از این روشی که جمله های طولانی مینویسم و به جای همه حرفای ربط و ویرگول و میارم که باعث میشه آدم فعل جمله رو گم کنه و هی برگرده اول سطرو بخونه، که البته تحت تاثیر زیاد ننوشتن و زیاد نخوندن و پاره شدن رشته های کلام در ذهن هست، خوشتون نمیاد؟ به نظر من که خیلی جالبه :)
بالاخره به دم در اصلی رسیدیم! شلوغی وحشتناک بود. بابام کلید ماشینو گم کرده بود و یه کم طول میکشید تا بیاد. خنک ترین مانتویی که داشتم، (همون شل ول کهنه بیریختی که اینجا عرض کردم) پوشیده بودم ولی بازم هوا به شکل بی رحمانه ای گرم بود.
توی راه یه خانمی که سوار یه پراید سفید بود و یک دختر و یک پسر نوجوان سوار ماشینش بودن و نفهمیدم کدومشون سنجش داشتن (شاید هر دوشون) نگه داشت و گفت: عزیزم دنبالت نمیان؟ گفتم چرا باید برم یه کم جلوتر. گفت خب سوار شو ما میبریمت.
گفتم نه ممنون.
گفت هوا گرمه عزیزم نمیشه که!
گفتم باشه. سوار شدم. خانمه صدای خیلی زیبایی داشت. کاش بهش میگفتم. البته احتمالا اینقد همه بهش گفته بودن که اگرم میگفتم براش جذابیتی نداشت. گفتم اینجا میدون هس؟! میشه اینجا نگه دارین؟ ( یک فضای بیابانی بی آب و علفی بود که هیچی توش معلوم نبود) گفت آره عزززیزم!
مرسی !
روی یک پشته خاک ایستادم و به ماشین هایی که از آن سوی دانشگاه میومدن مینگریستم. گرم بود گرم بود گرررررم. دو سه نفر که به شدت گیج شده بودن ازم پرسیدن: این کنکور چیه امتحان کوفت و زهر مار که میدن همینجاست؟! منم هر بار مثل فرشته نجات لبخند میزدم و میگفتم بله دوست عزیز! همینجاست! تو به هدفت رسیدی.
بعد ماشین فاطمه اینا رو دیدم که اومد و گفت میخوای برسونیمت؟ وای به نظرم منظره تنها ایستادنم نوک اون قلهی خاکی با اون مانتوی سرخ چروک زشت خیلی خنده دار بود! گفتم نه الان میان.
یه مقدار استرس داشتم که دوباره بابام پیدام نکنه و جنگ جهانی شونصدم سر این موضوع تکراری تو خونهمون رخ بده. (من نمیدونم چطوریه که هیچ وقت با آژانس این مشکلو ندارم) ولی خوشبختانه به راحتی پیدام کرد و رفتیم. ولی از اونجایی که ازم بابت تمهیدی که اندیشیدم قدردانی نکرد، بهش یادآوری کردم که فاطمه اون موقعی که من زنگ زدم سوار ماشین شد و الآن ماشینشون رد شد. چه ترافیکی بود!!
بعد هیچی دیگه بابام برا اولین بار لب به تحسین من گشاد.
گفتم بابابزرگم آزاد شد؟! آره کلی هم حالش خوبه. اینقدم چیزای باحال بهش دادن. یه چیزی هست شبیه قلیون از خودش صدا در میاره. نمیدونم برای چیه. یه چیزی پایین تختش وصل کردن که بتونه بگیره و بلند شه. یه جورابی بهش دادن که تهش سوراخه و میگن خیلی هم گرونه! خیلی بانمکه. ولی فکر کنم گوشش از قبل سنگین تر شده. شایدم سمعکشو درآورده. دو سه بار ازم پرسید کنکور آزمایشی خوب بود؟ منم نهایت تلاشمو کردم که بلند جواب بدم ولی تازه صدام شد در سطح بقیه. بابابزرگ هم سر ت داد ولی فهمیدم که نشنیده: هنوز نتیجهاش نیومده!
2 این روزها خستگی هایم دلنشین تر است. زمانهای سیاه و سفیدم از هم جداتر شده و این خستگی مثل یک هاله خاکستری در لحظههایم پخش نیست. این روزهایم در کتابخانه میگذرد. جایی که به اندازه اسمش هیجانانگیز نیست اما از آنجایی که هیچ راهی به جز درس خواندن برای آدم باقی نمیگذارد، دوستش دارم.
خسته که میشوم، از سالن مطالعه بیرون میآیم، از یک عالمه پله رد میشوم تا برسم به مخزن کتاب. جایی که بیشتر وقتها پرنده هم پر نمیزند. از قسمت کتابهای هنری شروع میکنم دانه دانه چک میکنم که همه کتابها سر جایشان باشند، بعد میرسم به کتابهای ادبی، بعد نوجوان. بعد برمیگردم و از آن طرف میروم. یکی یکی طبقهها را نگاه میکنم. معماری، عمران، فنی و مهندسی، پزشکی، دین و الهیات. بعد میروم زیر دوربین یا توی آن راهرویی که دوربینش را کندهاند، مینشینم روی زمین. شاید کتابی دست بگیرم، شاید هم نه. بعد نگاه میکنم. و هی فکر میکنم به این که در این دنیای بزرگ من چطوری توی این کتابخانهی کوچولو غرق میشوم.
چند روز پیش بابالنگدراز را دیدم. چند صفحهای هم ازش خواندم. انگار که آخرین بار چند روز پیش خواندهبودمش، نه چند سال پیش! کتاب را از بر بودم. راست میگویند که همیشه اولینها یک نقش بنیادی در شکل دادن سلیقه آدم ایفا میکنند. بابالنگ دراز اولین رمانی بود که خواندم. گاهی احساس میکنم در نوشتن و خواندن و زندگی کردن و بودن! خیلی از جودی تاثیر گرفتهام.
آه! کاش وقتی بود که دوباره بخوانمش.
1
این منم. تو آینهی کتابخونه. درسته من زشت شدم ولی عاشق آینهشونم. البته طبق فرمولی که الآن خوندم تعداد تصاویر باید سیصد و شصت تقسیم بر نود، یعنی چهار باشه منهای یک. سه. ولی خوب اون ور آینه من یکی دیگه هم دارم میبینم که خب دوره و تو کادر جا نمیشه ولی هست. کاش رسیدگی کنن مسئولا.
امروز ریحانه برگشته میگه چقد شماها درس میخونین! بسه دیگه! من و فاطمه هم در حالی که هر دو :/ شده بودیم گفتیم خب اون موقعی که ما دو تا مثل اسکلا نقاشی میکشیدیم و میگفتیم بیخی ایشالا کنکورو برمیدارن شما داشتی روزی پونزده ساعت درس میخوندی!
دیگه واقعا همین مونده بود که ریحانه برگرده به من بگه خیلی درس میخونی. عجب دنیاییه!
اصلا احساس فشار و اینها نمیکنم. البته درسم خیلی نمیخونم. :) ولی خوبه. همه چی. امتحانای مدرسه هم اذیت نمیکنن. خوشبختانه امکان تقلبو امسال بیشتر برامون فراهم کردن. واقعا امیددار و خوب و خوشم!
درباره تقلبم باید بنویسم. خیلی اسم بدی روش گذاشتن. همکاری یا تلاش خیلی اسمای بهتری بودن. مینیموم تلاش برای رسیدن با ماکسیموم نتیجه. ذخیره انرژی بیشتر، پیر شدن کمتر. تقلب آخه؟! چه اسمیه؟ تف به این نظام آموزشی.
31
بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون
میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم میخونم
این بیست و یک بار
30
آدم بعضی وقتها یک دفعه یاد یک چیزهایی میفتد. بعضی وقتها هم به صورت مداوم و با فواصل زمانی مشخص یاد یک چیزهایی میفتد! امروز برای هزارمین بار در ذهنم مرورش کردم. داشتم میگفتم که چیزی سر شوقم نمیآورد. خیلی غمگینم. به ارتباط امیدی ندارم و در دنیا احساس بیگانگی میکنم. گفت: چیزهای کوچک خوشحالت میکند؟ گفتم: کوچک یعنی چه؟ گفت: خب مثلا خریدن یک روسری. فکر کردم. وقتی اتاقم را مرتب میکنم، وقتی از راننده اتوبوس تشکر میکنم و او با خوشرویی جواب میدهد، وقتی ایستاده خوابم میبرد، وقتی توی خیابان پروانه نارنجی میبینم، بله! (انگار خودم هم چیزهایی فهمیده بودم!) بله من از خیلی چیزها خوشحال میشوم!
گفت این خیلی خوب است. ماها (خوشحال شدم که مرا با خودش جمع بست. شاید منظورش شاعرها بود، یا هنرمندها یا حتی زن ها) شاید زودتر برنجیم اما نسبت به زیبایی ها هم حساس تر هستیم. قدر احساساتت را بدان. قدر حساسیتت را بدان.
3
از کتابا و فیلمهایی که هیچ اتفاقی توشون نمیفته خیلی بیشتر خوشم میاد.
نخطه.
یک دوستی در دبستان داشتم، یادمه که اون موقع عاشق کتابای جودی بود. یکی از دلایلشم این بود که جودی عاشق دکتر شدن بود. خب گفتن نداره که من با وجود تلاش زیاد اصلا باهاش حال نکردم. اصلا از این مدل کتابا بدم میاد. دیدین پشت همشونم نوشنه: این کتاب درباره یک نوجوان است مثل شما! که مدام کارهای عجیب میکند و همه را دیوانه کرده و از این حرفا :/
من اون موقع رامونا میخوندم. رامونا هم با وجود این که درباره یه نوجوون بود مثل ما،که همه رو دیوونه میکرد، اما خیلی فرق داشت.هیچ اوج و فرود خاصی نداشت! دوستش می داشتم.
هی فکر میکنم یه چیزی باید میگفتم اما یادم رفته. یه چیزی که گفتنش خیلی باحال و لازم بوده. ولی چه کنم که حافظه یاری نمیکنه. حالا اشکال نداره. موقع درس خوندن یادم میاد :)
تموم شد. آهان! میخواستم شعر دو سه ماه پیشمو بذارم! خب دیگه پست بعدی. ولی از زیرش در نخواهم رفتتتت. بدرود.
ضمنا: عنوان تلمیح داره به شعر قیصر. خودتون پیداش کنین دیگه :)
دیشب که از این همه هیاهو دیگه به ستوه اومده بودم، یه مانتو انداختم رو لباسم و یه شال و زدم بیرون. خوشبختانه نگهبان فضول تو محوطه نبود. چه شب قشنگی. چرا زودتر کشفش نکرده بودم؟ کاجهای خشک و ناامیدکنندهای که روز اول وقتی دیدمشون از خشم حتی نتونستم گریه کنم، تو شب چقدر رمانتیک شده بودن.
نمیخواستم راه برم. جون نداشتم. اونقدر در طول روز راه رفته بودم و فکر کرده بودم و تحلیل کرده بودم و حرف زده بودم، که حالا فقط میخواستم بشینم و نگاه کنم. به آسمون بلند خدا بالای سرم.
نشستم پشت ساختمون خوابگاه. نه به چیزی فکر کردم و نه چیزی خوندم و نه تو ذهنم چیزی نوشتم و نه خیالپردازی کردم. فقط اجازه دادم که باد پاییزی هر چقد دلش میخواد تو ریههام جولون بده. نه که سعی کنم اینطوری بشه. کلا وقتی تلاش میکنی به چیزی فکر نکنی نمیشه. اما این بار انگار یه نیروی جدیدی تو وجودم پیدا شده بود که میتونست با چشمای بسته روی این طناب نازک معلق بمونه. نه تنها میتونست که عمیقا میخواست.
اجازه دادم که افکار پریشونم قبل از تبدیل شدن به کلمه، تو اون هوای رمانتیک رها بشن. شاید سرنوشت بهتری در انتظارشون باشه! اجازه دادم عمیقترین تنهاییای که در تمام عمرم تجربه کردم، با دستای زمخت و مهربونش محکم بغلم کنه و بگه: نمیتونم حرف امیدبخشی بزنم. همه وجودمو گذاشتم در اختیار شب تا بیرودروایسی و بیتحلیل و بیحرف، همه تلخیهاشو بهم نشون بده.
نمیدونستم چمه. در واقع میدونستم، اما اونقد وحشتناک نبود که. بود؟
نیم ساعتی اونجا بودم و بعد رفتم بالا. چیزی فرق نکرد. تو ذهنم فقط این بود: من آدم ناکامی هستم. ولی حداقل مطمئن شدم که واقعا هستم.
.
چه روز طولانیای بر من گذشتهبود. اینجا هر روزی یه سال میگذره.
یه پشته خاطرات بد دارم که هر وقت احساس خودکمبینی میکنم یه باد پاییزی میاد و همه پخش میشن و میرن تو چشمم و اشکم در میاد. چیزای مسخرهای مثل این که وای یادم رفت به فلانی فلان چیزو بگم، چیزای دردآوری مثل این که نتونستم به هدف برسم، چیزای سرزنشگری مثل این که چرا الکی جلوی همه قپی اومدی که هیچیت نیست؟ خیلی هم هست! و چیزای حسرتباری مثل این که چرا اجازه دادم فلانی باهام اونطوری رفتار کنه؟ و چیزای تحقیرآمیزی مثل این که چرا تو خوارزمی شرکت کردی وقتی اینقد بد بودی که حتی دفاع داور هم بهت نخورد. یعنی واقعا در جا ردش کردن؟
قبلا حرفای مهمی زدم که انگار چون میخواستم خیلی واضح نباشه دقیقا برعکس برداشت شد. اگه اینجا حرف نزنم کجا حرف بزنم خب؟ فقط ای کاش آدمایی که تو عمرشون هیچ وقت به حرفت توجه نکردن، یهو مخاطب ثابت و البته قایمکی وبلاگت نمیشدن. :/
هماتاقیهام که از تو گروه واتساپ جدیدالورودها همدیگه رو پیدا کردیم، بچههای خوبی هستن. کلی تلاش کردیم که با هم اتاق بگیریم. آخرش مجبور شدن به خاطر من اتاقشونو عوض کنن. دستشون درد نکنه. درسته میگن همرشتهایها با هم نمیسازن ولی ما فکر میکنم از نظر اخلاقی خیلی به هم شبیهیم. البته اگه اون نفر چهارم غیرنقاشی رو فاکتور بگیریم.
ولش کن. به هیچی فکر نکن. بخواب.
صبح نرفتم دانشگاه. بینهایت خوابم میاومد. پنج و نیم که گوشی نفیسه زنگ خورد و طبق معمول قطعش کرد و به خوابش ادامه داد، من بر خلاف معمول بیدار نشدم. یعنی شدم. ولی انگار فکر میکردم باید اتاق خودم باشه. بعد از دو هفته نمیدونم چرا یهو اینطوری شدم! وقتی دیدم خوابگاهه یهو دلم گرفت. البته مامانم یه ملافه صورتی خیلی خوشگل واسم خریده که در کنار کتابها و چمدون و کنج دنجی که انتخاب کردم، فضا رو کاملا مال خودم کرده. اما چیزی که دلمو گرفتوند این بود که باید برم سر کلاس بتول. شب قبل تا دیر وقت من ساز میزدم و بچه ها طراحی میکردن. البته من همون موقع که یزد بودم سی تا کار کرده بودم اما اصلا خوب نبود. با این کارای ضعیف و این چشمای خوابآلود باید برم سر کلاس بتول و غرغراشو بشنوم؟ چاق نباشید؟
ده دقیقه بعد بالاخره خودمو متقاعد کردم از حالت خوابیده به نشسته دربیام. پتو رو پیچیدهبودم دور خودم و مائده رو نگاه میکردم که داشت آرایش میکرد. ت نمیخوردم. داشت میرفت اشکم در بیاد که ولو شدم رو تخت و گفتم: من نمیام. باید بخوابم.
بعد رفتم زیر پتو و تو خودم مچاله شدم. وقتی چشامو باز کردم، هوا هنوز تاریک بود. گوشیمو نگاه کردم. نوزده و سی و هفت دقیقه. بچهها داشتن میومدن تو. چرا برگشتین؟ من میخواستم کلاس عصرو بیام. گفتن: "آره ما هم منتظرت بودیم هر چی صبر کردیم نیومدی." به قدری احساس بدی داشتم که رفتم طرف یخچال. یخچال خونه خودمون. در فریزرو باز کردم و دیدم یه "بسته" بستنی عروسکی توشه. اون ورش یه لیتر بستنی شکلاتی. یه لیتر بستنی ساده. چند تا کیم. یه دونه عروسکی برداشتم و در فریزرو بستم. بابامو نگاه کردم که جلوی تلویزیون نشسته بود و با دقت بستنی میخورد. گفتم بابا واسه چی این همه بستنی گرفتین؟ یادم نیست چی گفت. رفتم پیششون. بابا و صدرا داشتن کارتون میدیدن. اومدم بستنی رو بخورم که نمیدونم چه صدایی اومد. گوشیمو نگاه کردم: هفت و سی و چهار دقیقه.
دور و بر هشت بود که دیدم فایدهای نداره. نمیتونم بیشتر بخوابم. دور و برمو مرتب کردم. زمانی برای خودم! یوهو! بعد رفتم حموم و لباسامو هم بردم که بشورم. ولی هر چی فکر کردم نفهمیدم چطور باید بشورمشون. اون همه لباس، یک تشت کوچک و حمامی که تو این چهار روز اینقد بهش حس بد داشتم حتی نگاشم نکرده بودم. البته دو تا واقعیت بد وجود داشت! یکی این که دلیل اول حموم نرفتنم اینه که بیشتر از هفتهای یه بار عادت ندارم حموم برم. واقعا نیاز هم نمیشه. حالا فوقش پنج روز یه بار. بیشترشو واقعا بدنم نمیطلبه. این از نظر بقیه که یه در میون میرن و البته یک پنجم من طولش میدن، خیلی هولناکه. اما اگر این رو به "چندشم میشه" تبدیل کنی، کاملا قابل فهم و حتی قابل تحسینه. و مورد دوم این که نشستن لباسهام به دلیل کمبود امکانات نبود، بلکه به این دلیل بود که بلد نبودم بشورمشون. به همین سادگی. خب، بزرگا رو میندازیم تو لباسشویی و کوچیکا رو خودمون میشوریم. همینه. (زحمت کشیدیم.)
رفتم اتاق لباسشویی اما متاسفانه بلد نبودم ماشین رو روشن کنم. البته همش نوشته داشت ولی خب من چه میدونم خواستهی من سافته یا هارد؟ چه میدونم چه درجهای میخواد؟ چه میدونم پودرو تو کدوم مخزن بریزم؟
باشه مامان جان. بهت اجازه میدم هر چی دلت خواست "دیدی گفتم" بگی. بچهی شما تکبعدی، نابلد، حساس، دنیاندیده، خاکبرسر و همه چی تمومه.
برگشتم. تشت خودم که کوچیک بود. هی گفتن نخرا، گوش ندادم. تشت نفیسه رو برداشتم و لباسا رو ریختم توش. مریم که از سر و صداهای من حسابی اوقاتش تلخ شدهبود، حالا بیدار شدهبود و داشت صبونه میخورد. مریم نگارگریه. و بینهایت دلش میخواسته نقاشی قبول بشه. ده دوازده میلیون خرج کرده و رتبهش شده دوهزار منطقه یک. حتی شیراز هم قبول نشده. تهرانیه و من حرف زدن عشوهآلودشو خیلی دوست دارم، پایین موهاشو که رنگ کرده نه. این که بعضی وقتا تحلیلهای دقیق و متفاوت میکنه دوست دارم، این که میخواد هی به همه چیز یاد بده نه. اون موقع نمیدونستم ولی الان میدونم که بقیه ازش متنفرن. شایدم اون موقع نبودن و الان هستن! به هر حال این پیشزمینه رو داشتهباشید.
وقتی دید بعضی لباسام از تشت ریخته رو زمین حموم، شش بار تاکید کرد که من اصلا لباسامو رو زمین نمیذارم و سعی میکنم هیچ تماسی با محیط نداشته باشم. دیگه آخرش وقتی دید عمیقا متوجه حرفش نشدم، گفت دیدم لباساتو رو زمین گذاشتی. این کارو نکن.
چشم.
یه خورده لباسا رو خیسوندم و نگاشون کردم. خب کوچیکا رو بلد بودم بشورم اما بزرگا رو چطوری واقعا؟ چطور میشه همه جای یک مانتوی پهناورو به هم دیگه مالید؟ آیا اصلا باید این کارو کرد؟ یا باید یک تیکه رو گرفت و اون رو با بقیه نقاط تماس داد؟ شاید هم باید به ده قسمت افقی تقسیمش کنی و چپ و راست هر قسمت رو با هم تماس بدی. نه نه نه. هیچ کدومش منطقی به نظر نمیاد. با پا وارد عمل شدم. آبهای سیاه که از اون تشت پر از لباسای رنگی درمیومد بهم آرامش میداد: نه داری یه کارایی میکنی. اما اگه واقعبین باشم باید بگم که تجربه موفقیتآمیزی نبود. چند بار از این تشت به اون تشتشون کردم و چلوندمشون و پودر و آب گرم و سرد اضافه کردم، اما در نهایت به جز کمردرد احساس دیگهای نداشتم. ولی خب لابد تمیز شدن دیگه. چقد ناز دارن. والا اگه آدم بود به همون دفعه اول تمیز شده بود. آخرش وقتی تو همون تشت بردمش بیرون و خواستم پهنش کنم، باز آبای سیاه مشاهده کردم. برشون گردوندم و شستم و اووووو. در نهایت آبچانه پرتشون کردم رو بند رخت بیزبون که اندازه نصف لباسای تو تشت جا داشت و تازه نصفشم پر بود. یه دونهشو هم رو میلهی تخت مریم پهن کردم و بالاخره تموم شد. خب. حالا تازه برم حموم!
وقتی اومدم بیرون صدای در اومد. چرا درو قفل کردهبودی؟! مریم بدبخت بود. مگه مانتو نپوشید که بره کلاس؟ یه روز میخواستیم تنها باشیما، ایشون کلاس ندارن. پاشو برو دانشگاه ببینم. دیدم بچهها سرشونو میندازن زیر و درو باز میکنن، گفتم درو قفل کنم. عجب آرامش روز تعطیلی شد واقعا.
صحنه بعدی رو دویست بار برای بچهها تعریف کردم تا خودمو تبرئه کنم. واقعا حس واقعیمو گفتم. وقتی به مریم گفتم عصر کلاس طراحی آناتومی داریم و دارم میرم، با حسرت گفت: میشه منم بیام؟ من تا شب اینجا بیکارم. حوصلهم سر میره.
یه خورده قپی اومدم که من منتظرم وقتم خالی شه کتاب بخونم اون وقت اون ناراحته که حوصلهش سر میره؟ چرا کتاب نمیخونه؟ از کم شروع کنه کم کم برسه به زیاد. هنرمند واقعی اونیه که مطالعه داشته باشه.
ولی خب فایدهای نداشت. حس بدی پیدا نکرد. به سادگی گفت: منم خیلی کتاب دوست دارم ولی حوصلهم نمیشه.
بعد ذات خبیثم پنهان شد. درست وقتی که گفت: میشه من بیام سر کلاستون؟ عاشق طراحیام.
دلم سوخت. حالشو خوب درک میکردم. جایی که میخواست، نبود. و حالا که این فرصت براش وجود داشت، چرا من اشاره نکنم که هفته پیش هم یکی از بچههای نگارگری که از قرار معلوم دوستدختر آرین بود، اومد سر کلاس آناتومی و نه تنها چیز یاد گرفت، بلکه همه گناهاش پاک شد؟
راستی بابت حرفی که درباره آرین زدم متاسفم. پاکش کردم. آخه به این نتیجه رسیدم که اونقدرا هم خوشگل نیست. :) و البته نه که بگم بیشعور و توخالی نیست ولی خب الان کمتر ازش بدم میاد. یعنی راستش بدم میاد اما دلم نمیخواد اون حرفو دربارش بزنم. ترجیح میدم بقیه بگن و من تایید کنم.
بله. خلاصه که از جا پرید و گفت: پس میام. تا کی میخوای بری؟ من که هول شدهبودم گفتم نه خیلی زود باید برم. گفت وای من آماده شدنم طول میکشه. گفتم: خب دیگه. با یه لحنی که: حیف شد که نمیتونی بیای ولی حالا اشکال نداره.
- باشه سریع آماده میشم.
آها. باشه :/
مریم یه مانتوی رنگی پنگی گشاد پوشید. البته قبلش هزار بار پرسید اینو بپوشم چیزی بهم نمیگن؟ منم هزار بار گفتم که تو دانشکده ما از این جور لباسا زیاده. البته نگفتم که ماها خیلی به دیده تحقیر به همچین کسانی نگاه میکنیم. و به نظرم خیلی سبک و جلفه و بمیرم هم همچین لباسی نمیپوشم. ولی وقتی پوشید دیدم خیلی بهش میاد. فقط بهش گفتم شلوار کوتاهشو یه جوری بکشونه تا پایین تا اجازه بدن رد شه. حالا خودم چی بپوشم؟
حواسم نبود و مانتو سبزهمو که قرار بود یه تیکهشو بشورم، خیس کردهبودم. حالا امروز چی بپوشم؟ این جلسه باید دخترا مدل بشن. باید یه چیز گشاد تنم میکردم. حالا که همه مانتوهام خیس بود، دیگه گشاد نداشتم. مجبور شدم اون لی رو بپوشم. خیلی خوشگلهها. ولی میتونست گشادتر باشه. اما خب همینه که هست. پوشیدم و از مریم پرسیدم: چطوره؟
- خوبه ها. ولی میدونی. شلوار تنگ نداری؟
- نه.
- یه کم انگار زیادی اسلامیه. چون مانتوت ساده هست.
رفتم تو شیشه بیرون خودمو نگاه کردم. از تعبیرش خوشم نیومد اما شلواره به اون مانتوی لی ناگشاد! نمیخورد. گفتم: یکی دیگه هم دارم.
دیگه سرتونو درد نیارم که آخرش ساراخانم با شلوار پایینکشدار! (اسمش چیه؟) رفتن دانشگاه. فکر میکردم شلواره خیلی بلنده اما مریم که قدش یه بیست و چهار پنج سانتی از من بلندتر بود، متقاعدم کرد که نه مدلشه، مال منم همینطوریه. قشنگ بکش بالا یه کم چین بخوره که اشکالی نداره. گفتم: امروز باید مدل بشیم، من یهو تیپ بزنم خیلی ضایعس. همه لباسای گشاد پوشیدن. گفت نه بابا تو از صبح تا حالا وقت داشتی قشنگ تیپ بزن برو چه اشکالی داره؟ دانشگاه تیپ نزنی کجا بزنی؟
خوشبختانه یا متاسفانه کلام مریم نافذتر از من بود. اما خداییش خوشتیپ شدهبودم. یه کم احساس من بودن کردم. احساس نامرئی نبودن. و جدا نبودن. پریشب هم که نفیسه از خواب بیرونم کشید و با خشونت سیبیلای پراکندهی جذابمو برداشت، یه کم این احساسو داشتم.
نکته: مریم اصرار داشت که نگین سیبیل. پشت لب :/
سیبیل سیبیل سیبیللللل
قرار بر خوردن چایی بعد از تموم شدن کارا بود. با قدری استرس خوردمش که سریع برم ولی در نهایت به سرویس یازده و نیم نرسیدم. تقصیر خودم بود. مریم زودتر آماده شد. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا سرویس بعدی اومد. که تازه ببرتمون مترو و سی و پنج دقیقه بشینیم تا بعد برسیم شریعتی و بعد کلی راه بریم تا برسیم سلف. چون دانشکده ما سلف نداره و باید بریم دانشکده سوکیاس. البته اگه از شریعتی بخوای بری زیاد فرقی نمیکنه کدومشو بری. چهل دقیقه پیادهروی سر جاشه. راستش دلیل اصلیم برای شرکت در کلاس عصر نهار بود. نمیتونستم تا شب که بچهها میان گشنگی بخورم.
مریم تو خوابگاه غذا گرفته بود و در نتیجه چیزی برای خوردن نداشت. غذای سلف جوجهکباب بود و با هم خوردیم. بعد از اون همه پیادهروی واقعا گشنهمون بود. ولی به نظرم نصف غذا هم کاملا کافی بود. البته از هفت تیکه جوجه سه تاشو دادم به اون. کار بدی کردم؟ خب خودشو چسبوند به ما دیگه. همینم زیاده. گفتم فلافل هم اون کنار میفروشن، گفت نه دکتر گفته فستفود نخورم.
خلاصه که ناهارو خوردیم و بالاخره رسیدیم فرانسویها. مراسم معارفه بود آیا؟! یه دختره وایساده بود بالای سکوی اتاقکی که بهش میگفتن آمفیتئاتر! و میگفت از دانشگاه ناامید نشین، اگه خودتون بخواین میتونین خیلی چیزا یاد بگیرین. بعدشم بستنی لیوانی به همه دادن که به من نرسید. مائده که چند روزه پاک خل شده. گفت ماست برا چی میخوان بهمون بدن؟! تازه نفیسه نعریف کرد قبل از این که من برسم یه دختره داشته میگفته من مدیر انجمن رشته نقاشی هستم بعد مائده پرسیده شما رشتهتون چیه؟ ای خدا عقلش بده :))
کلاس آناتومی به خوبی به اتمام رسید. البته یکی از مشکلاتش هم این بود که من چون احساس تیپ زدن میکردم نمیخواستم مدل بشم و خیال کردم استاد نفهمیده. ولی فهمیده بود و مجبورم کرد برم مدل شم. البته منم زیاد مقاومت نکردم چون به نظر احمقانه میومد. اما خیلی حس بدی داشت. بعد تازه، همین که من رفتم، اون طراحی حالتها که شبیه کلاف بود تموم شد و من اولین کسی بودم که باید کامل طراحیم میکردن. و بعد تازه تر. آرین خیلی بد به آدم نگاه میکنه. آدم همش حس میکنه یه عیب و ایرادی داره یا خیلی عجیب غریبه یا خیلی مسخره و دهاتیه. از جایی که وایساده بودم و فاصله کمی باهاش داشت، خیلی حس بدی داشتم. انگار همش یه لبخند کج خیلی محو رو لبشه.
کلاس تموم شد و فاطمه گفت بیاین بریم گالری. آقا یه اعترافی بکنم. درباره فاطمه دروغ گفتم. اصلا ازش خوشم نمیاد. خب آره دلیل اولش که حسودیه. دلیلی دومشم اینه که راه رفتنش منو یاد فروغی میندازه که تو پست خوارزمی گفتم. واقعا نمیدونم چرا ازش اینقد بدم میاد. تو دو سال اخیرم هر جا میرم میبینمش. حتی سر کنکورم از دور به هم لبخندی با نفرت زدیم. و همون لحظه یهو رختشورهای دلم فعال شدن. تو مسابقه نقاشی هم که گفتم دیدمش. به قدری خودخواه و جوگیر و نفرتانگیزه که فکر نکنم در تمام عمرم از کسی به اندازه اون حس بد گرفتهباشم. همیشه هم یه مدل خاصی راه میره انگار که بدنش کجه. پس طبیعیه که یک قطره از رفتارهاشو هم به فاطمه اضافه کنی، میتونه کاری بکنه که ازش بدم بیاد. تازه فاطمه یه هفتهس کتابمو هم نخونده. تسلیبخشیهای قشنگم. دلیل سومم هم اینه که پیشونیش خیلی بلنده و یه جوری موهاشو میکشونه عقب که دو سانت دیگه هم به پیشونیش اضافه میشه. خب اگه واقعا هنرمندی نباید یه خورده به ترکیب بندی صورتت توجه کنی؟ حالا نمیگم موها رو بریزه تو پیشونی ولی خب لااقل فرق باز کنه. نه؟
نمیخواستم خودمو جدا بگیرم. بچهها هم هر چی بهشون گفتم کار داریم تو رو خدا بیاین بریم خوابگاه، قبول نکردن. فاطمه گفته بود بیست دقیقه راه هست. ولی فقط بیست دقیقه پیاده رفتیم و بعد تازه نیم ساعت تو اتوبوس بودیم. گالریش هم هیچ چیز خاصی نداشت. حالا یا برمیگرده به بیگانگی من با دنیای نقاشا، یا این که واقعا عجیب غریب بود.
حالا برداشتتان را از این تصویر بگویید. من که هیچ.
نزدیکای هشت وقتی با اسنپ رسیدیم خوابگاه، دقیقا جنازه بودیم و حوصله کار نداشتیم. فردا صبح که دیدیم فاطمه چقد زیاد و خفن کار کرده،. قیافه منو تصور کنید. خیلی خیلی برام سخت و طاقت فرسا بود این گالری رفتن با بیست نفر آدم و اون همه وسیله که دستمون بود.
جمله بندیامو نگا واقعا :)
اون شب از این که پنج تایی سوار اسنپ شدیم (کار یاد گرفتیم! از نظر پولی که خیلی میصرفه) و مریم رو جا گذاشتیم خیلی حس بدی داشتیم. انگار مخامون کار نمیکرد که دو تا اسنپ بگیریم. البته خودش انگار بدش نیومده بود. با به قول خودش آرش و بهنام سوار مترو شده بود. بعد فرداش میگفت اون پسر عینکیه کی بود؟ دو سه بار گفتا. مائده هم یه لبخندی زد و گفت عزیزم همون که باهاش اومدی. :/ با اتفاقاتی که روز بعد افتاد، فکر کنم تمام عذاب وجدانمون تموم شد.
زدم بیرون. بیاختیار. انگار که نفسم کم اومده بود. رفتم تا در سکوت دور از همه سر و صداها فقط همنوا با اندوه طبیعت سکوت کنم. زندگی کنار این همه موجود زنده واقعا دیوانه کنندهس.
بعد برگشتم. نه چیزی نوشتم و نه کاری کردم برای بهتر شدن حالم. بعدشم خوابیدم و کار نکردم ولی سر کلاس یه کارایی انجام دادم تا منفی نگیرم. البته خیلی چرت بودا، اول میخواستم نزنمش به دیوار ولی بعد که دیدم داره عین دبستان منفی مثبت میذاره سریع رفتم کارای کم و مزخرفمو کردم تو چشش. چه استادایی داریم واقعا. چرا من با استادای خانم کنار نمیام؟ البته بقیه هم کنار نمیان. خدایا ما رو ببخش.
آره. ظهر اما بعد از نهار دیدم یکی از دوستان خیلی قدیمی زنگ زده و ضمن تبریک میپرسه که کی باید بریم؟
یعنی چی؟ کجا باید بریم؟! خوارزمی دیگه، مگه نتایجو ندیدی؟
این چند روز تلگرام نداشتم. .چون لپتاپم اینترنت وصل نمیشد. عصر که خبرو شنیدم رفتم به روز وایفای گوشی رو با سیم! به لپتاپ وصل کردم و دیدم که آره برای کشوری انتخاب شدم. اما وقتی زنگ زدم ببینم داستان چیه، عکس العمل اون خانمه که همش التماس میکرد کار بیارین خیلی جالب بود. قشنگ سعی کرد بهم بفهمونه که خبری نیست. دفعه قبلی بهم گفت منظورت از تصویرسازی همینه که یه دسته چند تا گل توشه؟ :/
گفت آره امسال به کسی دفاع داور نخورده و همه مستقیم رفتن کشوری. از یزد 46 نفر کار فرستاده بودن که 43 تاشون انتخاب شدن. گفتم خب هیچ چیزی نگفتن نقاط ضعف و قوت و اینا؟ گفت نه. اوکی. مرسی. حالا که اینطوری گفت، و حالا که فروغ هم اونجا هست، و حالا که من اینقد احساس بدی به خودم دارم، رفتن به تهران و دوباره جلسه مصاحبه برای ثابت کردن خودت (اونم دو تا. هنر و ادبیات) و دوباره ششم کشور شدن ( یا با پیشرفت پنجم مثلا :/) و دوباره تحقیر شدن و دوباره امید بستن و ناامید شدن، آه آه آه! خدایا تمومش کن دیگه. الان که فکر میکنم اگه همین مرحله رد میشدم بهتر بود. خوشحالیم تموم شد. :/
.
میخواستم حرف حساب بزنم. اینا چی بود تعریف کردم؟ ولش کن. به هر حال همه سختیهای خوابگاه و دانشگاه، همه رو دوست دارم. اما اون چیزی رو، و اون کسی رو، که باید دوست داشتهباشم، ندارم. این خیلی خیلی سخته. به هر حال الان در این چهارشنبه رویایی که تونستم تا ساعت هفت و نیم بخوابم و بعدم وقتی بچهها خوابن، بشینم بنویسم، خیلی حالم بهتره. میدونم که اسم اینا نوشتن نیست چون واقعا به اون چیزی که دلم میخواست نرسیدم. تازه بعدشم میخوام یه پشت بذارم و ماجرای دیشب مریم رو تعریف کنم. شاید میترسم از حرف زدن. نمیدونم. فقط دلم میخواد این روزا هر چی قراره بهم یاد بده، یاد بده و سریع رد بشه. تحمل کردن خودم سختتر از هر چیز دیگهس. چیزی از آینده نمیدونم و. ولش کن. دیگه باید بریم. ساعت دو کلاس اندیشه اسلامی داریم. فردا شب یکی از دوستان شاعر که ساکن اصفهانه بهم گفت بیا بریم تئاتر. خیلی خوشحال شدم. تئاتره رو دیدهبودم اما نمیدونستم چجوری باید برم. بعدم شاید حرف زدن با اون یه کم حس بهتری بهم بده.
راستی استاد علوینژاد هم خیلی دوستداشتنیه. درک میکنه. وقتی باهاش حرف زدم، حس کردم هنوز گم نشدم. دلم واسه خودم تنگ شدهبود. گفت هر وقت خواستی بازم بیا حرف بزنیم. ازش ممنونم.
قبلش: باز من غریزه رو نوشتم غریضه؟ یه چی بگین خب :/
ولی خداییش همچین کلمه پربار غلیظی نمیتونه با ز باشه. قبول کنین.
آخر پست قبلی نوشته بودم این سه چهار روز قبل از دانشگاه. روزای خاصی بوده؟ کاشکی یادم بود. فقط یادمه که به جای چمدون بستن یک عالمه کتاب خوندم. یک عالمه هم نه حالا ولی در حد خیلی خوبی. متوسطش شاید روزی دویست سیصد صفحه بود. حالاحالاها این همه اشتیاق برای مطالعه رو واقعا تجربه نکرده بودم. به خصوص اون یه ماهی که باید روزی یه دونه نمایشنامه میخوندم. چه روزای نکبتی بود. حالم از هر چی کتاب بود به هم میخورد. اونم شکسپیر. تراژدی. خین و خین ریزی. اه اه اه.
بله عرض میکردم. اول به پیشنهاد پرنیان امیلی رو خوندیم. فکرشو هم نمیکردم یه روزی بشینم همچین کتابایی رو بخونم. ولی نیاز به یه چیز سبک و ساده و مهربون داشتم که آرومم کنه. البته امیلی اونقدرا هم ساده نبود. در عین روونیش خیلی عمق داشت. با زندگی مهربون ترم کرد. کاش نویسنده های ما هم میفهمیدن وقتی اسم یه چیزی رو میذارن رمان نوجوان به این معنی نیست که پیامای اخلاقی میتونن همینطوری بچپن تو متن. شما هیچ وقت همچین حقی ندارید عوضی ها!
قلبهای نارنجی مثلا :/
صوفی و چراغ جادو :/
داشتم حرفای خوب میزدم مثلا! آره امیلی در کنار همه چیزای خوبی که بود، خیلی هم بهم چیزای جدید یاد داد. شما هم بخونید حتی اگه شصت سالتونه. البته اگه چهارده سالتون بود بهتر بود.
بعد رفتم سراغ تسلی بخشی ها. هفت هشت ماه بود که طلسم شده بود و از صد صفحه فراتر نمیرفت. اما بالاخره خوندمش. تازه جالب این بود که هی جلو میرفتم و هی میگفتم اِ اینجاشو خونده بودم. اینجاشم خونده بودم. اِ اینو که نقل قول هم ازش کردم :/ نمیدونم چطوری بود. انگار وقتایی که حوصله کتاب خوندن نداشتم یا بر خودم حرامش کرده بودم تا درس بخونم، ولی میخواستم ببینمش تو کتابه چه خبره، یک نوکی بهش زده بودم.
(چرا جمله هام اینقد طولانی میشه؟
همینه که هست)
بیست تا صفحه هم جز از کل خوندم! آرررره بالاخره! و چقدر دوست داشتم. ولی مامانم گفت داری میری دانشگاه فعلا نمیخواد اینو بخونی. ما هم اطاعت کردیم. ولی راستی چسبید.
حالا بریم سراغ "هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند." اعتراف میکنم که فقط به خاطر اسمش خریده شد. شایدم تو متمم یا یکی از این وبلاگا دربارش خونده بودم. به هر حال رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون دیگه. جلد و اسمش عالی بود.
و اما اصفهان
ادامه مطلب
هر وقت فکر میکنم دیگه تو اوج آشفتگی ذهنی هستم و بدتر از این نمیشه، موقعیت جدیدی پیش میاد تا بفهمم اوج یعنی چی. پر از سوال و ابهام و ترسم. میدونی الان دانشگاه فقط یه بخش از زندگیم نیست که بخوام اهمیتشو کم کنم. تو بقیه قسمتا هم شاخه کشیده و این گره قدیمی رو کورتر کرده.
این انصاف نیست که سالهاست دارم تلاش میکنم تا به فرمولی برای شناختن خودم برسم اما انگار روز به روز دارم دورتر میشم. هر روز انگار تازه متولد شدم و با یه موجود جدید و در عین حال به شدت نچسب و غیرقابل درک طرفم. تحمل کردن خودم هر روز واسم سختتر میشه.
بالاخره رفتیم اصفهان و خود را به ثبت رساندیم. احساس عجیبی داشتم. دوباره انگار تو درک شرایط موجود مشکل داشتم. اما در عین حال تمام تلاشمو میکردم که سطح انرژی و اعتماد به نفس خودمو بالا نگه دارم. البته بخش دردناک ماجرا اینه که بابام داشت از اون ور زور میزد. و از اون جایی که زور اون از من بیشتره، طبیعتا موفق شد.
ادامه مطلب
الان که همه دارن سعی میکنن متفاوت باشن، گفتیم خب ما هم خودمونو جدا نگیریم و سعی کنیم متفاوت باشیم. یعنی دلم خواست همونطور که همه دارن بر خلاف همه، تابوها رو میشکنن، منم سعی کنم یکی از کسانی باشم که بالاخره جرئت میکنن این تابو رو میشکنن. یعنی یه جورایی. ولش کن.
صبح که بابام گفت برو مدرسه مدارکتو بگیر بعدشم خودت بیا خونه همه غم دنیا رو دلم هوار شد. تازه بگذریم که قبلش ساعت هفت منو بیدار کرد که هفت و نیم سر راه ببرتم مدرسه و ساعت هفت و ده دقیقه وقتی من هنوز داشتم موهامو شونه میکردم برگشت گفت: چیکار میکردی این همه وقت؟ من رفتم. :/
اینقدر از این که تو همچین روز نابیرونروندهای باید پا شم برم مدرسه دو تا برگه بگیرم و بیام، (عصر ارتباطات که میگین اینه؟ واقعا اینه؟) عصبانی بودم که زنگ زدم به دوستم لااقل مغاراشو بهش بدم تا یه کار مفیدی این وسط انجام شده باشه. حتی یادمه به مامانم گفتم میخوای برا تولد صدرا میوه بخرم؟! گفت مگه با اتوبوس میای؟ گفتم نه ولی حالا. گفت نه نمیخواد عزیزم!
رفتم مدرسه و مدارکو گرفتم. خانم معاون گفت حالا باید بری پیشخوان دولت، تاییدیه تحصیلی بگیری. راه افتادم برم که دوستم زنگ زد. وای مغارو یادم رفته بود. همونطور که تو دفتر پیشخوان نشسته بودم تا اینترنت مردهشوربرده وصل بشه و ای جی هم برا خودش داشت درباره فلسفه کایزن حرف میزد تصمیم گرفتم مدارکمو بذارم اونجا تا هر وقت وصل شد خانمه برام تاییدیه رو بگیره و خودم برم مغارها را پس دهم.
وسط راه احساس کردم دلم درد گرفته، چشمام باز نمیشن و خستگی خیلی یهویی بر من مستولی شده. نشستم تا حمیده بیاد. مغاراشو دادم. بعد گفت باباش میگه باید پرونده هم بگیریم. رفتیم دوباره به سوی مدرسه که پرونده بگیریم. این دفعه به جز خانم معاون بقیه هم بودن. چند تا از بچه ها هم. دوباره تبریکای الکی و سوالای مزخرف و جوابای تکراری و مقایسه های بی فایده و اوووه. تازه! معاون کلهشق پررومون پرونده حمیده رو داد، مال منو نداد! هر چی گفتم مسخره کردی من این راه خونینو به خاطر اون پرونده لعنتی اومدم اینجا، (البته این جمله رو نگفتم:) گفت نع! گفتم خانم این تبعیضه گفت خب باشه :/
وقتی بیرون اومدیم اتفاق عجیبی رخ داد. یهو احساس کردم که اصفهان قبول شدنم چقدر احمقانه، غیرمنصفانه و بیرحمانه بوده. فقط وقتی مدیرمون گفت خب حالا نویسندگیتو هم "در کنارش" ادامه بده، خیلی خوشم اومد که کاملا خودمو کنترل کردم و با یه نیشخند وحشتناک جوابشو ندادم. باید این جمله "در کنارش اونم کار کن" رو از دستور زبان فارسی حذف کنیم. اون وقت نصف دکترامون میرن موزیسین میشن. چون مامان باباهشون موقع انتخاب رشته نمیتونن گولشون بزنن و بگن در کنار روزی بیست ساعت کشیک و چهار ساعت درس خوندن، موسیقی هم کار کن. چه حرفیه آخه؟ یه چیزی همه زندگیته بعد بیای بذاریش در کنار یه چیز دیگه که تازه باید به زور جاشو باز کنی؟
حمیده رفت خونهشون. منم برگشتم دفتر پیشخوان. چقد کسل کننده.
خانمه آماده نکرده بود. گفت آها شمایین بشینین. خیلی لطف کرد اولین نفر کارمو راه انداخت. خب این همه وقت باید انجام میدادی دیگه. نیم ساعتی شد تا تاییدیه رو داد. بعد رفتم تو خیابون و در حالی که حتی حوصله نداشتم روسریمو صاف کنم و دلم برای دل دردوی خودم میسوخت، هی نگاه کردم تا یه تاکسی پیدا شه. تو اون منطقه تاکسی زود پیدا میشد. یه دونه وایساد و وقتی مقصدمو گفتم گفت نمیره. بعد یه چیزی حدود هف هش ده ساعت وایسادم ولی حتی یه دونه تاکسی هم نیومد. بعد زنگ زدم 133 که گفت ماشین نداره. یه خورده دیگه وایسادم و بعد زنگ زدم 1830 که گفت الان میفرسته. همون موقع که گوشی رو قطع کردم سه تا تاکسی از جلوم رد شد. :/
وقتی رسیدم خونه رفتم تو اتاق و نشستم پشت لپ تاپ و دیدم که هیچ کس توی تلگرام جوابمو نداده. حالا کلا به یه نفر پیام داده بودما، ولی بالاخره. شرایط منو نگا نمیکنی آخه؟ بعد یه خورده احساس بدبختی و بیچارگی کردم و کلی گریستم. بعد رفتم جلوی آینه. لامصب مژههام گریه میکنم چقد خوشگل میشه. ولی نیگا. دوباره سر ماه شد و دو تا جوش. اوه اوه خالمو.
دیروز که خانمه پشت لبمو برداشته بود خالمو ناکار کرده بود. این خال پشت لب دیگه چه صیغه ایه ما نمیدونیم. حالا باز ریز و مشکی بود یه چیزی. درشت و قهوه ای و برجسته. معلم اول دبستانم هم یه خال اینطوری داشت دو برابر من و خیلی گوشتی و مشتی. همیشه هم از توش موهای بلند در اومده بود. ازش متنفر بودم حتی هنوزم هستم. یه روز داشتم پشت سر خالش حرف میزدم که زنداییم گفت: یهو بزرگ میشی خودتم همینطوری میشیاااا. یک عمر با این کابوس زندگی کردم. حاضر بودم تو صورتم اسید بپاشن ولی کوچکترین شباهتی به اون جادوگر پیدا نکنم.
بله. آرایشگره با بند یک زخمی تو خال درست کرده بود که اوووو. کندمش و دریای خون جاری شد. حالا هر چی دستمال میذاشتی مگه بند میومد؟
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش
فرو ریخت چون رود خون از برش
سه تا جعبه دستمال کاغذی حروم کردم تا بالاخره تموم شد. البته تموم نه ها. تازه به صورت قطره قطره شد خونش. قبلش مثل شیر آب همینطوری داشت میومد.
دوستای صدرا اومده بودن تولدش. ما نمیدونیم کی تولد گرفتن ایشون تموم میشه. تازه بین التولدین هم برا خودش میگیره و. تولدش افتاد تو عاشورا حالا هی فکر میکنه باید جبران کنه. سه نفر بودن ولی اندازه سی نفر جیغ و ویغ میکردن. مامانم مرغ لذیذی براشون پخته بود که میخواست برا من بزنتش قاطی فسنجون دیروز که واسم خوب باشه ولی بهش یادآوری کردم حال روحی مهمتر از حال جسمیه و لطفا غذا رو خراب نکنه. ناهار خوبی بود. یه کم بهتر شدم.
بعد به خودم گفتم چیکار میخوای بکنی؟ هیچی فقط نیاز به یک نفر دارم که بیاد ازم بپرسه چته؟ سارا پیام داده بود. شروع کردم براش توضیح دادم که چمه. بعدش حمیده اومد و دوباره به اون توضیح دادم. اگر میپرسین چرا باید بگم چون هنوز خالی نشده بودم. همونطور که میبینین انگار هنوزم خالی نشدم.
بعد نشستم فکر کردم و دیدم که امسال کلا سال بدشانسیه. اون از تبریز، اون از تئوری، اون از عملی، دلم هم که درد میکنه و کلا مرسی. مرسی مرسی خداجون.
بعدش یه خورده با حمیده حرف زدم و دوست مامانم اومد خونهمون و اونا نشستن به حرف زدن و من هم رفتم سراغ ای جی و الکی گوش دادم. نیم ساعتم پر شد ولی دوباره هی الکی از سر بیکاری گوش دادم. بعدش (نمیدونم چرا یهو عاشق این بنده خدا شدم) رفتم تو یوتیوب ایشون و دیدم سه روز پیش لایو داشته. حالا چی داشت میگفت؟ بچهم مریض شده دیشب بردیمش بیمارستان الان خیلی خوابم میاد دیشب نخوابیدم. بیا. این همه ویدیو داره بنده خدا این باید به تور ما بخوره.
الانم یهو رفتم تو سایت سنجش ببینم شاید چیز خوبی که به درد من بخوره توش گذاشته باشن که دیدم کارنامه سبز اومده. نمره عملیمو دادن پنجاه.
یعنی فقط الان قیافه بابام دیدن داره. (فکر کنم اگه این این وبلاگ یه رمان بود تا الان به این نتیجه میرسیدین که بابام اون شخصیت منفیهس. ولی نه فقط میخواد بگه خاک تو سرت که بیشتر درس نخوندی. همین و نه بیشتر.)
هی لبخندای موذیانه میزنه و میگه آماده شو برای رفتن به اصفهان. میدونه بدم میادا هی میگه. لبخند نزن خب!
بله نتیجه انتقالی هم اومد شما امکانش رو ندارید. مرسی.
مهمانم اصلا نمیخوام بشم. کلی پول بدم که شما قبول کنین من مهمانتون بشم؟ اصلا مگه شما کی هستین؟ میدونین من کی هستم؟ هیشکی. یه آدم سراسر .
خلاصه که خدایا از خودت که معلوم نیس واقعی هستی یا زاییده تخیلات من و مخلوقات مزخرفت و مَنِت و دنیای سرخ حال به هم زنت متنفرم.
جذابترین روز زندگیمو رقم زدی. ثبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت شد.
*:
وقتی نتایج اومد، داشتم ناهار میخوردم. مامانم بهم نگفتهبود. دیگه آخرش طاقت نیاورد و گفت نمیخوای تندتر بخوری؟ وقتی شنیدم قاشق چنگال از دستم رها شد و پریدم تو اتاق.
یادم رفتهبود اطلاعاتم کجاست. بالاخره بعد از دو سه دقیقه باز و بسته کردن فولدرای بی ربط، یادم اومد. داشتم باز با خدا چک و چونه میزدم که لطفا ادبیات نمایشیِ خود دانشگاه تهران، نه دانشگاه هنر، که صفحه سریع بالا اومد. ماتم برد.
رو گوشیم چهار تا میس کال افتاده بود. چی بگم؟ چطور بگم؟ حمیده برای پنجمین بار زنگ زد: چی شد؟
گفتم: تو که قبول شدی؟ گفت هنر قبول شدم. تو؟
نقاشی اصفهان.
یعنی چی! ما قرار بود با هم بریم تهران. با هم هنرهای زیبا قبول شیم. ما قرار بود.
اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که خب اصفهان که نمیرم. حالا انتقالی یا کنکور دادن دوباره یا دانشگاه نرفتن یا هر چی ولی اصفهان نه. من نقاشی رو دوست دارم یا اصفهانو؟ کدوم اینا رویای من بوده؟
بدنم میلرزید. هنوز یک دقیقه هم نشده بود. به خودم گفتم یه هفته دیگه این موقع گریه نمیکنی. حتی شاید عمیقا بخندی. پس الانم شلوغش نکن. البته خودم میدونستم که اصلیترین دلیل گریه نکردنم اینه که الان بچههای 18 ساله زیادی دارن گریه میکنن و طبق معمول دلم میخواست متفاوت باشم.
به سارا زنگ زدم. گفت ناهارشو که خورد میره میبینه. خندیدم. رفتم بیرون و بقیه غذامو خوردم. سعی کردم عادی باشم. بعدم یه کیک شکلاتی بزرگ از تو یخچال برداشتم و نشستم یه گوشه. رفتم سراغ واتساپ. نباید تو خودم غرق میشدم. تو ذهنم فقط یه جمله بود: من اصفهان نمیرم.
اگه دو سه سال پیش بود و این همه بیعدالتی رو به شکلهای مختلف تجربه نکردهبودم، هنوز فکر میکردم که من تلاش میکنم، پس باید همیشه خوشحال و سربلند و اول باشم. تو یه لحظه خیلی چیزا وضعیت آدمو تعیین میکنه. شاید اگه چند ساعت قبل درباره مصیبتهای سنکا و نحوه کشته شدنش تو یونان باستان نخوندهبودم، اون لحظه یادم میرفت که دنیا بزرگتر از خیالپردازیهای منه. رو خط زمان، این لحظه، حتی این سال، حتی این چهار سال، از یه نقطه هم کوچیکتره.
عدالت؟ باز تصویر مصاحبه عملی اومد توی ذهنم. یکی از داورا شبیه پیری رضا شفیعی جم بود و تو درونش هم یه همچین چیزی به نظرم اومد. و اون یکی که میخواست خیلی مچگیر باشه، وقتی داشتم درباره کتابی که تازه خوندم توضیح میدادم، پرید گفت: مترجمش کی بود؟
گفتم نمیدونم. میتونستم خیلی چیزای دیگه بگم. میتونستم بگم کرگدنی که من خوندم ترجمه آل احمد بوده و این یادمه. چرا؟ چون این آدم تو ذهن من یه شخصیتی داره و بیشتر از یه اسمه. آدم مترجما رو نگاه میکنه اما وما همه رو یادش نمیمونه. باید میگفتم که تیستوی سبزانگشتی رو پنجم دبستان خوندم و هنوز یادمه که کار لیلی گلستان بود، چون این آدم برای من یه آدمه نه دو تا کلمه. و هیچ دلیلی نمیبینم که وقتی کتاب میخونم همه خصوصیاتشو حفظ کنم که به نظر شما بادقت بیام. چون خودم میدونم به چیزایی که باید دقت کنم، دقت میکنم.
ولی نگفتم. فقط به شکل احمقانه ای خندیدم و چشمامو چرخوندم و نگاش کردم که گفت: جالبه. هیچ کدومشون مترجما رو بلد نیستن. البته یه چیزایی هم درباره دریابندری گفتم، اما وقتی شفیعی جم با لبخند گفت: کتاب مستطاب آشپزیشو خوندی؟ با این که اسم کتاب رو شنیده بودم اما از این که انتظار داشت خوندهباشمش تعجب کردم و دیگه یادم نیست چی گفتم.
نمیدونم چرا هیچ وقت نتونستم خودمو وادار کنم که تو هر موقعیتی اونی باشم که باید باشم. اونجا باید وحشی میبودم. باید داشتههای خودمو فریاد میزدم. اما این کارو نکردم. دلم میخواست اون اعتماد به نفسی رو داشتم که هلم داد تا زل بزنم به چشمای معلمم و بگم: شما فکر میکنین با یه سری سطل طرفین که با هر چی که دلتون خواست میتونین پرش کنین؟ ما انسانیم. هر کدوم یه موجود منحصر به فرد دارای اندیشهایم. البته هر چی که تونست بهم گفت و ظهر که رفتم خونه دیگه اون موجود دارای اندیشیه نبودم که شعله خشم تو چشماش بود، فقط یه سطل کوچولو بودم که با بینهایت اشک پر شدهبود.
سکوتم به خاطر خجالت نبود. حالا میفهمم دلیلش فقط یه خودشیفتگی مزاحمه که باعث میشه وقتی از کسی خوشم نیومد به خودم بگم: اوه. نمیخواد خودتو بهش ثابت کنی. حتی لازم نیست موقع حرف زدن باهاش زیاد دهنتو ت بدی. ارزششو نداره. و یادم میره که احمق! مهم ثابت کردن خودت به یه شخص نیست. مهم رویای این هیجده ساله. مهم تهران عزیزته که قرار بود سکوی پرتاب باشه.
تهران برای من فقط یه گزینه نبود، جایی بود که قرار بود مسیرو بهم نشون بده، و حالا اونایی که میگن صلاح بوده و قسمت بوده و چه بهتر تهران پر از دوده، نمیدونن که برای من چقدر بیمعنیه بعد از این یک سال پرماجرا، حالا با رتبه 68 برم کنار رتبه 680 بشینم و کاری رو بکنم که سه سال انجام دادنش برام بس بوده و دیگه هیچ شوقی رو درونم بیدار نمیکنه. تازه در حالی که احتمالا کلی باید تلاش کنم تا کار عملیم به پای اون 680 برسه. عملی نقاشی رو فقط به عنوان یه سفر دیدم که امتحانش ضرری نداره. فکرشم نمیکردم نتیجه بشه این. خوشحالم که سعی نکردم خیلی خوب آزمون بدم چون اینطور که معلومه نمیتونسته فایدهای داشتهباشه. وقتی به بابام میگم که نقاشی خوب بود اگر تهران بود، میگه تو که همین الان گفتی از نقاشی متنفری. میگه حرفات متناقضه. میگه اصلا یه ماه برو تهران هر چی خواستی تئاتر ببین. بابام تو یه دنیای دیگهس. اون تنها کسیه که گاهی سرزنش میکنه. و باعث میشه دیگه خودم خودمو سرزنش نکنم!
تهران برای من فقط محل یه دانشگاه خوب نبود. تنها رویایی بود که از بچگی، خیلی بچگی، همراهم موندهبود و هنوز باد نبردهبودش. تهران برای من خیابونای شلوغ و آدمای رنگارنگ بود، کتابفروشیای انقلاب بود، گالریهای هنری و تئاتر بود، دیدار فلانی و فلانی یا حتی فلانی بود، نشستن سر فلان کلاس بود، تعامل با جوونای بلندپرواز با افقهای متفاوت بود. قرار بود در حد مرگ کتاب بخونم، خودمو به آدمای مهم بچسبونم، تئاتر بازی کنم. تهران قرار بود بهم یاد بده چطور تو شرایط سخت دووم بیارم، قرار بود منو رشد بده.
اما الان که فکر میکنم، هیچی مثل اون لحظهای که تو دلم گفتم: بپذیر، نمیتونست منو بزرگ کنه. کنکورمو که دادم، به خودم گفتم دیگه تو هیچ رقابتی شرکت نمیکنم. دیگه هیچ وقت نمیخوام مورد قضاوت کسی که نمیشناسمش قرار بگیرم. و الان هم به خاطر عهدی که بستم، دیگه کنکور نخواهمداد.
الان که فکر میکنم، دیگه حتی به خودم نمیگم کاش زودتر شروع کردهبودم و بهتر میخوندم. ماههای اول که به گریه کردن و خیالپردازی میگذشت. از بهمن هم که به طور جدی شروع کردم، در روز نهایتا هشت ساعت میخوندم که البته اگه مدرسه داشتم به دو ساعت تقلیل پیدا میکرد و اگه نقاشی داشتم همونم نبود. تو دوره کنکور هر کاری که حتی قبلا هم نمیکردم، انجام دادم. هر جایی که بهم گفتن بیا رفتم. بهترین و البته طولانیترین پستهای وبلاگمو نوشتم. نه این نخوام بیشتر بخونم ولی همین هشت ساعت هم برای من خیلی خیلی زیاد بود. حتی به یک ساعتش هم عادت نداشتم.
میپذیرم نه به خاطر این که قسمتم این بوده و صلاح و از این حرفا. آدم خوشبین خوشحالی نیستم که راحت به همه چی عادت کنم. اما الان دیگه واقعا اعتراضی ندارم. شاید واقعا یه جای دیگه باید دنبال صلاح بگردم. جایی که اگه پیام نور دهبالا هم قبول بشم، باز بهش دسترسی دارم. شاید حالا وقتشه که به دور از همه شعارایی که همیشه میدم، راستی راستی از این چیزا دل ببرم و حواسم به چیزای مهمتر باشه. شاید دیگه وقتشه که از این بازیا ببُرم. بشینم تو اتاقم و دور از هیاهوی دنیا همراه چاوشی بخونم: به عطر نافه خود خو کن.
چه عصر دلگیری است. ساعت چند است؟ نمیدانم. آفتاب نیست ولی غروب هم نیست. شب هم نیست. البته فرقی هم نمیکند. چون من چیزی حس نمیکنم. مثل سنگ شدهام. همه جا پر از هیجان است. مردم سرشان گرم مراسمها است و این منم که فلج شدهام. حتی حوصله غم را هم ندارم. میخواهم یادم بیاید که زندهام. زندهام؟ به نظر نمیآید. چشمهایم تار است. در یک حباب نامرئی منجمد شدهام و آن چه آن بیرون میبینم فقط اسلوموشن محوی است که به هیچ شکل نمیتوانم همراهش شوم. سلول کوچکم هی تنگتر میشود. بی تاب دور خودم میچرخم. باید کاری کنم. مغزم کار نمیکند. پاهایم سنگین است. ته نشین شدهام. یکی باید سر و تهم کند.
*
در خانه را میبندم و نفس عمیقی میکشم. خب؟ کجا میخواهی بروی؟ نمیدانم. پایم با اسکیت دوست نیست. غریبی میکند. یادش رفته که تا پنج شش سال پیش یک روز هم دوریاش را تحمل نمیکرد. آرام خودم را هل میدهم. زمین زیر پایم میلرزد. این باید عادی باشد؟ نمیدانم. همه چیز غریبه است و از کاری که کردهام پشیمانم. چشمانم را میبیندم و چند بار الکی دور میزنم. بعد میروم ته کوچه. شاید هم خیابان. یا پارک.
اولین حس آشنایی که به سراغم میآید، خم شدن زیر نگاه تند آدمها و ماشینهایشان است. نگاههای بامعنی و بوقهای بیمعنی. یعنی چه؟ یعنی پوزخندی به این موجود سبزپوش توی پیادهرو با چرخهای کوچکش.
مسیر خوبی نیست. حتی برای پای پیاده. اما من دوستش دارم. لرزش زمین زیر پایم تبدیل به قلقلکی ملایم میشود. گوشه لبم کمی بالا میرود. حالا برای اثبات خودم هم که شده باید این مسیر را بروم. بروید کنار! آنقدر محکم پایم را به زمین میکوبم که سرم درد میگیرد. و بالاخره، پل نمایان میشود. میایستم. صدای نفسهایم در گوشم میپیچد. فکرم به جایی نمیرسد. روی پله اول مینشینم و به عظمت پل نگاه میکنم. باید راه دیگری هم داشتهباشد. اما نه. وسط خیابان نزده کشیدهاند. پل مهربان آغوشش را به روی من باز کردهاست. چرا به دنبال میانبر باشم؟
جرئت ندارم روی دو پا از این همه پله بالا بروم. همانطور که نشسته ام خودم را پله پله بالا میکشم. آن بالا از لابلای شیارهای پل، خیابان را میبینم. ترسی مسخره به سراغم میآید. اگر پل بشکند؟ خب پرت میشوم پایین. همه جیغ میکشند. شاید وسط زمین بیفتم و یک ماشین پرتم کند آن طرفتر. شاید هم روی سقف یکیشان بیفتم. احتمالا دو سه تا ماشین دیگر با هم تصادف میکنند. و آن وقت چشمهایم بسته است اما احتمالا چرخهایم هنوز میچرخد. ترسی دردناک و هیجانانگیز در بدنم پخش میشود. سرعتم را بیشتر میکنم. در پلههای پیش رو مطمئنتر شدهام. محکم دست میگیرم به نردهها و مثل پیرزنهای پرجنبوجوش، پایین میآیم. کمی جلوتر میروم و آن وقت زمین بزرگ و صاف و امن بازی، منتظر من است.
نفس عمیقی میکشم و سر میخورم. غرغر یکنواخت آسفالت پایم را میلرزاند. محلش نمیگذارم و تندتر میروم. این صدای زمخت انگار قلبم را روشن میکند. چشمهایم را میبندم و پاهایم از زمین کنده میشود. دیگر صدایی نمیشنوم. دارم اوج میگیرم.
هوا را میشکافم و میرسم تا ده سالگی. تا یکپایی رفتن، حرکات موجی، پیچ و تاب خوردن بدون تکان دادن دست، و نفس کشیدن بدون فکر کردن به هزار مانع نادیده. تنها تفاوت این است که دیگر به ضرباهنگهای ساده راضی نمیشوم. ریتم بال زدنم پیچییدهتر میشود و هفت ضربی چهارگاه میپیچد در گوشم. لای لای لالای / لای لالالالای!
چند بار استخر را دور میزنم. جالب است که اصلا هوس نمیکنم توی آن بپرم. توی ابرها هستم. جرئت ندارم جیغ بزنم اما یکی درونم هست که دارد گوشم را کر میکند. میخندد و میخواند و مرا میرقصاند. به خودم مطمئنتر میشوم. حالا میتوانم چشمهایم را ببندم و با تغییر ارتفاعهای مداوم تمام آسمان را تجربه کنم.
میایستم و آب میخورم. به شکل غیرمنصفانهای خنک و روان است. آرام جاری میشود در مری و من دلم برای هر کسی جز خودم می سوزد.
هوا تاریکتر شده و می خواهد مرا هم روانه کند. خودم را روی چمنها پرت میکنم. آسمان صاف است. دست میکشم روی سر زمین. انگار او هم دارد با من نفس نفس میزنند. برای رسیدن به پل باید کل مسیر را برگردم. راه دیگری نیست. خستهام. پاهایم دارد آتش میگیرد. اسکیت را کنار میگذارم و پایم را روی چمنهای خنک سُر میدهم.
این بار دستهایم باید اسکیت را تجربه کنند. کار چندشآوری است. اما نباید فکر کنم. با پای چمنها را بالا میروم و میرسم به پیادهرو. و بعد خود پل. تندتند پلهها را رد میکنم و به چشمهای مردی که از کنارم رد میشود نگاه نمیکنم. پایین که میرسم دوباره اسکیت را میپوشم و پر میگیرم رو به آشیانهام. خیابان شلوغتر است اما من سبکبالتر عبور میکنم.
*
در اتاق را که باز میکنم، سکوتی سنگین پرت میشود روی سرم. صدای چرخ و چهارمضراب در گوشم قطع میشود. و روبرو را نگاه میکنم. همه چیز رنگ رخوت دارد. لباسهایم را میکَنم. مینشینم روی تخت. نگاهی به دور و برم میاندازم و آن وقت، زار زار میزنم زیر گریه. چیزی در من جاری است.
توی این فضای کافی نت مانند دانشگاه نشسته ام و دارم می نویسم. کیبورد مزخرفیه اما در مقایسه با گوشی عالیه. البته نه که فکر کنید من بدون لپتاپم پا شدم تا اینجا اومدم ولی خب وقتی کلاست دوازده تموم میشه و تا شب نمیتونی برسی خوابگاه، دیگه نمیتونی لپتاپ عزیزتو با خودت بار بکشی. حالا چرا باید تا هشت بیرون باشی؟ به خاطر اجبار! از کجا شروع شد دقیقا؟
دیروز بچه ها خودشونو کشتن که با بتول کلاس داریم. به نظر من که استاد خوبیه. این که حرفاش متناقض به نظر میاد یه بحث جدا هست. ولی به نظرم آدم بیسوادی نیست. وقتی مائده بهش گفت حرفاتون به هم نمیخوره، گفت طراحی مقوله گسترده ایه و تمریناش یه جاهایی با هم همپوشانی پیدا میکنه. نمیشه دقیق گفت که تو این تمرین به چی میخوایم برسیم. خب من که قانع شدم ولی به نظر بچه ها این مسخره ترین جوابی بود که میشد داد. خب طفلک نچسب و خشکه. دلیل نمیشه آدم بیشعوری باشه که. حداقل من وقتی رفتم کارامو بهش نشون دادم و ایرادمو گفت، خطهام خیلی بهتر شد.
عصرش سر کلاس آناتومی خیلی دپرس بودم که چرا اینقد فیگورام ضعیفه. البته ضعیف نمیشه گفت. ولی آخر کلاس که سه چهار تا میذارم که استاد ببینه، شاید یکیش تیک بخوره. در حالی که چند تا از بچه ها شش هفت تا کار میذارن و همش تیک میخوره. حتی بعضی هاش دو تا تیک. چرا من تا حالا دو تا تیک نخوردم؟ این شد که رفتم ته کلاس رو یه صندلی بلند نشستم تا دید بهتری داشته باشم. جالبه که استاد بچه های اون ناحیه رو خیلی بهتر میبینه! جایی که من قبلا مینشستم استاد اصلا نمیتونست نگاه کنه به خاطر همین همینطوری رد میشد. آره! همینقد مسخره. ولی دیروز دفعه اول که از کنارم رد شد گفتم استاد من احساس میکنم هیچ پیشرفتی ندارم، اصلا ایراد کارمو متوجه نمیشم، نمیدونم چرا اینطوری میشه و از این حرفا. بعد استاد تازه بعد سه جلسه ایراد کارمو گفت. و بعد هر دفعه کلاسو دور زد رو کار منم یه نظری داد. و بعد کارام خیلی خوب شد. آخر سر چهار تا کار گذاشتم که یکیش تیک نخورد و یکیش یه تیک خورد و دوتاش دو تا. هورا! البته نفیسه گفت منم اگه استاد خصوصی بالا سرم بود ده تا تیک میخوردم. که من بهش گفتم کمتر بخوره. خب اونم از استاد میپرسید. مگه من جلوشو گرفتم؟ والا به خدا.
داشتیم آخرین فیگورو کار میکردیم که یهو صدای رعد و برق جذابی سرها رو به سوی پنجره چرخوند. یکی دو نفر آروم آروم رفتن تو بالکن و بعد وقتی به خودم اومدم کلاس تقریبا خالی شده بود. منم رفتم تو بالکن پشتی تا بتونم صدای بارونو بشنوم. از اون بالا، هم حیاط خودمون معلوم بود، هم اون تیکه که قبلا مال دانشگاه بوده و الان فکر کنم مال کلیسا هست یا یه همچین چیزی. و توش یه آقای سیبیلوی بامزه با مرغها و سگش زندگی میکنه و تو باغچه ش یه صلیب کاشته. آدمی زیر اون خاکه آیا؟
نمیدونم. فضای اسرارآمیزی بود و حس خیلی خوبی داشتم. یه دفعه دیدم از پشت شیشه های بخارگرفته یکی با روپوش سفید داره درو باز میکنه. کیه این آقای دکتر؟ دکتر علوی نژاد :) اینقد لباس کارش تمیزه که به نقاشا نمیخوره. در واقع لباس کارش حتی یک لکه رنگ هم روش نیست. یعنی اصلا شاید لباس کار نیست. پس چیه؟ نمی دونم. باز حاشیه.
سلام کردم. اونم یه خوشه کوچولوی انگور دستش بود که بهم داد. مثل خواب بود! گفت خیلی خوبه ها نه؟! گفتم آره خیلی خوبه. گفت تو خوبی؟ یه خورده فکر کردم و بعد گفتم آره.
تصمیممو گرفتم. باید برم تو بارون قدم بزم. باااید برم کنار سی و سه پل. البته شاید اگه دیروز با علوی حرف نزده بودم، شهامت همچین کاری رو پیدا نمیکردم. بهم گفت دنبال کار خودت باش و زمان پیدا کن و. چیز خاصی نگفت واقعا! ولی حداقل مطمئن شدم که کارم بد نیست.
خب هر چیزی هزینه داره. من نمیخواستم این هزینه رو بدم. نمیخواستم بچه ها همون مدلی که پشت سر آیلار میگن برخورداش چکشیه، پشت سر منم بگن خودشو جدا میگیره. سه هفته س که عین مرغ سرکنده دور خودم میچرخم که آی خودتو جدا نگیر. متعادل باش. تک بعدی نباش. نهایت زمانی که برای خودم میذاشتم این بود که دو سه بار رفتم نیم ساعتی تو محوطه خوابگاه و برگشتم. ولی اونقدر خسته بودم که حتی نتونستم یه ربع راه برم. این چه قانون مزخرفیه که میگه همه باید متعادل باشن؟! اصلا تعادل یعنی چی؟ یعنی مثل بقیه بودن؟
البته درباره آیلار بیراه نمیگفتن. دیروز داشت یه چیزی به فائزه میگفت که نمیدونم چی شد یهو زد تو صورتش. محکم هم زد. ما هم به شوخی شروع کردیم نچ نچ کردن ولی واقعا هممون جا خوردیم. آیلار واااقعا جالبه. وقتی میخوام توصیفش کنم فقط "سنگ" میاد تو ذهنم. نه که بگم خودشو میگیره ها، اینجا بیشتر از همه ازش خوشم میاد. ولی خب گاهی وقتا برخوردای عجیبی میکنه که واقعا خنده داره. دیشب تو گروه گفت کسی هست بخواد از گروه دو بره تو گروه یک؟ صدرای بدبخت برگشت گفت آخه کی دلش میخواد عصر باشه؟ آیلار هم گفت اگه نمیتونین جابجا بشین میتونین سکوت کنین. بنده خدا صدراهه گفت ببخشید :/ آیلارم گفت نه ناراحت نشدم! فقط اینطوری که شما میگین بچه ها از جابجا شدن پشیمون میشن.
واقعا به یاد موندنی بود!
یه عادتی هم داره که وقتی بچه ها دارن درباره پسرا حرف میزنن و به معنای واقعی کلمه شورشو در میارن، سعی میکنه بحثو عوض کنه یا یه جور برسونه که ماها تو محیط بسته بودیم و اینا برامون عادی نیست. البته نمیگه شماها میگه ماها. ولی خب وقتی این حرفو میزنه من یهو به خودم میگم: چرا من هی سعی میکنم به خودم بگم اینا عادیه خودتو جدا نگیر زندگی یعنی همین؟! و بعد از خودم بدم میاد. اما خب بچه ها، از آیلار بدشون میاد. میگن ای بابا! ما داریم شوخی میکنیم جدی که نمیگیم! آره خب این که 24 ساعت درباره چیزی حرف بزنی به این معنی نیست که برات مهمه که. فقط شوخیه. :/ میدونی از تصور این که پسرا هم اینطوری درباره ما حرف بزنن، (به خصوص من که تیپم از همه داغونتره) تنم میلرزه. امیدوارم پسرا به اندازه ما (در واقع اونا!) بیشعور نباشن.
آره خلاصه با این آمادگی که میگن سارا خودشو جدا میکنه راه افتادم و رفتم. کجا؟ یه کم خرید دارم. جون عمم. اونا هم اندازه خودم باور کردن.
وقتی از دانشگاه رفتم بیرون و سنگ فرشها رو زیر پام حس کردم، تازه متوجه شدم که ته کفشم تازگیا به شدت صاف شده و زمین یه ذره لیز باشه من تعادلمو از دست میدم. چرا واقعا؟ یه بار کفش مارک خریدیم مثلا. تازه روشو هم یک بنفش جذابی زدم که نگو. بچه ها میگن با این کار کفشتو بیست سال کهنه تر کردی.
از یه پسری تو ایستگاه پرسیدم کدوم این اتوبوسا میره سی و سه پل و اونم گفت همین داره میره. منم سوار شدم و از راننده هم پرسیدم که مطمئن شم. ولی دیگه روم نشد از راننده یا پسره بپرسم کجا باید پیاده شم. یه جایی که آب دیدم پیاده شدم. یه نگاهی به پسره کردم شاید خودش بخواد چیزی بگه. نگفت! با حالتی یه کم تعجب آلود نگاه کرد و من پیاده شدم. راننده هم فقط در جواب تشکرم گفت به سلامت. خب میمردی میپرسیدی همینجاس یا نه؟ خب آره دیگه لابد میمردی.
این چه پل فی بی خاصیتیه؟ مگه این زاینده رود نیست. آها! پیداش کردم. اون طرفشه. خب پس نگاه پسره اونقدرا هم تعجب آمیز نبود. ده دقیقه خوبی رو تو هوای بعد بارون در کنار رود آروم و پارک کنارش گذروندم تا کم کم به "اون طرفش" نزدیک شدم. ولی. ببخشید گلم. این چه جور سی و سه پلیه که وقتی از روش رد میشن از زانو به بالاشون معلومه؟!
نه انگار نگاه پسره تعجب آمیز بود.
به هر حال. میریم میرسیم دیگه. یه کسی تو ذهنم داشت بهم میگفت قاعدتا وقتی داری بر خلاف جهت اتوبوس، برمیگردی به سمت دانشگاه، به سی و سه پل نخواهی رسید. ولی خب نمیخواستم دوباره برگردم سمت اون پل فیه. اونجا رو دیده بودم خب! میخواستم ببینم اون طرف چه خبره. تازه خیلی هم دستشویی داشتم. ولی کارام شبیه آدمیزاد نیست دیگه باید میرفتم. رفتم و رفتم و رفتم نه آب تموم میشد نه سبزه های کنارش و نه حتی به سی و سه پل میرسیدم! هی دوچرخه سواران و پیاده روان از کنارم رد میشدن و با تعجب نگاه میکردن. اونجا مسیر بود و من با کیف و تخته و مقنعه، به کسایی که فقط میخوان از مسیر بهره ببرن نمیخوردم. دنبال چی بودم دقیقا، نمیدونم.
تابلو زده بود پارک ناژوان و باغ پرندگان و حتی کلیسای وانک! روبروی دانشگامون! یعنی قشنگ داشتم چپکی میرفتم. به هر حال، نه زبان گوش دادم نه گریه کردم نه کتاب خوندم نه نوشتم. فقط در اون حالت نامرئی بودن چند تا آهنگ گوگوش رو برای خودم خوندم و وسطاش یه کم هم واسه خودم تاسف خوردم و بعد یه دستشویی جلوم سبز شد. نفهمیدم چرا! آخه اونجا اصلا شبیه یه جای خاص نبود که دستشویی داشته باشه. ولی خب حالا که هست بذار استفاده کنیم. در واقع، فکرشم نمیشه کرد که استفاده نکنیم! وه که چقدر کثیف بود. ولی واقعا به جا بود. کلی دعا به جون سازنده هاش کردم. :)
به اینجا که میرسیم برای هزارمین بار از مامانم خواهش میکنم که دوباره ور نداره پستامو واسه بابام فوروارد کنه.
از یه زن و شوهر پیر پرسیدم ایستگاه مترویی اتوبوسی چیزی اینجا هست یا نه؟ گفت خب بیا با بریم سه راه سیمین. گفتم باشه. ولی بعد فهمیدم ماشینشون دو متر جلوتره. نههه من فکر کردم پیاده این. ولی خانمه هی با اون لهجه قشنگش میگفت نترس من خودم دختر دارم! میگفتم نه بابا ترس چیه برا چی بترسم اینا ولی واقعا حرفای بابام تو گوشم بود. دیگه به خودم گفتم برو گم شو دیگه تو هم! ا نقشه هم بخوان بریزن مطمئنا رو قدم زدن یه دختر دانشجوی تنها در یک شب بارونی در چنین منطقه ناجذابی حساب نمیکنن. :/ البته برا من مسیر لذتبخشی بود ولی نه مغازه ای داشت نه برو بیایی. فقط درخت بود و آب روان.
آقاهه قشنگ یه بابای واقعی بود. هی میگفت عجب آدمایی هستن برداشتن خوابگاه بچه ها رو بردن اون سر شهر، یه ذره فکر ندارن. میاوردن فلان جا. یا حتی فلان جا! خانمه هم کاملا مامان بود. صد بار راهو برام توضیح داد و هر چی شوهرش بهش گفت خانم بلده اون تیکه شو، هر روز داره میره! میگفت نه خب اینجا غریبه شاید قاطی کنه. خخخ
شش تا ایستگاه بی آر تی رو رد کردم و یه ایستگاه مترو تا تازه رسیدم شریعتی. یعنی نزدیک دانشگاه! دیوونه م واقعا! سعی کردم خودمو دعوا نکنم. خب میخواستیم راه بریم که رفتیم. خوب بود همراه بچه ها میرفتیم کاغذ گلاسه بگیریم؟ فقط به خاطر حرف الکی یکی از بچه ها که گفته بود باید حتما رو گلاسه اجرا کنیم؟ نع.
وقتی رسیدم خوابگاه دیگه مثل ظهر نگفتم: وااای شام بازم تن ماهی! بلکه لباس درنیاورده مثل برق رفتم تن ماهی و شویدپلو رو تحویل گرفتم و مثل مرغ (ماهیخوار) شروع به خوردن کردم. آه. خش بود.
بعد بازجوییا شروع شد که کجا رفتی و چیکار کردی. صد بار توضیح دادم که نه چیزی خریدم نه چیزی خوردم نه حتی سی و سه پل رو دیدم بلکه فقط راه رفتم. ( فکر کردم از لحنم بفهمن که میخواستم خبر مرگم تنها راه برم.) ولی نفیسه باز میگفت: خب ما هم میومدیم باهات چی میشد؟
لپتاپمو الکی روشن کردم و یه خورده آهنگ گذاشتم و یه ذره کار کردم. یه ذره که چه عرض کنم، تو ده دقیقه چند تا نقطه رو به مزخرف ترین شکل در کادرهای گوناگون جا دادم و بعد گذاشتم تو کاور و بعد رفتم به سوی تخت. با هم عهد بستیم که فردا دیگه لطف کنیم و بعد دو هفته نماز صبحمونو بخونیم. مائده آلارم گوشیشو تنظیم کرد و با غم انگیزترین لحنی که میتونید تصور کنید، گفت: پنج ساعت و چهل و هفت دقیقه وقت داری بخوابی. قلبم به درد اومد و رفتم زیر پتو. نباید زمانو از دست میدادم.
چقدر هم خوندیم واقعا! من که شش و نیم بیدار شدم. تا وسط راهرو رفتم که برم دستشویی بعد حس به خودم گفتم خب نماز که قضا شده، الان صورتمو بشورم سرحال میشم. و دوستان عزیز! برگشتم! واقعا دوباره برگشتم، دمپاییمو درآوردم، درو باز کردم، دمپایی روفرشیمو پوشیدم، تا تخت رفتم و پتو رو پیچیدم دور خودم و افتادم. چقد گرم و شیرین و "درست " بود. بله. در اون لحظه مقدر بود که من در پتو غرق باشم. اما دنیای بیرون چه خبر داشت از تقدیر من؟ داشت راه خودشو میرفت.
ارده عسل ریختم تو لیوان کوچولوی قشنگم و خوردم. بعد نفیسه برگشت گفت کو؟ گفتم چی کو؟ شماها که هیچ کدوم دوست نداشتین، منم دیدم این همه وقته اومدم تا حالا ارده نخوردم گفتم حیفه. گفت نه من دوست دارم. :/ فنجونو پر کردیم و تو سرویس صبحونه خوردیم. فقط میمونم که مائده با این همه کار چطوری وقت میکنه صبحا آرایش کنه؟ چطور میتونه به خواب و صبحونه ترجیحش بده؟ من که نمی فهمم. تازه تو دانشگاه نفیسه رو مجبور کرد جلو موهاشو ببافه! از دست این بچه. ولی خداییش خیلی خوشگل شد.
روزای اول قبل از زنگ زدن ساعت بیدار میشدم. ولی یه مدته هر روز کمخوابی روزهای قبل بهم اضافه میشه. پای چشمام گودتر و راه رفتنم شل تر و اعصابم خوردتر میشه. الان شکل زامبی ها هستم. دوستان قشنگم هم هیچ ابایی ندارن از تکرار هر روزه این که ماها (که شامل منم میشه) خیلی بی ریخت، اسکل، زشت و نابلد (لابد در تور کردن پسرا) هستیم.
صبحا تو سرویس زبان گوش میدم که نتونم زیاد فکر کنم. چون فکرایی که تو ذهنم میاد اصلا خوشایند نیست. دیشب میدونین بحث چی بود؟ بحث این که هر کدوم از بچه ها بعد از دیدن قبولیشون چطور و چقدر خوشحال شدن. یعنی ما هر کی رو میبینیم میگه منم نقاشی میخواستم قبول نشدم. تازه با رتبه های خوب. مثلا چهارصد منطقه دو نشده ولی هزار و چهارصد منطقه سه قبول شده. البته عملی هم خیلی مهمه.
سعی میکنم جلوی خودمو بگیرم و ضعف نشون ندم. اما نمیتونم. شاید وقتی نمینویسم، بیشتر حرف میزنم. حرفایی که نباید بزنم. منم لحظه ی اومدن نتایجمو گفتم و همه افسوس خوردن. نه که دلشون برام بسوزه یا چیز بدی بگن. خوب همدردی میکنن. همیشه هم یه جور حالت "هنرمندمون"، "باسوادمون"، "بافرهنگمون" بهم نگاه میکنن. ما چهار تا نقاشیا که هم اتاقی هستیم، در کنار "اسکل و زشت و نابلد بودنمون" وجه اشتراکات زیادی با هم داریم. حداقل از بیرون. احساس میکنم نفیسه و مائده و محدثه خیلی بامحبتن. کاش منم به اندازه اونا ازم مهر و محبت خارج میشد. شایدم ریز ریز خارج میشه نمیفهمم نه؟ اه ولش کن. چی داشتم میگفتم؟
آره. فکرای بدی میاد تو ذهنم. درباره خودم. درباره این که آیا ممکنه بچه ها پشت سرم بگن چقد لوسه و خودشو میگیره؟ خب آره اینو که میگن. آیا پسرا درباره من میگن همون دختره که خیلی داغونه؟ شلوارش خاکیه و کفشش مال مادر مادربزرگش بوده و سیبیلاش همیشه در اومده؟ خب اینم که میگن لابد. ولی چون ما علیرغم امیدی که داشتیم از هیچ کدومشون خوشمون نیومد اهمیت نمیدیم. البته خب آدم باید در کل آراسته باشه که بقیه یه خورده آدم حسابش کنن میدونم، ولی خب، شاید از نظر اونا به اندازه نظر دخترا زشت نباشم. البته نظر خودم به نظر دخترا نزدیکتره. خب چون دخترم.
ول کن جون مادرت.
از راه رفتن خودم بدم میاد. از حرف زدنم که بیشتر. تو کلاس با خودم قرار گذاشتم یزدی حرف بزنم. بعد وسطاش قاطی میشه. متنفرم از این که میگن چرا دیگه یزدی حرف نمیزنی تحت تاثیر قرار گرفتی و فلان. خب آدم قاطی میکنه. مثل اینه که باهات انگلیسی حرف بزنن تو بخوای فارسی جوابشونو بدی. نمیشه خب. ولی من همچنان تلاشمو میکنم. ولی صدام خیلی ضعیف و نازکه. ربطی به کمرویی نداره. مدلشه. در واقع صدام قشنگه. به خصوص وقتی گوگوش میخوندم خودم همچین احساسی داشتم. ولی خب وقتی تو کلاس حرف میزنم انگار در مقایسه با بقیه زیادی نازک میشه. همیشه اینطوری بوده آیا؟ کاش میتونستم خیلی قوی و محکم باشم. خیلی. خیلی.
شنبه سر کلاس تاریخ استاد درباره پورپیرار حرف زد و پرسید چقد میتونیم حرفاشو قبول کنیم؟ (بعدش که سرچ کردم به نظرم سوال احمقانه ای اومد. یارو دیوونه بوده.) منم گفتم خب آدمیزاد کلا دوست داره عقاید پیشین خودش رو زیر سوال ببره. مثلا الان خیلی ها هستن که واقعه ای به بزرگی هولوکاست رو زیر سوال میبرن. حالا وقتی همچین پدیده متاخری که مدارکش با این قوت موجوده میتونه انکار باشه، دیگه درباره وقایع پیشاتاریخی، همچین چیزی خیلی محتمله.
بعدش نفیسه ازم پرسید هولوکاست چیه و مائده گفت آروم از آیلار پرسیده متاخر یعنی چی. حرفم خیلی باکلاس بود. به خصوص که از بحث کلاس دور بود. :) اما خب فکر کردم کاش صدام اینقد از ته چاه درنمیومد.
از این که نمیتونم خوشحال باشم اعصابم خورد میشه. نه که ناراحت باشما. اینجا خیلی خوشگله. به نظرم فرانسوی ها بهترین دانشکده دانشگاه هنره. از دانشگاه تهرانم خوشگلتره. از بابت بچه ها هم نگران نباشید. درسته همه مقنعه میپوشن ولی سیگاری و موفرفری های عجیب غریب و پرکارای درس نخون و درسخونای کم کار و اوووو. هر چیزی که فکر میکردی تو دانشگاه تهران میبینی اینجا هم هست. استادا هم خوبن. خوابگاه راهش دوره ولی واقعا باحاله. به زندگی آدم نظم میده. هفتاد هشتاد درصد ازش راضی ام. بچه ها هم به عنوان همکلاسی خوبن ولی به عنوان دوست. خب بذار صریح بگم که اگه آیلارو در نظر نگیریم، به شکل وحشتناکی از همه دورم و تازه تلاش میکنم که اینو انکار کنم. این خیلی غم انگیزه. علوی نژاد بهم جرئت متفاوت بودن داد. با یک جمله طلایی. فکر میکنید چی بود؟
ولشون کن. کار خودتو بکن.
:/ واقعا همینقدر ساده حالم تغییر میکنه.
اما امروز دیگه مغلوب شدم. فائزه تو گروه گفته بود ما تا عصر دانشگاه بمونیم که کلاس گروه دو هم تموم بشه و بعد با هم بریم نقش جهان. که "بگردیم". اصلا حوصله شو نداشتم ولی بیکاری تو دانشگاه فرصت خوبیه. اگه خوابگاه بودم الان ولو شده بودم رو تخت و حتی حوصله خوابیدنم نداشتم. البته برنامه م این بود که برگردم اما وقتی داشتیم میرفتیم سلف یه دفعه نفیسه خودشو لوس کرد که ما انگار نه انگار اومدیم اصفهان. مائده که رفته با دوستش بیرون، محدثه هم که خواهرش میاد دنبالش، اون سارا هم که دیروز رفته برا خودش گشته. اون وقت من هی اینجا میمونم که آخر هفته بریم بیرون ولی شماها هیچ جا نمیاین! گفتم گشته؟ سارا رفته گشته؟! دارم میگم رررراه رفتم ررررااااه! تو به این میگی گشتن؟ شبم بود تاریکم بود هیشکی هم تو خیابون نبود. گفت خب حالا هفته پیش که با بتول رفتی تئاتر من فقط دانشگاه خوابگاه!
اینو که گفت بهش حق دادم :)) خداییش تئاتر خفنی رفتیم. برای یکی دو ساعت واقعا به زندگی ایده آل خودم نزدیک بودم. حتی تیپمو که از نظر بچه ها مسخره بود، دوست داشتم. شال بنفش رو به قرمز که شاید یه قطره هم زرد بهش اضافه کردی تا درخششو بگیری، مانتوی لجنی گشاد ساده، شلوار لی، کفش مشکی که البته روشو بنفش زدی. تازه در کنار دوستی که ده سال ازت بزرگتره و دعوتت کرده و البته پول اسنپو هم حساب کرده و تو رو حسابی شرمیگن کرده و خیلی هم سرسخت بوده و شماره حسابشو نداده و باعث شده تو بزنی تو سر خودت که چرا فقط کارت داشتی و پول همرات نبوده. واقعا خوش گذشت و تئاتره هم خیلی حال داد. نه که بگم خیییلی فهمیدم ولی حداقل تحت تاثیر قرار گرفتم! جیگرم حال اومد. به خصوص که تنها نبودم و نمیتونستم به "اگه دانشجوی تئاتر بودم" فکر کنم.
(عاشق جمله های طولانی ام :)
بعد از فکر کردن به این قضیه و احساس خوشبختی کردن سعی کردم چیزی بگم که نفیسه رو از منبر بیاره پایین.
- اوووو تو هم! حالا خوبه بتول بوده. بهزاد که نبوده اینقد شلوغش میکنی.
ولی طفلی خیلی ناراحت بود. سر نهار حرف نزد. دیگه من و محدثه با این که خیلی خسته بودیم و میخواستیم برگردیم، گفتیم خیل خب بریم نقش جهان. نفیسه جواب نداد. گفتیم نفیسه تو اگه نمیخوای برو خوابگاه ما میریم میگردیم :)
صورتش قرمز شده بود. فکر کردم الانه که جوشای جدید بریزه بیرون. تازه میگفت تقصیر ارده های توئه. گفتم ببخشید که به زور حلقت کردم. ارده به این گرونی.
ولی واقعا چرا صورت این بچه اینطوری شده؟ نگاش میکنی غم عالم میاد تو دلت. هیچی هم نمیخوره ها، این تخم مرغ داره اون روغن داره اون سیب زمینی داره ولی فرقی نمیکنه. همش تقصیر این قرص راکوتانه. تازه باهاش آشنا شدم ولی با این چیزایی که بچه ها دربارش میگن انگار چیز خیلی وحشتناکیه. حالا هم هر کی هر چی میگه اون میخوره. مدرن و سنتی و همه چی قاطی. وای به خدا غم و غصه کم داریم صورت این بچه هم هست. حالا باز با مقنعه زیاد معلوم نیست. تو خونه بیشتر خودشو نشون میده.
الان که دارم مینویسم، ساعت سه و نیمه. بچه های گروه دو تو کلاسن و منتظریم کلاسشون تموم شه و در حالی که مثل مرده متحرک شدم با هم بریم نقش جهان و بگردیم! تازه با این مقنعه رو اعصابم. کلا مقنعه بهم حس زیادی غبغب داشتن میده. ربطی به تنگی و گشادیشم نداره.
خب. تازه لایه اول حرفامو زدم. یه پست مجزا هم باید درباره مریم بذارم چون هر جمله ای که میگم میتونم بعدش تیکه ای هم به اون بندازم. واقعا موجود عجیب و غریبیه. و بعد.! تازه بشینم چار تا کلمه حرف حساب بزنم.
مائده صدام کرد. دیگه باید بریم. وقت خوش گذروندن بالاخره فرا رسید!
خدایا منو قوی و محکم کن. بابام گفته خونه تکی برام نمیگیره. :/
اگه چیزی یادم اومد اضافه میکنم.
ساعت سه و ربعه و در آخرین روز تعطیلی به سر میبریم در حالی که همه نقشه هامون نقشه بر آب شده. البته منظورم خودمه ولی اینقد حجم واقعه بزرگه که باید از فعل جمع استفاده کنم. روی تخت نشسته ام و نفیسه و فائزه روبروم نشستن. نمیتونم پامو دراز کنم. الان امتحان کردم شد ولی به نظرم آدم بی ادبی هستم.
باورم نمیشه که اون همه برنامه م برای چهارشنبه تا جمعه ی تعطیل به چه شکل دردناکی به باد رفت. دیروز بچه های اصفهانیمون اومدن خوابگاه و برامون غذا آوردن. چون جمعه ها سلف غذا نداره. عصر وقتی که من خواستم بگم: خب دیگه حالا بریم ادامه کارای مبانی، تازه دیدم که بچه ها میخوان فیلم ببینن. منم یه نگاهی به دور و بر انداختم و متوجه شدم تنها مونیتور موجود، لپتاپ منه. و اینقد براشون بدیهی بود من لپتاپو بهشون میدم که حتی نپرسیدن. فقط گفتن لپتاپتو بده. یا یه چیزی تو این مایه ها: الان دیگه وقتشه لپتاپتو بدی.
به هر حال الان دیگه اینقد سطح توقعمو آوردم پایین که رو تخت نشستم و وسط این سر و صدا مینویسم. حالا انگار چی میخوام بنویسم. واقعا نمیدونم. حس میکنم خیلی حرف دارم برای زدن. اما واقعا نمیدونم کدومو بنویسم. فقط شرح ماوقع میاد تو ذهنم و خیال میکنم اگه اینا رو بگم حرفای اصلیم میان رو. ولی شاید واقعا حرفی ندارم. هوم؟
میخواستم درباره اصفهانگردی بنویسم ولی الان میبینم چیز خاصی برای تعریف کردن نداشت. حتی یادم نمیاد چطوری بود. از کتابخونه که اومدم بیرون و دیدم باید با پسرا بریم قضیه برام جالب شد. بذار ببینم چی یادم میاد. آهان کیسه آبیم که روش نوشته شهرکرد شهر مهربانی! توی هر کدوم از عکسا دست یکی از پسراس. این کیسه آبی اینطوریه که من صبح یه تخته شاسی میذارم توش و ظهر تو راه برگشت میبینم پنج تا تخته با کلی کاغذ توشه. البته من روم نشد بدمش دست کسی. نفیسه با اعتماد به نفس میرفت پیش پسرا میگفت شما دستت خیلی خالیه اینو بگیر. ایول بهش. :)
بچه ها خیلی با پسرا حرف زدن. انگار که کلا رفته بودیم بیرون که با پسرا حرف بزنیم. کار خوبی بود البته. قبلش با هم خیلی غریبه بودیم. من زیاد حرفی نداشتم. وقتی حس میکردم که باااید با اینا حرف بزنم احساس میکردم اصلا حرفم نمیاد. کلا کسل کننده بود. نمیدونم شایدم نبود. ولی نمیخواستم تو بحثاشون شرکت کنم بیشتر میخواستم از دور ببینم هر کسی چطوریه.
منم البته با یکیشون حرف زدم. گفت میخواسته بره موسیقی ولی باباش که خیلی مذهبیه اجازه نداده. کلا موسیقی سنتی خیلی دوست داشته. حتی تکنوازی. این دوستمون خیلی قدبلنده به خصوص گردنش. وقتی پشت سر پسرا میشینی هیچی مثل گردن اون جلب توجه نمیکنه. بعد قیافه شم خیلی ترسناکه و یه جوریه که خیلی کسی نمیتونه باهاش قاطی شه. بچه ها یه کلمه بهش گفتن سوغاتی شهرتونو بیار، گفت مشد چی داره؟؟ همه ترسیدن. دفعه اولی که نفیسه رفت کیسه رو داد دستش خیلی بد نگاه کرد ولی انگار چاره ای نداشت جز این که کیسه رو بگیره. یه سلفی هم تو شب وسط نقش جهان گرفتیم که این دوستمون توش شبیه ولدمورت شده بود. مهدی میگفت باید زیرش بنویسه: قبل از این که خونشونو بخورم. :) بعدش که من دیگه دیدم خیلی دیر شده گفتم پاشین بریم و اینا پسره گفت از این بیشتر از من میترسین یه کلمه گفت همتونو بلند کرد. خوشم اومد. :) بعدش گفت اون ماسماسک بچه رو بدین من بیارم. منم یه لحظه پوکر شدم. ماسماسک؟ بچه؟! ولی خب با کمال میل دادم دستش. سنگین بود.
ولی کلا این احساس که اینا همکلاسیای من نیستن بدجوری رو اعصابمه. حالا خیال میکنی خودت کی هستی واقعا؟ به خدا هیچکی. باور کن. ولی خب نه این که به بقیه حس بدی داشته باشم. به خودم دارم. از همه نظر. و وقتی از کسی بدت میاد معمولا نمیتونی خوبی هاشو ببینی. همه کاراشو از پشت یه فیلتر کثیف میبینی. الان یه همچین حسی به خودم دارم. احساس میکنم هر حرکتی که میرم اشتباهه. از کارای خودم سر در نمیارم. هی به سرم میزنه که یه سری فایلا رو تو کامپیوتر پاک کنم یا کلا این وبلاگ بیمنظور رو منهدم کنم یا کلا بی خیال همه چی بشم. همه چیِ همه چی. ولی باز کاری نمیکنم. شهامت تغییر دادن چیزی رو ندارم. کلا این سبک زندگی کاری میکنه که آدم از خودش جا بمونه. همین الان نفیسه داره با یه نگاه سنگین همه جا رو مرتب میکنه. این یعنی منم الان باید بلند شم و اون سه تا تیکه ظرفو بشورم. (چون مائده از اول کار زیادی نمیکرده، الانم انتظار زیادی ازش نمیره.) خب من بلند نمیشم. چون نیاز دارم دستامو رو این کیبورد حرکت بدم و یه برای دقایقی این لبخند مصنوعی رو از صورتم بردارم. عبوس و شاید عصبی بشینم یه گوشه و اجازه بدم صدای گوشنواز تایپ آرومم کنه.
الان که هانیه رفت خیلی خلوت تر شد انگار. فائزه هنوز هست ولی اونقد سر و صدا نداره. هانیه با این که برامون غذا درست کرد و کلی از ظرفا رو هم شست، (واااقعا ازش ممنونیم) اما الان که رفت احساس میکنم این فضا مال خودمونه. ببخشید. یه کم مصنوعی به نظر میاد.
راستی سه شنبه درباره استاد مبانیمون نگفتم. حیف که الان به اندازه اون موقع شوق دعوا کردن باهاش رو ندارم. جالبه که قصه بزرگترین دعواهام با معلما رو اینجا ننوشتم. واقعا چرا؟! چرا مثلا درباره تاج الملوک چیزی نگفتم وقتی بهم گفت بنویس من کلاس زبان نرفتم و امضا کن؟! یا اون یکی وقتی کتابمو از دستم چنگ زد و گذاشت تو کیفش؟ نمیدونم. سه شنبه هم همچین چیزی شد. داشت مزخرفاتشو درباره نقطه ادامه میداد که من با بی حوصلگی کتابمو باز کردم. همون موقع از کتابخونه گرفته بودم. به حال من میخورد. آخه واقعا از نقطه بازیاش سر در نمیاوردم.
این نمونه کار هفته پیشمه. بهش گفت"داغون". دقیقا همینو گفت. یه سری توضیح داد که نتونسته کادر رو فعال کنه و از این حرفا و تهش با اون لهجه اصفهانی دردسازش، گفت یعنی قشنگ کادرو داغون کرده. خب از یه طرف میگه خلاقیت داشته باشید و به چشمتون اعتماد کنید نه به قانون، از طرف دیگه دقیقا یه سری چیزای خاصی رو میپسنده. اگرم خیلی عادی برداری عناصرو طوری بذاری که با هم و با فضا خوب باشن، میگه خب خیلی خنثی و معمولیه.
در "نظر" من، این دو تا نقطه، کادر را فعال کرده اند. تمام.
آره حالا با این پیشزمینه منو تصور کنید سر کلاس مبانی. استاد از همه تعریف میکنه (بیشتر پسرا. واقع بین باشید و قبول کنید بیشتر پسرا.) و به من که میرسه،
یا کارم یه چیزی هست تو این مایه ها:
خیلی عادی، توی نقطه طلایی یا یه همچین چیزی. که میگه خب خوبه. ولی هیچ چیز بیشتری نمیگه.
و یا اینکه میام از نظر خودم خلاقیت کنم و استاد به همین شیوه با خاک یکسانم میکنه. واقعا از کاراش سر در نمیارم. نمیخوام هم سر در بیارم. واقعا نمیخوام خوب باشم. نمیخوام ازم تعریف کنه. میدونی چرا؟ دلیلم کاملا منطقیه. اصلا هم به عنوان طنز و اینا نمیگم. وقتی با اون چشمای پیر گود افتاده و صورت بی حال، برمیداره یه رژ صورتی میزنه، آیا واقعا مبانی بلده؟ تازه با یه مانتوشلوار گشاد بدترکیب مشکی. خب آخه اون صورتی به رنگای صورت تو نمیخوره. این همه رنگ هست. کالباسی بزن خب. قرمز حتی!
واقعا نمیتونم با این قضیه کنار بیام. اصلا کلا مبانی برام چیز مسخره ایه. حس میکنم شبیه گرامر زبانه. لازمه و مهم و بدون اون هیچی معنی نداره. اما روش یادگیریش این نیست. باید تو متن کار ناخوداگاه درکش کنی. نه این نقطه بازیای مسخره. حالا به خودش بگی میگه شما جوونین و صبر ندارین و از پایه نمیخواین یاد بگیرین و اینا. ولی خب چرا همیشه باید بچسبیم به متدای قدیمی؟
آره خلاصه گرم خوندن بودم که یهو کتابو از جلوم برداشت، یه نگاهی بهش انداخت: جین ایر. و پرتش کرد اون ور. پرت که نه ولی خب حرکت خشنی بود و من همچنان معتقدم عطف کتاب قبل از اون حرکت اینقد کج نبود.
آره خلاصه که الانم گفته تا این سه شنبه اگه همه کارا رو اجراشده براش نبریم نمره مونو کم میکنه. نکبت.
این نکبتو از نفیسه یاد گرفتم. وای واقعا عاشقش میشم وقتی میگه: نکچــبت! (کلا از وقتی رفتم دانشگاه چیزای خوبی یاد گرفتم.)
پریشب که تو اتاق با مائده و نفیسه تنها بودم، طبق معمول میخواستم خوابشون کنم که گوش نمیدادن. دیگه آخرش بیدار شدم و شروع کردیم به حرف زدن. از اون حرف زدنایی که به ندرت پیش میاد و یهو تو چند دقیقه آدما رو چندین پله به هم نزدیک میکنه. در حالی که گاهی این فرایند نزدیک شدن تو چندین ماه بیشتر از یه پله پیش نمیره.
در جریان همین حرفا رسیدیم به این سوال ترسناک و تکراری: قبل از این که منو ببینی دربارم چی فکر میکردی؟
نفیسه که با خاک یکسانم کرد. عکس پروفایل واتساپم رو دیده بود و خیال میکرد خیلی قدبلندم. نمیدونم چرا واقعا! همچنین خیلی شاخ و مغرور و ازخودراضی. البته بی راهم نمیگفت. چون اون موقع پیاماشو سین میکردم ولی جواب دادن بهش بی اهمیت ترین کار زندگیم بود. نمیدونم چرا واقعا. مثلا پنج شش تا پیام میداد من یه کلمه میگفتم باشه. شاید الانم با خیلی ها اینطوری هستم. خب آره. خیلی ها هم با من اینطوری هستن. رسم دنیا همینه دیگه. نمیشه که با همه مهربون باشی. خب فکر نمیکردم بخوایم هماتاقی بشیم. البته از یک جهت هم بهش حسودیم میشد که اون جایی که دوست داشته و رشته ای که میخواسته قبول شده ولی من نه!
منم گفتم وقتی صداشو پشت تلفن شنیدم خیال میکردم با یه آدم سفید و صورتگرد و یه خورده تپل و زیادی خنده رو و کمی تا قسمتی نفهم و خل طرفم. وقتی قیافهشو دیدم کاملا تصورم عوض شد. البته اونم گفت:وقتی از اتوبوس اومدی پایین، کاخ آرزوهام فروریخته. :/ گفتم اینه؟! خیال میکردم دوست پسر داری ولی وقتی ظاهرتو دیدم فهمیدم که نداری. :/»
چیز خوبیه که فکر کنن قدبلند و بیشعوری و بعد ببینن نیستی. نه؟!
حوصله ندارم درباره مریم حرف بزنم. الان که نشسته و با حسرت به کار کردن بچه ها نگاه میکنه دلم براش میسوزه. تازه همه ظرفای نهارم شست. روزای اول که زیادی حرف میزد ما همه مات و مبهوت نگاش میکردیم. ولی بعد کم کم دیدیم که باید بنشونیمش سر جاش. چنان پزی دادیم و چنان خودمونو تو چشمش فرو کردیم که دیگه الان کمتر حرف میزنه. واقعا خیال میکرد ما "شهرستانیا" از پشت کوه اومدیم. مثلا یادمه بهش گفتم قسمت اول گیم آو ترونزو دیدم و دیگه دلم نخواسته ببینم. با یه لبخند! گفت وااای چقد شماها ذهنتون بستهس. یه کم فیلم خارجی ببینین تا با فضای فرهنگی اونا آشنا بشین! یا مثلا بهش گفتیم شیر هست اگه میخوای بخور. گفت شیرای ایرانو نخورید بچه ها. فرداش داشت خامه میخورد بهش گفتم این خامه ها دقیقا از چی درست شده؟ گفت از شیر و عسل و گردو. گفتم آهان. گفت آره. نمیدونم خودشو به اون راه میزنه یا واقعا حالیش نیست. اما الان که میخواد بره تهران و آزاد بخونه دلم براش میسوزه. یازده میلیون خرج کنکورش کرده و شده 2000.
چه جور تعریف میکنم نیگا واقعا.
آره. همین. واقعا دلم نمیخواد بگم اینجا رو دوست ندارم. دارم آخه. ولی خیلی غم انگیزه زندگی. آدم هر دفعه به یه درجه ای میرسه که فکر میکنه اگه برگرده به مقطع قبلی، میتونه خیلی خوب از وقتش استفاده کنه. الان اگه مدرسه میرفتم واقعا میتونستم هم همه کارامو بکنم هم درس بخونم، هم کار عملی انجام بدم. الان که نگاه میکنم واقعا چیزی نبوده. کلا یه ربع از خونه تا مدرسه یا مغازه یا کتابخونه راه بود و به چیزای دیگه هم نباید فکر میکردی. البته اگه تنها بودم خیلی برام مهم نبود که نهار نخورم. میتونستم میوه بخورم. ولی واقعا الان وقتی فکر میکنم نصف روزم رفت برای اون شنبه بازار بیچیز و آخرشم یه غذای بی ملات مزخرف خوردیم که همش برنج بود، احساس میکنم دارم خواب میبینم. از صبح تا حالا شیش بار با حرص گفتم اگه انسان دغدغه غذا و خواب نداشت الان خیلی پیشرفت کرده بود. (خبر مرگش) بچه ها هم گفتن خب تو نخور و نخواب که پیشرفت کنی. گفتم خب فکر کنم منم انسانم :/
تازه یه چیز غم انگیز دیگه این که تو این شرایط قر و قاطی بیشتر غذا میخورم. آخه به طور معمول آدم کمغذایی هستم. واقعا عجیبه ها.
الان مجبور شدم آهنگای بی کلاممو قطع کنم و به جاش پریوش جلال همتی رو بذارم. البته این آهنگای بی کلامو هممون دوست داریم ولی وقتی زیادی وسط نقاشی بی حوصله میشیم یه کم تحرک نیاز داریم. خدا عاقبت این کار کردنای ما رو به خیر کنه.
پ.ن: اینقد بدم میاددد چشم میکنه تو چشم من (البته از راه دور) میگه به چیزای ماورایی ربطش نده. کم درس خوندی رتبت بد شد. خدا مگه بیکاره بشینه نتیجه انتخاب رشته این همه آدمو مشخص کنه؟ بعد وقتی من میگم آخه خداس!!! میزنه زیر خنده و میگه کلا میگم خودت تنبلی کردی.
(دهن صاف با چشمهای بسته)
ساعت سه و ربعه و در آخرین روز تعطیلی به سر میبریم در حالی که همه نقشه هامون نقشه بر آب شده. البته منظورم خودمه ولی اینقد حجم واقعه بزرگه که باید از فعل جمع استفاده کنم. روی تخت نشسته ام و نفیسه و فائزه روبروم نشستن. نمیتونم پامو دراز کنم. الان امتحان کردم شد ولی به نظرم آدم بی ادبی هستم.
باورم نمیشه که اون همه برنامه م برای چهارشنبه تا جمعه ی تعطیل به چه شکل دردناکی به باد رفت. دیروز بچه های اصفهانیمون اومدن خوابگاه و برامون غذا آوردن. چون جمعه ها سلف غذا نداره. عصر وقتی که من خواستم بگم: خب دیگه حالا بریم ادامه کارای مبانی، تازه دیدم که بچه ها میخوان فیلم ببینن. منم یه نگاهی به دور و بر انداختم و متوجه شدم تنها مونیتور موجود، لپتاپ منه. و اینقد براشون بدیهی بود من لپتاپو بهشون میدم که حتی نپرسیدن. فقط گفتن لپتاپتو بده. یا یه چیزی تو این مایه ها: الان دیگه وقتشه لپتاپتو بدی.
به هر حال الان دیگه اینقد سطح توقعمو آوردم پایین که رو تخت نشستم و وسط این سر و صدا مینویسم. حالا انگار چی میخوام بنویسم. واقعا نمیدونم. حس میکنم خیلی حرف دارم برای زدن. اما واقعا نمیدونم کدومو بنویسم. فقط شرح ماوقع میاد تو ذهنم و خیال میکنم اگه اینا رو بگم حرفای اصلیم میان رو. ولی شاید واقعا حرفی ندارم. هوم؟
میخواستم درباره اصفهانگردی بنویسم ولی الان میبینم چیز خاصی برای تعریف کردن نداشت. از کتابخونه که اومدم بیرون و دیدم باید با پسرا بریم قضیه برام جالب شد. بذار ببینم چی یادم میاد. آهان کیسه آبیم که روش نوشته شهرکرد شهر مهربانی، توی هر کدوم از عکسا دست یکی از پسراس. این کیسه اینطوریه که من صبح یه تخته شاسی میذارم توش و ظهر تو راه برگشت میبینم پنج تا تخته با کلی کاغذ توشه. البته من روم نشد بدمش دست کسی. نفیسه با اعتماد به نفس میرفت پیش پسرا میگفت شما دستت خیلی خالیه اینو بگیر. ایول بهش. :)
بچه ها خیلی با پسرا حرف زدن. انگار که کلا رفته بودیم بیرون که با پسرا حرف بزنیم. کار خوبی بود البته. قبلش با هم خیلی غریبه بودیم. من زیاد حرفی نداشتم. وقتی حس میکردم که باید با اینا حرف بزنم احساس میکردم اصلا حرفم نمیاد. کلا کسل کننده بود. نمیدونم شایدم نبود. ولی نمیخواستم تو بحثاشون شرکت کنم. بیشتر میخواستم از دور ببینم هر کسی چطوریه.
منم البته با یکیشون حرف زدم. گفت میخواسته بره موسیقی ولی باباش که خیلی مذهبیه اجازه نداده. کلا موسیقی سنتی خیلی دوست داشته. حتی تکنوازی. این دوستمون خیلی قدبلنده به خصوص گردنش. وقتی پشت سر پسرا میشینی هیچی مثل گردن اون جلب توجه نمیکنه. قیافه شم خیلی ترسناکه و یه جوریه که خیلی کسی نمیتونه باهاش قاطی شه. بچه ها یه کلمه بهش گفتن سوغاتی شهرتونو بیار، گفت مشد چی داره؟؟ همه ترسیدن. دفعه اولی که نفیسه رفت کیسه رو داد دستش خیلی بد نگاه کرد ولی انگار چاره ای نداشت جز این که کیسه رو بگیره. یه سلفی هم تو شب وسط نقش جهان گرفتیم که ایشون توش شبیه ولدمورت شده بود. مهدی میگفت باید زیرش بنویسه: قبل از این که خونشونو بخورم. :) بعدش که من دیگه دیدم خیلی دیر شده گفتم پاشین بریم و اینا. پسره گفت از این بیشتر از من میترسین یه کلمه گفت همتونو بلند کرد. خوشم اومد. :) بعدش گفت اون ماسماسک بچه رو بدین من بیارم. منم یه لحظه پوکر شدم. ماسماسک؟ بچه؟! ولی خب با کمال میل دادم دستش. سنگین بود. :)
ولی کلا این احساس که اینا همکلاسیای من نیستن بدجوری رو اعصابمه. حالا خیال میکنی خودت کی هستی واقعا؟ به خدا هیچکی. باور کن. ولی خب نه این که به بقیه حس بدی داشته باشم. به خودم دارم. از همه نظر. و وقتی از کسی بدت میاد معمولا نمیتونی خوبی هاشو ببینی. همه کاراشو از پشت یه فیلتر کثیف میبینی. الان یه همچین حسی به خودم دارم. احساس میکنم هر حرکتی که میرم اشتباهه. از کارای خودم سر در نمیارم. هی به سرم میزنه که یه سری فایلا رو تو کامپیوتر پاک کنم یا کلا این وبلاگ الکی رو منهدم کنم یا کلا بی خیال همه چی بشم. همه چیِ همه چی. ولی باز کاری نمیکنم. شهامت تغییر دادن چیزی رو ندارم. کلا این سبک زندگی کاری میکنه که آدم از خودش جا بمونه. همین الان نفیسه داره با یه نگاه سنگین همه جا رو مرتب میکنه. این یعنی منم الان باید بلند شم و اون سه تا تیکه ظرفو بشورم. (چون مائده از اول کار زیادی نمیکرده، الانم انتظار زیادی ازش نمیره.) خب من بلند نمیشم. چون نیاز دارم دستامو رو این کیبورد حرکت بدم و یه برای دقایقی این لبخند مصنوعی رو از صورتم بردارم. عبوس و شاید عصبی بشینم یه گوشه و اجازه بدم صدای گوشنواز تایپ آرومم کنه.
الان که هانیه رفت خیلی خلوت تر شد انگار. فائزه هنوز هست ولی اونقد سر و صدا نداره. هانیه با این که برامون غذا درست کرد و کلی از ظرفا رو هم شست، (واااقعا ازش ممنونیم) اما الان که رفت احساس میکنم این فضا مال خودمونه. ببخشید. یه کم مصنوعی به نظر میاد.
راستی اون سه شنبه درباره استاد مبانیمون نگفتم. حیف که الان به اندازه اون موقع شوق دعوا کردن باهاش رو ندارم. جالبه که قصه بزرگترین دعواهام با معلما رو اینجا ننوشتم. واقعا چرا؟! چرا مثلا درباره تاج الملوک چیزی نگفتم وقتی بهم گفت بنویس من کلاس زبان نرفتم و امضا کن؟! یا اون یکی وقتی کتابمو از دستم چنگ زد و گذاشت تو کیفش؟
این دفعه هم همچین چیزی اتفاق افتاد. داشت مزخرفاتشو درباره نقطه ادامه میداد که من با بی حوصلگی کتابمو باز کردم. همون موقع از کتابخونه گرفته بودم. حس کردم کتابه خوب به حالم میخوره. آخه واقعا از نقطه بازیاش سر در نمیاوردم.
این نمونه کار هفته قبلشه. بهش گفت"داغون". دقیقا همینو گفت. یه سری توضیح داد که نتونسته کادر رو فعال کنه و از این حرفا و تهش با اون لهجه اصفهانی دردسازش، گفت یعنی قشنگ کادرو داغون کرده. خب از یه طرف میگه خلاقیت داشته باشید و به چشمتون اعتماد کنید نه به قانون، از طرف دیگه دقیقا یه سری چیزای خاصی رو میپسنده. اگرم خیلی عادی برداری عناصرو طوری بذاری که با هم و با فضا خوب باشن، میگه خب خیلی خنثی و معمولیه.
در "نظر" من، این دو تا نقطه، کادر را فعال کرده اند. تمام.
آره حالا با این پیشزمینه منو تصور کنید سر کلاس مبانی. استاد از همه تعریف میکنه (بیشتر پسرا. واقع بین باشید و قبول کنید بیشتر پسرا.) و به من که میرسه،
یا کارم یه چیزی هست تو این مایه ها:
خیلی عادی، توی نقطه طلایی یا یه همچین چیزی. که میگه خب خوبه. ولی هیچ چیز بیشتری نمیگه.
و یا اینکه میام از نظر خودم خلاقیت کنم و استاد به همین شیوه با خاک یکسانم میکنه. واقعا از کاراش سر در نمیارم. نمیخوام هم سر در بیارم. واقعا نمیخوام خوب باشم. نمیخوام ازم تعریف کنه. میدونی چرا؟ دلیلم کاملا منطقیه. اصلا هم به عنوان طنز و اینا نمیگم. وقتی با اون چشمای پیر گود افتاده و صورت بی حال، برمیداره یه رژ صورتی میزنه، آیا واقعا مبانی بلده؟ تازه با یه مانتوشلوار گشاد بدترکیب مشکی. خب آخه اون صورتی به رنگای صورت تو نمیخوره. این همه رنگ هست. کالباسی بزن خب. قرمز حتی!
واقعا نمیتونم با این قضیه کنار بیام. اصلا کلا مبانی برام چیز مسخره ایه. حس میکنم شبیه گرامر زبانه. لازمه و مهم و بدون اون هیچی معنی نداره. اما روش یادگیریش این نیست. باید تو متن کار ناخوداگاه درکش کنی. نه این نقطه بازیای مسخره. حالا به خودش بگی میگه شما جوونین و صبر ندارین و از پایه نمیخواین یاد بگیرین و اینا. ولی خب چرا همیشه باید بچسبیم به متدای قدیمی؟
آره خلاصه گرم خوندن بودم که یهو کتابو از جلوم برداشت، یه نگاهی بهش انداخت: جین ایر. و پرتش کرد اون ور. پرت که نه ولی خب حرکت خشنی بود و من همچنان معتقدم عطف کتاب قبل از اون حرکت اینقد کج نبود.
الانم گفته تا این سه شنبه اگه همه کارا رو اجراشده براش نبریم نمره مونو کم میکنه. نکبت.
این نکبتو از نفیسه یاد گرفتم. وای واقعا عاشقش میشم وقتی میگه: نکچــبت! (کلا از وقتی رفتم دانشگاه چیزای خوبی یاد گرفتم.)
پریشب که تو اتاق با مائده و نفیسه تنها بودم، طبق معمول میخواستم خوابشون کنم که گوش نمیدادن. دیگه آخرش بیدار شدم و شروع کردیم به حرف زدن. از اون حرف زدنایی که به ندرت پیش میاد و یهو تو چند دقیقه آدما رو چندین پله به هم نزدیک میکنه. در حالی که گاهی این فرایند نزدیک شدن تو چندین ماه بیشتر از یه پله پیش نمیره.
در جریان همین حرفا رسیدیم به این سوال ترسناک و تکراری: قبل از این که منو ببینی دربارم چی فکر میکردی؟
نفیسه که با خاک یکسانم کرد. عکس پروفایل واتساپم رو دیده بود و خیال میکرد خیلی قدبلندم. نمیدونم چرا واقعا! همچنین خیلی شاخ و مغرور و ازخودراضی. البته بی راهم نمیگفت. چون اون موقع پیاماشو سین میکردم ولی جواب دادن بهش بی اهمیت ترین کار زندگیم بود. دلیلشو نمیدونم. مثلا پنج شش تا پیام میداد من یه کلمه میگفتم باشه. شاید الانم با خیلی ها اینطوری هستم. خب آره. خیلی ها هم با من اینطوری هستن. رسم دنیا همینه دیگه. نمیشه که با همه مهربون باشی. خب فکر نمیکردم بخوایم هماتاقی بشیم. البته از یک جهت هم بهش حسودیم میشد که اون جایی که دوست داشته و رشته ای که میخواسته قبول شده ولی من نه!
منم گفتم وقتی صداشو پشت تلفن شنیدم خیال میکردم با یه آدم سفید و صورتگرد و یه خورده تپل و زیادی خنده رو و کمی تا قسمتی نفهم و خل طرفم. وقتی قیافهشو دیدم کاملا تصورم عوض شد. البته اونم گفت:وقتی از اتوبوس اومدی پایین، کاخ آرزوهام فروریخته. :/ گفتم اینه؟! خیال میکردم دوست پسر داری ولی وقتی ظاهرتو دیدم فهمیدم که نداری. :/»
چیز خوبیه که فکر کنن قدبلند و بیشعوری و بعد ببینن نیستی. نه؟!
حوصله ندارم درباره مریم حرف بزنم. الان که نشسته و با حسرت به کار کردن بچه ها نگاه میکنه دلم براش میسوزه. تازه همه ظرفای نهارم شست. روزای اول که زیادی حرف میزد ما همه مات و مبهوت نگاش میکردیم. ولی بعد کم کم دیدیم که باید بنشونیمش سر جاش. چنان پزی دادیم و چنان خودمونو تو چشمش فرو کردیم که دیگه الان بی سر و صدا میره و میاد. واقعا خیال میکرد ما "شهرستانیا" از پشت کوه اومدیم. مثلا یادمه بهش گفتم قسمت اول گیم آو ترونزو دیدم و دیگه دلم نخواسته ببینم. با یه لبخند! گفت وااای چقد شماها ذهنتون بستهس. یه کم فیلم خارجی ببینین تا با فضای فرهنگی اونا آشنا بشین! یا مثلا بهش گفتیم شیر هست اگه میخوای بخور. گفت شیرای ایرانو نخورید بچه ها. فرداش داشت خامه میخورد بهش گفتم این خامه ها دقیقا از چی درست شده؟ گفت از شیر و عسل و گردو. گفتم آهان. گفت آره. نمیدونم خودشو به اون راه میزنه یا واقعا حالیش نیست. اما الان که میخواد بره تهران و آزاد بخونه دلم براش میسوزه. یازده میلیون خرج کنکورش کرده و شده 2000.
چه جور تعریف میکنم نیگا واقعا.
آره. همین. واقعا دلم نمیخواد بگم اینجا رو دوست ندارم. دارم آخه. ولی خیلی غم انگیزه زندگی. آدم هر دفعه به یه درجه ای میرسه که فکر میکنه اگه برگرده به مقطع قبلی، میتونه خیلی خوب از وقتش استفاده کنه. الان اگه مدرسه میرفتم واقعا میتونستم هم همه کارامو بکنم هم درس بخونم، هم کار عملی انجام بدم. الان که نگاه میکنم واقعا چیزی نبوده. کلا یه ربع از خونه تا مدرسه یا مغازه یا کتابخونه راه بود و به چیزای دیگه هم نباید فکر میکردی. البته الانم اگه تنها بودم خیلی برام مهم نبود که نهار نخورم. میتونستم میوه بخورم. ولی حالا وقتی فکر میکنم نصف روزم رفت برای اون شنبه بازار بیچیز و آخرشم یه غذای بی ملات مزخرف خوردیم که همش برنج بود، احساس میکنم دارم خواب میبینم. از صبح تا حالا شیش بار با حرص گفتم اگه انسان دغدغه غذا و خواب نداشت الان خیلی پیشرفت کرده بود. (خبر مرگش) بچه ها هم گفتن خب تو نخور و نخواب که پیشرفت کنی. گفتم خب فکر کنم منم انسانم :/
تازه یه چیز غم انگیز دیگه این که تو این شرایط قر و قاطی بیشتر غذا میخورم. آخه به طور معمول آدم کمغذایی هستم. واقعا عجیبه ها.
الان مجبور شدم آهنگای بی کلاممو قطع کنم و به جاش پریوش جلال همتی رو بذارم. البته این آهنگای بی کلامو هممون دوست داریم ولی وقتی زیادی وسط نقاشی بی حوصله میشیم یه کم تحرک نیاز داریم. خدا عاقبت این کار کردنای ما رو به خیر کنه.
پ.ن: اینقد بدم میاددد چشم میکنه تو چشم من (البته از راه دور) میگه به چیزای ماورایی ربطش نده. کم درس خوندی رتبت بد شد. خدا مگه بیکاره بشینه نتیجه انتخاب رشته این همه آدمو مشخص کنه؟ بعد وقتی من میگم آخه خداس!!! میزنه زیر خنده و میگه کلا میگم خودت تنبلی کردی.
(دهن صاف با چشمهای بسته)
دیشب که از این همه هیاهو دیگه به ستوه اومده بودم، یه مانتو انداختم رو لباسم و یه شال و زدم بیرون. خوشبختانه نگهبان فضول تو محوطه نبود. چه شب قشنگی. چرا زودتر کشفش نکرده بودم؟ کاجهای خشک و ناامیدکنندهای که روز اول وقتی دیدمشون از خشم حتی نتونستم گریه کنم، تو شب چقدر رمانتیک شده بودن.
نمیخواستم راه برم. جون نداشتم. اونقدر در طول روز راه رفته بودم و فکر کرده بودم و تحلیل کرده بودم و حرف زده بودم، که حالا فقط میخواستم بشینم و نگاه کنم. به آسمون بلند خدا بالای سرم.
نشستم پشت ساختمون خوابگاه. نه به چیزی فکر کردم و نه چیزی خوندم و نه تو ذهنم چیزی نوشتم و نه خیالپردازی کردم. فقط اجازه دادم که باد پاییزی هر چقد دلش میخواد تو ریههام جولون بده. نه که سعی کنم اینطوری بشه. کلا وقتی تلاش میکنی به چیزی فکر نکنی نمیشه. اما این بار انگار یه نیروی جدیدی تو وجودم پیدا شده بود که میتونست با چشمای بسته روی این طناب نازک معلق بمونه. نه تنها میتونست که عمیقا میخواست.
اجازه دادم که افکار پریشونم قبل از تبدیل شدن به کلمه، تو اون هوای رمانتیک رها بشن. شاید سرنوشت بهتری در انتظارشون باشه! اجازه دادم عمیقترین تنهاییای که در تمام عمرم تجربه کردم، با دستای زمخت و مهربونش محکم بغلم کنه و بگه: نمیتونم حرف امیدبخشی بزنم. همه وجودمو گذاشتم در اختیار شب تا بیرودروایسی و بیتحلیل و بیحرف، همه تلخیهاشو بهم نشون بده.
نمیدونستم چمه. در واقع میدونستم، اما اونقد وحشتناک نبود که. بود؟
نیم ساعتی اونجا بودم و بعد رفتم بالا. چیزی فرق نکرد. تو ذهنم فقط این بود: من آدم ناکامی هستم. ولی حداقل مطمئن شدم که واقعا هستم.
.
چه روز طولانیای بر من گذشتهبود. اینجا هر روزی یه سال میگذره.
یه پشته خاطرات بد دارم که هر وقت احساس خودکمبینی میکنم یه باد پاییزی میاد و همه پخش میشن و میرن تو چشمم و اشکم در میاد. چیزای مسخرهای مثل این که وای یادم رفت به فلانی فلان چیزو بگم، چیزای دردآوری مثل این که نتونستم به هدف برسم، چیزای سرزنشگری مثل این که چرا الکی جلوی همه قپی اومدی که هیچیت نیست؟ خیلی هم هست! و چیزای حسرتباری مثل این که چرا اجازه دادم فلانی باهام اونطوری رفتار کنه؟ و چیزای تحقیرآمیزی مثل این که چرا تو خوارزمی شرکت کردی وقتی اینقد بد بودی که حتی دفاع داور هم بهت نخورد. یعنی واقعا در جا ردش کردن؟
قبلا حرفای مهمی زدم که انگار چون میخواستم خیلی واضح نباشه دقیقا برعکس برداشت شد. اگه اینجا حرف نزنم کجا حرف بزنم خب؟ فقط ای کاش آدمایی که تو عمرشون هیچ وقت به حرفت توجه نکردن، یهو مخاطب ثابت و البته قایمکی وبلاگت نمیشدن. :/
هماتاقیهام که از تو گروه واتساپ جدیدالورودها همدیگه رو پیدا کردیم، بچههای خوبی هستن. کلی تلاش کردیم که با هم اتاق بگیریم. آخرش مجبور شدن به خاطر من اتاقشونو عوض کنن. دستشون درد نکنه. درسته میگن همرشتهایها با هم نمیسازن ولی ما فکر میکنم از نظر اخلاقی خیلی به هم شبیهیم. البته اگه اون نفر چهارم غیرنقاشی رو فاکتور بگیریم.
ولش کن. به هیچی فکر نکن. بخواب.
صبح نرفتم دانشگاه. بینهایت خوابم میاومد. پنج و نیم که گوشی نفیسه زنگ خورد و طبق معمول قطعش کرد و به خوابش ادامه داد، من بر خلاف معمول بیدار نشدم. یعنی شدم. ولی انگار فکر میکردم باید اتاق خودم باشه. بعد از دو هفته نمیدونم چرا یهو اینطوری شدم! وقتی دیدم خوابگاهه یهو دلم گرفت. البته مامانم یه ملافه صورتی خیلی خوشگل واسم خریده که در کنار کتابها و چمدون و کنج دنجی که انتخاب کردم، فضا رو کاملا مال خودم کرده. اما چیزی که دلمو گرفتوند این بود که باید برم سر کلاس بتول. شب قبل تا دیر وقت من ساز میزدم و بچه ها طراحی میکردن. البته من همون موقع که یزد بودم سی تا کار کرده بودم اما اصلا خوب نبود. با این کارای ضعیف و این چشمای خوابآلود باید برم سر کلاس بتول و غرغراشو بشنوم؟ چاق نباشید؟
ده دقیقه بعد بالاخره خودمو متقاعد کردم از حالت خوابیده به نشسته دربیام. پتو رو پیچیدهبودم دور خودم و مائده رو نگاه میکردم که داشت آرایش میکرد. ت نمیخوردم. داشت میرفت اشکم در بیاد که ولو شدم رو تخت و گفتم: من نمیام. باید بخوابم.
بعد رفتم زیر پتو و تو خودم مچاله شدم. وقتی چشامو باز کردم، هوا هنوز تاریک بود. گوشیمو نگاه کردم. نوزده و سی و هفت دقیقه. بچهها داشتن میومدن تو. چرا برگشتین؟ من میخواستم کلاس عصرو بیام. گفتن: "آره ما هم منتظرت بودیم هر چی صبر کردیم نیومدی." به قدری احساس بدی داشتم که رفتم طرف یخچال. یخچال خونه خودمون. در فریزرو باز کردم و دیدم یه "بسته" بستنی عروسکی توشه. اون ورش یه لیتر بستنی شکلاتی. یه لیتر بستنی ساده. چند تا کیم. یه دونه عروسکی برداشتم و در فریزرو بستم. بابامو نگاه کردم که جلوی تلویزیون نشسته بود و با دقت بستنی میخورد. گفتم بابا واسه چی این همه بستنی گرفتین؟ یادم نیست چی گفت. رفتم پیششون. بابا و صدرا داشتن کارتون میدیدن. اومدم بستنی رو بخورم که نمیدونم چه صدایی اومد. گوشیمو نگاه کردم: هفت و سی و چهار دقیقه.
دور و بر هشت بود که دیدم فایدهای نداره. نمیتونم بیشتر بخوابم. دور و برمو مرتب کردم. زمانی برای خودم! یوهو! بعد رفتم حموم و لباسامو هم بردم که بشورم. ولی هر چی فکر کردم نفهمیدم چطور باید بشورمشون. اون همه لباس، یک تشت کوچک و حمامی که تو این چهار روز اینقد بهش حس بد داشتم حتی نگاشم نکرده بودم. البته دو تا واقعیت بد وجود داشت! یکی این که دلیل اول حموم نرفتنم اینه که بیشتر از هفتهای یه بار عادت ندارم حموم برم. واقعا نیاز هم نمیشه. حالا فوقش پنج روز یه بار. بیشترشو واقعا بدنم نمیطلبه. این از نظر بقیه که یه در میون میرن و البته یک پنجم من طولش میدن، خیلی هولناکه. اما اگر این رو به "چندشم میشه" تبدیل کنی، کاملا قابل فهم و حتی قابل تحسینه. و مورد دوم این که نشستن لباسهام به دلیل کمبود امکانات نبود، بلکه به این دلیل بود که بلد نبودم بشورمشون. به همین سادگی. خب، بزرگا رو میندازیم تو لباسشویی و کوچیکا رو خودمون میشوریم. همینه. (زحمت کشیدیم.)
رفتم اتاق لباسشویی اما متاسفانه بلد نبودم ماشین رو روشن کنم. البته همش نوشته داشت ولی خب من چه میدونم خواستهی من سافته یا هارد؟ چه میدونم چه درجهای میخواد؟ چه میدونم پودرو تو کدوم مخزن بریزم؟
باشه مامان جان. بهت اجازه میدم هر چی دلت خواست "دیدی گفتم" بگی. بچهی شما تکبعدی، نابلد، حساس، دنیاندیده، خاکبرسر و همه چی تمومه.
برگشتم. تشت خودم که کوچیک بود. هی گفتن نخرا، گوش ندادم. تشت نفیسه رو برداشتم و لباسا رو ریختم توش. مریم که از سر و صداهای من حسابی اوقاتش تلخ شدهبود، حالا بیدار شدهبود و داشت صبونه میخورد. مریم نگارگریه. و بینهایت دلش میخواسته نقاشی قبول بشه. ده دوازده میلیون خرج کرده و رتبهش شده دوهزار منطقه یک. حتی شیراز هم قبول نشده. تهرانیه و من حرف زدن عشوهآلودشو خیلی دوست دارم، پایین موهاشو که رنگ کرده نه. این که بعضی وقتا تحلیلهای دقیق و متفاوت میکنه دوست دارم، این که میخواد هی به همه چیز یاد بده نه. اون موقع نمیدونستم ولی الان میدونم که بقیه ازش متنفرن. شایدم اون موقع نبودن و الان هستن! به هر حال این پیشزمینه رو داشتهباشید.
وقتی دید بعضی لباسام از تشت ریخته رو زمین حموم، شش بار تاکید کرد که من اصلا لباسامو رو زمین نمیذارم و سعی میکنم هیچ تماسی با محیط نداشته باشم. دیگه آخرش وقتی دید عمیقا متوجه حرفش نشدم، گفت دیدم لباساتو رو زمین گذاشتی. این کارو نکن.
چشم.
یه خورده لباسا رو خیسوندم و نگاشون کردم. خب کوچیکا رو بلد بودم بشورم اما بزرگا رو چطوری واقعا؟ چطور میشه همه جای یک مانتوی پهناورو به هم دیگه مالید؟ آیا اصلا باید این کارو کرد؟ یا باید یک تیکه رو گرفت و اون رو با بقیه نقاط تماس داد؟ شاید هم باید به ده قسمت افقی تقسیمش کنی و چپ و راست هر قسمت رو با هم تماس بدی. نه نه نه. هیچ کدومش منطقی به نظر نمیاد. با پا وارد عمل شدم. آبهای سیاه که از اون تشت پر از لباسای رنگی درمیومد بهم آرامش میداد: نه داری یه کارایی میکنی. اما اگه واقعبین باشم باید بگم که تجربه موفقیتآمیزی نبود. چند بار از این تشت به اون تشتشون کردم و چلوندمشون و پودر و آب گرم و سرد اضافه کردم، اما در نهایت به جز کمردرد احساس دیگهای نداشتم. ولی خب لابد تمیز شدن دیگه. چقد ناز دارن. والا اگه آدم بود به همون دفعه اول تمیز شده بود. آخرش وقتی تو همون تشت بردمش بیرون و خواستم پهنش کنم، باز آبای سیاه مشاهده کردم. برشون گردوندم و شستم و اووووو. در نهایت آبچانه پرتشون کردم رو بند رخت بیزبون که اندازه نصف لباسای تو تشت جا داشت و تازه نصفشم پر بود. یه دونهشو هم رو میلهی تخت مریم پهن کردم و بالاخره تموم شد. خب. حالا تازه برم حموم!
وقتی اومدم بیرون صدای در اومد. چرا درو قفل کردهبودی؟! مریم بدبخت بود. مگه مانتو نپوشید که بره کلاس؟ یه روز میخواستیم تنها باشیما، ایشون کلاس ندارن. پاشو برو دانشگاه ببینم. دیدم بچهها سرشونو میندازن زیر و درو باز میکنن، گفتم درو قفل کنم. عجب آرامش روز تعطیلی شد واقعا.
صحنه بعدی رو دویست بار برای بچهها تعریف کردم تا خودمو تبرئه کنم. واقعا حس واقعیمو گفتم. وقتی به مریم گفتم عصر کلاس طراحی آناتومی داریم و دارم میرم، با حسرت گفت: میشه منم بیام؟ من تا شب اینجا بیکارم. حوصلهم سر میره.
یه خورده قپی اومدم که من منتظرم وقتم خالی شه کتاب بخونم اون وقت اون ناراحته که حوصلهش سر میره؟ چرا کتاب نمیخونه؟ از کم شروع کنه کم کم برسه به زیاد. هنرمند واقعی اونیه که مطالعه داشته باشه.
ولی خب فایدهای نداشت. حس بدی پیدا نکرد. به سادگی گفت: منم خیلی کتاب دوست دارم ولی حوصلهم نمیشه.
بعد ذات خبیثم پنهان شد. درست وقتی که گفت: میشه من بیام سر کلاستون؟ عاشق طراحیام.
دلم سوخت. حالشو خوب درک میکردم. جایی که میخواست، نبود. و حالا که این فرصت براش وجود داشت، چرا من اشاره نکنم که هفته پیش هم یکی از بچههای نگارگری که از قرار معلوم دوستدختر آرین بود، اومد سر کلاس آناتومی و نه تنها چیز یاد گرفت، بلکه همه گناهاش پاک شد؟
راستی بابت حرفی که درباره آرین زدم متاسفم. پاکش کردم. آخه به این نتیجه رسیدم که اونقدرا هم خوشگل نیست. :) و البته نه که بگم بیشعور و توخالی نیست ولی خب الان کمتر ازش بدم میاد. یعنی راستش بدم میاد اما دلم نمیخواد اون حرفو دربارش بزنم. ترجیح میدم بقیه بگن و من تایید کنم.
بله. خلاصه که از جا پرید و گفت: پس میام. تا کی میخوای بری؟ من که هول شدهبودم گفتم نه خیلی زود باید برم. گفت وای من آماده شدنم طول میکشه. گفتم: خب دیگه. با یه لحنی که: حیف شد که نمیتونی بیای ولی حالا اشکال نداره.
- باشه سریع آماده میشم.
آها. باشه :/
مریم یه مانتوی رنگی پنگی گشاد پوشید. البته قبلش هزار بار پرسید اینو بپوشم چیزی بهم نمیگن؟ منم هزار بار گفتم که تو دانشکده ما از این جور لباسا زیاده. البته نگفتم که ماها خیلی به دیده تحقیر به همچین کسانی نگاه میکنیم. و به نظرم خیلی سبک و جلفه و بمیرم هم همچین لباسی نمیپوشم. ولی وقتی پوشید دیدم بهش میاد. فقط بهش گفتم شلوار کوتاهشو یه جوری بکشونه تا پایین تا اجازه بدن رد شه. حالا خودم چی بپوشم؟
حواسم نبود و مانتو سبزهمو که قرار بود یه تیکهشو بشورم، خیس کردهبودم. حالا امروز چی بپوشم؟ این جلسه باید دخترا مدل بشن. باید یه چیز گشاد تنم میکردم. حالا که همه مانتوهام خیس بود، دیگه گشاد نداشتم. مجبور شدم اون لی رو بپوشم. خیلی خوشگلهها. ولی میتونست گشادتر باشه. اما خب همینه که هست. پوشیدم و از مریم پرسیدم: چطوره؟
- خوبه ها. ولی میدونی. شلوار تنگ نداری؟
- نه.
- یه کم انگار زیادی اسلامیه. چون مانتوت ساده هست.
رفتم تو شیشه بیرون خودمو نگاه کردم. از تعبیرش خوشم نیومد اما شلواره به اون مانتوی لی ناگشاد! نمیخورد. گفتم: یکی دیگه هم دارم.
دیگه سرتونو درد نیارم که آخرش ساراخانم با شلوار پایینکشدار! (اسمش چیه؟) رفتن دانشگاه. فکر میکردم شلواره خیلی بلنده اما مریم که قدش یه بیست و چهار پنج سانتی از من بلندتر بود، متقاعدم کرد که نه مدلشه، مال منم همینطوریه. قشنگ بکش بالا یه کم چین بخوره که اشکالی نداره. گفتم: امروز باید مدل بشیم، من یهو تیپ بزنم خیلی ضایعس. همه لباسای گشاد پوشیدن. گفت نه بابا تو از صبح تا حالا وقت داشتی قشنگ تیپ بزن برو چه اشکالی داره؟ دانشگاه تیپ نزنی کجا بزنی؟
خوشبختانه یا متاسفانه کلام مریم نافذتر از من بود. اما خداییش خوشتیپ شدهبودم. یه کم احساس من بودن کردم. احساس نامرئی نبودن. و جدا نبودن. پریشب هم که نفیسه از خواب بیرونم کشید و با خشونت سیبیلای پراکندهی جذابمو برداشت، یه کم این احساسو داشتم.
نکته: مریم اصرار داشت که نگین سیبیل. پشت لب :/
سیبیل سیبیل سیبیللللل
قرار بر خوردن چایی بعد از تموم شدن کارا بود. با قدری استرس خوردمش که سریع برم ولی در نهایت به سرویس یازده و نیم نرسیدم. تقصیر خودم بود. مریم زودتر آماده شد. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا سرویس بعدی اومد. که تازه ببرتمون مترو و سی و پنج دقیقه بشینیم تا بعد برسیم شریعتی و بعد کلی راه بریم تا برسیم سلف. چون دانشکده ما سلف نداره و باید بریم دانشکده سوکیاس. البته اگه از شریعتی بخوای بری زیاد فرقی نمیکنه کدومشو بری. چهل دقیقه پیادهروی سر جاشه. راستش دلیل اصلیم برای شرکت در کلاس عصر نهار بود. نمیتونستم تا شب که بچهها میان گشنگی بخورم.
مریم تو خوابگاه غذا گرفته بود و در نتیجه چیزی برای خوردن نداشت. غذای سلف جوجهکباب بود و با هم خوردیم. بعد از اون همه پیادهروی واقعا گشنهمون بود. ولی به نظرم نصف غذا هم کاملا کافی بود. البته از هفت تیکه جوجه سه تاشو دادم به اون. کار بدی کردم؟ خب خودشو چسبوند به ما دیگه. همینم زیاده. گفتم فلافل هم اون کنار میفروشن، گفت نه دکتر گفته فستفود نخورم.
خلاصه که ناهارو خوردیم و بالاخره رسیدیم فرانسویها. مراسم معارفه بود آیا؟! یه دختره وایساده بود بالای سکوی اتاقکی که بهش میگفتن آمفیتئاتر! و میگفت از دانشگاه ناامید نشین، اگه خودتون بخواین میتونین خیلی چیزا یاد بگیرین. بعدشم بستنی لیوانی به همه دادن که به من نرسید. مائده که چند روزه پاک خل شده. گفت ماست برا چی میخوان بهمون بدن؟! تازه نفیسه نعریف کرد قبل از این که من برسم یه دختره داشته میگفته من مدیر انجمن رشته نقاشی هستم بعد مائده پرسیده شما رشتهتون چیه؟ ای خدا عقلش بده :))
کلاس آناتومی به خوبی به اتمام رسید. البته یکی از مشکلاتش هم این بود که من چون احساس تیپ زدن میکردم نمیخواستم مدل بشم و خیال کردم استاد نفهمیده. ولی فهمیده بود و مجبورم کرد برم مدل شم. البته منم زیاد مقاومت نکردم چون به نظر احمقانه میومد. اما خیلی حس بدی داشت. بعد تازه، همین که من رفتم، اون طراحی حالتها که شبیه کلاف بود تموم شد و من اولین کسی بودم که باید کامل طراحیم میکردن. و بعد تازه تر. آرین خیلی بد به آدم نگاه میکنه. آدم همش حس میکنه یه عیب و ایرادی داره یا خیلی عجیب غریبه یا خیلی مسخره و دهاتیه. از جایی که وایساده بودم و فاصله کمی باهاش داشت، خیلی حس بدی داشتم. انگار همش یه لبخند کج خیلی محو رو لبشه.
کلاس تموم شد و فاطمه گفت بیاین بریم گالری. آقا یه اعترافی بکنم. درباره فاطمه دروغ گفتم. اصلا ازش خوشم نمیاد. خب آره دلیل اولش که حسودیه. دلیلی دومشم اینه که راه رفتنش منو یاد فروغی میندازه که تو پست خوارزمی گفتم. واقعا نمیدونم چرا ازش اینقد بدم میاد. تو دو سال اخیرم هر جا میرم میبینمش. حتی سر کنکورم از دور به هم لبخندی با نفرت زدیم. و همون لحظه یهو رختشورهای دلم فعال شدن. تو مسابقه نقاشی هم که گفتم دیدمش. به قدری خودخواه و جوگیر و نفرتانگیزه که فکر نکنم در تمام عمرم از کسی به اندازه اون حس بد گرفتهباشم. همیشه هم یه مدل خاصی راه میره انگار که بدنش کجه. پس طبیعیه که یک قطره از رفتارهاشو هم به فاطمه اضافه کنی، میتونه کاری بکنه که ازش بدم بیاد. تازه فاطمه یه هفتهس کتابمو هم نخونده. تسلیبخشیهای قشنگم. دلیل سومم هم اینه که پیشونیش خیلی بلنده و یه جوری موهاشو میکشونه عقب که دو سانت دیگه هم به پیشونیش اضافه میشه. خب اگه واقعا هنرمندی نباید یه خورده به ترکیب بندی صورتت توجه کنی؟ حالا نمیگم موها رو بریزه تو پیشونی ولی خب لااقل فرق باز کنه. نه؟
نمیخواستم خودمو جدا بگیرم. بچهها هم هر چی بهشون گفتم کار داریم تو رو خدا بیاین بریم خوابگاه، قبول نکردن. فاطمه گفته بود بیست دقیقه راه هست. ولی فقط بیست دقیقه پیاده رفتیم و بعد تازه نیم ساعت تو اتوبوس بودیم. گالریش هم هیچ چیز خاصی نداشت. حالا یا برمیگرده به بیگانگی من با دنیای نقاشا، یا این که واقعا عجیب غریب بود.
حالا برداشتتان را از این تصویر بگویید. من که هیچ.
نزدیکای هشت وقتی با اسنپ رسیدیم خوابگاه، دقیقا جنازه بودیم و حوصله کار نداشتیم. فردا صبح که دیدیم فاطمه چقد زیاد و خفن کار کرده،. قیافه منو تصور کنید. خیلی خیلی برام سخت و طاقت فرسا بود این گالری رفتن با بیست نفر آدم و اون همه وسیله که دستمون بود.
جمله بندیامو نگا واقعا :)
اون شب از این که پنج تایی سوار اسنپ شدیم (کار یاد گرفتیم! از نظر پولی که خیلی میصرفه) و مریم رو جا گذاشتیم خیلی حس بدی داشتیم. انگار مخامون کار نمیکرد که دو تا اسنپ بگیریم. البته خودش انگار بدش نیومده بود. با به قول خودش آرش و بهنام سوار مترو شده بود. بعد فرداش میگفت اون پسر عینکیه کی بود؟ دو سه بار گفتا. مائده هم یه لبخندی زد و گفت عزیزم همون که باهاش اومدی. :/ با اتفاقاتی که روز بعد افتاد، فکر کنم تمام عذاب وجدانمون تموم شد.
زدم بیرون. بیاختیار. انگار که نفسم کم اومده بود. رفتم تا در سکوت دور از همه سر و صداها فقط همنوا با اندوه طبیعت سکوت کنم. زندگی کنار این همه موجود زنده واقعا دیوانه کنندهس.
بعد برگشتم. نه چیزی نوشتم و نه کاری کردم برای بهتر شدن حالم. بعدشم خوابیدم و کار نکردم ولی سر کلاس یه کارایی انجام دادم تا منفی نگیرم. البته خیلی چرت بودا، اول میخواستم نزنمش به دیوار ولی بعد که دیدم داره عین دبستان منفی مثبت میذاره سریع رفتم کارای کم و مزخرفمو کردم تو چشش. چه استادایی داریم واقعا. چرا من با استادای خانم کنار نمیام؟ البته بقیه هم کنار نمیان. خدایا ما رو ببخش.
آره. ظهر اما بعد از نهار دیدم یکی از دوستان خیلی قدیمی زنگ زده و ضمن تبریک میپرسه که کی باید بریم؟
یعنی چی؟ کجا باید بریم؟! خوارزمی دیگه، مگه نتایجو ندیدی؟
این چند روز تلگرام نداشتم. .چون لپتاپم اینترنت وصل نمیشد. عصر که خبرو شنیدم رفتم به روز وایفای گوشی رو با سیم! به لپتاپ وصل کردم و دیدم که آره برای کشوری انتخاب شدم. اما وقتی زنگ زدم ببینم داستان چیه، عکس العمل اون خانمه که همش التماس میکرد کار بیارین خیلی جالب بود. قشنگ سعی کرد بهم بفهمونه که خبری نیست. دفعه قبلی بهم گفت منظورت از تصویرسازی همینه که یه دسته چند تا گل توشه؟ :/
گفت آره امسال به کسی دفاع داور نخورده و همه مستقیم رفتن کشوری. از یزد 46 نفر کار فرستاده بودن که 43 تاشون انتخاب شدن. گفتم خب هیچ چیزی نگفتن نقاط ضعف و قوت و اینا؟ گفت نه. اوکی. مرسی. حالا که اینطوری گفت، و حالا که فروغ هم اونجا هست، و حالا که من اینقد احساس بدی به خودم دارم، رفتن به تهران و دوباره جلسه مصاحبه برای ثابت کردن خودت (اونم دو تا. هنر و ادبیات) و دوباره ششم کشور شدن ( یا با پیشرفت پنجم مثلا :/) و دوباره تحقیر شدن و دوباره امید بستن و ناامید شدن، آه آه آه! خدایا تمومش کن دیگه. الان که فکر میکنم اگه همین مرحله رد میشدم بهتر بود. خوشحالیم تموم شد. :/
.
میخواستم حرف حساب بزنم. اینا چی بود تعریف کردم؟ ولش کن. به هر حال همه سختیهای خوابگاه و دانشگاه، همه رو دوست دارم. اما اون چیزی رو، و اون کسی رو، که باید دوست داشتهباشم، ندارم. این خیلی خیلی سخته. به هر حال الان در این چهارشنبه رویایی که تونستم تا ساعت هفت و نیم بخوابم و بعدم وقتی بچهها خوابن، بشینم بنویسم، خیلی حالم بهتره. میدونم که اسم اینا نوشتن نیست چون واقعا به اون چیزی که دلم میخواست نرسیدم. تازه بعدشم میخوام یه پشت بذارم و ماجرای دیشب مریم رو تعریف کنم. شاید میترسم از حرف زدن. نمیدونم. فقط دلم میخواد این روزا هر چی قراره بهم یاد بده، یاد بده و سریع رد بشه. تحمل کردن خودم سختتر از هر چیز دیگهس. چیزی از آینده نمیدونم و. ولش کن. دیگه باید بریم. ساعت دو کلاس اندیشه اسلامی داریم. فردا شب یکی از دوستان شاعر که ساکن اصفهانه بهم گفت بیا بریم تئاتر. خیلی خوشحال شدم. تئاتره رو دیدهبودم اما نمیدونستم چجوری باید برم. بعدم شاید حرف زدن با اون یه کم حس بهتری بهم بده.
راستی استاد علوینژاد هم خیلی دوستداشتنیه. درک میکنه. وقتی باهاش حرف زدم، حس کردم هنوز گم نشدم. دلم واسه خودم تنگ شدهبود. گفت هر وقت خواستی بازم بیا حرف بزنیم. ازش ممنونم.
اول اینو پلی کنین.
گاهی احساس میکنم اینقد دادههای مختلف به ذهنم وارد میشه که در میمونم. امروز احساس میکنم چندان کار مفیدی نکردم و برای این که این احساس یه کم کمرنگتر بشه گفتم بیام چند خطی درباره خودم بنویسم. دو سه تا مطلب خیلی طولانی نوشتم که بعد دیدم به ریسکش نمیارزه و با اشک و آه فرستادمش تو پستو. خیلی تلخه درست تو اون لحظهای که خودتو آماده میکنی تا بگی آخهیشش!، یهو ببینی که همه زحمتت بیفایده بوده. البته بیفایده هم نبودا، ولی دیدم ممکنه شخصیتهای قصه به صورت واقعی وارد عمل بشن. و خب میدونم که منِ واقعی به اندازه من این نوشتهها از کارش مطمئن نیست و یه وقتایی ممکنه کار دست خودش بده. ولش کن. درباره خودم مینویسم!
این روزا آرومترم و میدونم از خودم و زندگیم چی میخوام. خب میدونم که آرامش هیچ وقت بیشتر از دو سه روز پیشم نمیمونه. ولی خب همینه دیگه. باید از این روزا یه کم ذخیره کنم تا تو روزای تشویش دم کنم بخورم. باید نوشت. همچنان از نظر بابام منطق ندارم. خب منم منطق اونو درک نمیکنم. ولی جالبه که مال خودمو خیلی خیلی خوب درک میکنم. :)
یکشنبه هفته پیش بود که راه دانشگاه تا خوابگاه قد یه عمر طول کشید. (از علاقه من به یکشنبهها که خبر دارید؟!) استاد از صبح پیله کردهبود که تکلیفتو روشن کن. هر چی میخواستم به رو نیارم و بگم نقاشیامو ببین، اون حرف خودشو میزد. خیلی خسته بودم. خیلی پریشون بودم. و از خودم بیزار. یه آهنگ خیلی خیلی غمگین هم بچهها واسم ریختهبودن که به شکل حیرتانگیزی با حالم جور بود. ترانهش هیچ چیز خاصی نبود. ولی اون لحن خسته و پریشون دقیقا برای من ساخته شدهبود.
وسایلام سنگین بود. خیلی زیاد. تازه سه تا کیسه سیبزمینی و گوجه و ماکارونی و کوفت و زهر مارم خریدهبودیم. و پالت رو هم یه جور بدی توی کیسه گذاشته بود. باید با حالت خاصی کیسه رو میگرفتم تا رنگش به جایی نخوره. کار احمقانهای بود ولی حوصله فکر کردن به یه راه بهترو نداشتم. هیچ چیز خوبی نداشتم که بهش فکر کنم. خوابم میومد. خیلی زیاد خوابم میومد. باید میرفتم خونه و بعد از طراحی تازه شروع میکردم به فکر کردن درباره تمرینای مزخرف مبانی که باید خلاقانه میبود. و بعد از همه اینا باید شام درست میکردیم! داشتم فکر میکردم عاجزانه از بچهها خواهش کنم که فقط تو خوردن غذا سهیم باشم. فکر این که بخوام یه ساعت کنار گاز وایسم تنمو میلرزوند.
و اون روز راه چهل و پنج دقیقهای ساعتها طول کشید. قسم میخورم که اندازه فاصله یزد تا اصفهان تو اون اتوبوس لعنتی بودیم. اصلا اون روز هوا تاریک شد. روزای دیگه تاریک نمیشد! یک میلیون فکر تو سرم بود و احساس میکردم از هر طرفی که میرم به بنبست میخورم. حتی اگه خیلی آرمانی فکر کنم. عجزی که عین زنجیر دورم پیچیدهبود، داشت نفسمو بند میآورد. تکیه دادهبودم به شیشه اتوبوس، هندزفری گذاشتهبودم تو گوشم و این دخترهی خسته هی میگفت:
I don't want to. But I love you
و من شرشر اشک میریختم.
رسیدیم. بالاخره اون مسافت وحشتناک به پایان رسید. از پلهها که داشتم میرفتم بالا فکر میکردم یعنی میشه برسم به تختم؟ آره. واقعا رسیدم. گفتم که نمیتونم تو غذا کمک کنم. گفتن تو ظرفا رو بشور. رفتم زیر پتو تا کمی بهتر شم. نشد.
خوابگاه هم مثل مدرسه همیشه آدمو تو یه سطح ثابت نگه میداره. وقتی با ساختن یه ویدیوی سی ثانیهای خنک کاری میکنن از خنده دلدرد بگیری، سختتر نمیتونی به مردن فکر کنی. و وقتی اونقد مطمئنی دو تا بال نرم و سفید رو شونههات داری که میخوای از پنجره بپری بیرون، یه رنده و دو تا هویج میدن دستت و همه چی فراموش میشه.
رفتم زیر پتو تا شام حاضر شد. ترکیب عجیب و غریبی بود که بیشتر به حروم کردن مرغ و سبزیجات تازه و یه بسته بزرگ فتوچینی میمانست! اما من خیلی زیاد خوردم. کمی هم همبرگر محدثه رو خوردم. یعنی همشو با هم خوردم. و بعد گفتم بچهها واقعا من نمیتونم ظرف بشورم. اونا هم گفتن اشکال نداره بخواب فردا میشوری. چه خوب بود که میفهمیدن.
تکالیف که هیچی، حتی وسایل فردامو آماده نکردهبودم. چشمبندمو گذاشتم و خوابیدم. فقط دیگه کولاک کردم که با گریه نخوابیدم. صبح که بیدار شدم بهتر بودم.
الان که بهش فکر میکنم تنم میلرزه. ته چاه بودم. یه چاه تنگ و باریک. یه جوری که حتی نمیتونستم پاهامو دراز کنم. اما فکر میکنم به اون وضعیت نیاز داشتم. نیاز داشتم اونقدر خسته باشم که دیگه نتونم ذهنمو وسط انوار مثبتاندیشی نگهدارم. بذارم سقوط کنه تو اون دره تاریک و هولناک. تا بتونم دفعه بعد که استادو میبینم زل بزنم تو چشماش و بگم: روشنه. همه چیز روشنه!
نه که بگم بلند شدم. میترسم. تنهام. و هنوزم به راحتی میتونم تو امواج خودآشغالبینی غرق شم. اما سعی میکنم. جلوی خودمو میگیرم. و قول میدم که هیچ وقت اجازه رها شدن به خودم ندم.
گاهی حتی یه پنج دقیقه کل زندگی آدمو عوض میکنه و از این حرفا. :) و من به خاطر اون روز از خودم و خدا و استاد و همه دوستان پشت صحنه تشکر میکنم.
پ.ن: اگه براتون سوال شده باید بگم فرداش اون ظرفا رو به اضافه ظرفای صبحانه و کلی چیز دیگه شستم. خیلی هم خوشحالانه شستم. :)
ساعت سه و ربعه و در آخرین روز تعطیلی به سر میبریم در حالی که همه نقشه هامون نقشه بر آب شده. البته منظورم خودمه ولی اینقد حجم واقعه بزرگه که باید از فعل جمع استفاده کنم. روی تخت نشسته ام و نفیسه و فائزه روبروم نشستن. نمیتونم پامو دراز کنم. الان امتحان کردم شد ولی به نظرم آدم بی ادبی هستم.
باورم نمیشه که اون همه برنامه م برای چهارشنبه تا جمعه ی تعطیل به چه شکل دردناکی به باد رفت. دیروز بچه های اصفهانیمون اومدن خوابگاه و برامون غذا آوردن. چون جمعه ها سلف غذا نداره. عصر وقتی که من خواستم بگم: خب دیگه حالا بریم ادامه کارای مبانی، تازه دیدم که بچه ها میخوان فیلم ببینن. منم یه نگاهی به دور و بر انداختم و متوجه شدم تنها مونیتور موجود، لپتاپ منه. و اینقد براشون بدیهی بود من لپتاپو بهشون میدم که حتی نپرسیدن. فقط گفتن لپتاپتو بده. یا یه چیزی تو این مایه ها: الان دیگه وقتشه لپتاپتو بدی.
به هر حال الان دیگه اینقد سطح توقعمو آوردم پایین که رو تخت نشستم و وسط این سر و صدا مینویسم. حالا انگار چی میخوام بنویسم. واقعا نمیدونم. حس میکنم خیلی حرف دارم برای زدن. اما واقعا نمیدونم کدومو بنویسم. فقط شرح ماوقع میاد تو ذهنم و خیال میکنم اگه اینا رو بگم حرفای اصلیم میان رو. ولی شاید واقعا حرفی ندارم. هوم؟
میخواستم درباره اصفهانگردی بنویسم ولی الان میبینم چیز خاصی برای تعریف کردن نداشت. از کتابخونه که اومدم بیرون و دیدم باید با پسرا بریم قضیه برام جالب شد. بذار ببینم چی یادم میاد. آهان کیسه آبیم که روش نوشته شهرکرد شهر مهربانی، توی هر کدوم از عکسا دست یکی از پسراس. این کیسه اینطوریه که من صبح یه تخته شاسی میذارم توش و ظهر تو راه برگشت میبینم پنج تا تخته با کلی کاغذ توشه. البته من روم نشد بدمش دست کسی. نفیسه با اعتماد به نفس میرفت پیش پسرا میگفت شما دستت خیلی خالیه اینو بگیر. ایول بهش. :)
بچه ها خیلی با پسرا حرف زدن. انگار که کلا رفته بودیم بیرون که با این موجودات عتیقه حرف بزنیم. کار بدی نبود البته. قبلش با هم خیلی غریبه بودیم. من زیاد حرفی نداشتم. وقتی حس میکردم که باید با اینا حرف بزنم احساس میکردم اصلا حرفم نمیاد. کلا کسل کننده بود. نمیدونم شایدم نبود. ولی نمیخواستم تو بحثاشون شرکت کنم. بیشتر میخواستم از دور ببینم هر کسی چطوریه.
منم البته با یکیشون حرف زدم. گفت میخواسته بره موسیقی ولی باباش که خیلی مذهبیه اجازه نداده. کلا موسیقی سنتی خیلی دوست داشته. حتی تکنوازی. این دوستمون خیلی قدبلنده به خصوص گردنش. وقتی پشت سر پسرا میشینی هیچی مثل گردن اون جلب توجه نمیکنه. قیافه شم خیلی ترسناکه و یه جوریه که خیلی کسی نمیتونه باهاش قاطی شه. بچه ها یه کلمه بهش گفتن سوغاتی شهرتونو بیار، گفت مشد چی داره؟؟ همه ترسیدن. دفعه اولی که نفیسه رفت کیسه رو داد دستش خیلی بد نگاه کرد ولی انگار چاره ای نداشت جز این که کیسه رو بگیره. یه سلفی هم تو شب وسط نقش جهان گرفتیم که ایشون توش شبیه ولدمورت شده بود. مهدی میگفت باید زیرش بنویسه: قبل از این که خونشونو بخورم. :) بعدش که من دیگه دیدم خیلی دیر شده گفتم پاشین بریم و اینا. پسره گفت از این بیشتر از من میترسین یه کلمه گفت همتونو بلند کرد. خوشم اومد. :) بعدش گفت اون ماسماسک بچه رو بدین من بیارم. منم یه لحظه پوکر شدم. ماسماسک؟ بچه؟! ولی خب با کمال میل دادم دستش. سنگین بود. :)
ولی کلا این احساس که اینا همکلاسیای من نیستن بدجوری رو اعصابمه. حالا خیال میکنی خودت کی هستی واقعا؟ به خدا هیچکی. باور کن. ولی خب نه این که به بقیه حس بدی داشته باشم. به خودم دارم. از همه نظر. و وقتی از کسی بدت میاد معمولا نمیتونی خوبی هاشو ببینی. همه کاراشو از پشت یه فیلتر کثیف میبینی. الان یه همچین حسی به خودم دارم. احساس میکنم هر حرکتی که میرم اشتباهه. از کارای خودم سر در نمیارم. هی به سرم میزنه که یه سری فایلا رو تو کامپیوتر پاک کنم یا کلا این وبلاگ الکی رو منهدم کنم یا کلا بی خیال همه چی بشم. همه چیِ همه چی. ولی باز کاری نمیکنم. شهامت تغییر دادن چیزی رو ندارم. کلا این سبک زندگی کاری میکنه که آدم از خودش جا بمونه. همین الان نفیسه داره با یه نگاه سنگین همه جا رو مرتب میکنه. این یعنی منم الان باید بلند شم و اون سه تا تیکه ظرفو بشورم. (چون مائده از اول کار زیادی نمیکرده، الانم انتظار زیادی ازش نمیره.) خب من بلند نمیشم. چون نیاز دارم دستامو رو این کیبورد حرکت بدم و یه برای دقایقی این لبخند مصنوعی رو از صورتم بردارم. عبوس و شاید عصبی بشینم یه گوشه و اجازه بدم صدای گوشنواز تایپ آرومم کنه.
الان که هانیه رفت خیلی خلوت تر شد انگار. فائزه هنوز هست ولی اونقد سر و صدا نداره. هانیه با این که برامون غذا درست کرد و کلی از ظرفا رو هم شست، (واااقعا ازش ممنونیم) اما الان که رفت احساس میکنم این فضا مال خودمونه. ببخشید. یه کم مصنوعی به نظر میاد.
راستی اون سه شنبه درباره استاد مبانیمون نگفتم. حیف که الان به اندازه اون موقع شوق دعوا کردن باهاش رو ندارم. جالبه که قصه بزرگترین دعواهام با معلما رو اینجا ننوشتم. واقعا چرا؟! چرا مثلا درباره تاج الملوک چیزی نگفتم وقتی بهم گفت بنویس من کلاس زبان نرفتم و امضا کن؟! یا اون یکی وقتی کتابمو از دستم چنگ زد و گذاشت تو کیفش؟
این دفعه هم همچین چیزی اتفاق افتاد. داشت مزخرفاتشو درباره نقطه ادامه میداد که من با بی حوصلگی کتابمو باز کردم. همون موقع از کتابخونه گرفته بودم. حس کردم کتابه خوب به حالم میخوره. آخه واقعا از نقطه بازیاش سر در نمیاوردم.
این نمونه کار هفته قبلمه. بهش گفت"داغون". دقیقا همینو گفت. یه سری توضیح داد که نتونسته کادر رو فعال کنه و از این حرفا و تهش با اون لهجه اصفهانی دردسازش، گفت یعنی قشنگ کادرو داغون کرده. خب از یه طرف میگه خلاقیت داشته باشید و به چشمتون اعتماد کنید نه به قانون، از طرف دیگه دقیقا یه سری چیزای ثابتی رو میپسنده. اگرم خیلی عادی برداری عناصرو طوری بذاری که با هم و با فضا خوب باشن، میگه خب خیلی خنثی و معمولیه.
در "نظر" من، این دو تا نقطه، کادر را فعال کرده اند. تمام.
آره حالا با این پیشزمینه منو تصور کنید سر کلاس مبانی. استاد از همه تعریف میکنه (بیشتر پسرا. واقع بین باشید و قبول کنید بیشتر پسرا.) و به من که میرسه،
یا کارم یه چیزی هست تو این مایه ها:
خیلی عادی، توی نقطه طلایی یا یه همچین چیزی. که میگه خب خوبه. ولی هیچ چیز بیشتری نمیگه.
و یا اینکه میام از نظر خودم خلاقیت کنم و استاد به همین شیوه با خاک یکسانم میکنه. واقعا از کاراش سر در نمیارم. نمیخوام هم سر در بیارم. واقعا نمیخوام خوب باشم. نمیخوام ازم تعریف کنه. میدونی چرا؟ دلیلم کاملا منطقیه. اصلا هم به عنوان طنز و اینا نمیگم. وقتی با اون چشمای پیر گود افتاده و صورت بی حال، برمیداره یه رژ صورتی میزنه، آیا واقعا مبانی بلده؟ تازه با یه مانتوشلوار گشاد بدترکیب مشکی. خب آخه اون صورتی به رنگای صورت تو نمیخوره. این همه رنگ هست. کالباسی بزن خب. قرمز حتی!
واقعا نمیتونم با این قضیه کنار بیام. اصلا کلا مبانی برام چیز مسخره ایه. حس میکنم شبیه گرامر زبانه. لازمه و مهم و بدون اون هیچی معنی نداره. اما روش یادگیریش این نیست. باید تو متن کار ناخوداگاه درکش کنی. نه این نقطه بازیای مسخره. حالا به خودش بگی میگه شما جوونین و صبر ندارین و از پایه نمیخواین یاد بگیرین و اینا. ولی خب چرا همیشه باید بچسبیم به متدای قدیمی؟
آره خلاصه گرم خوندن بودم که یهو کتابو از جلوم برداشت، یه نگاهی بهش انداخت: جین ایر. و پرتش کرد اون ور. پرت که نه ولی خب حرکت خشنی بود و من همچنان معتقدم عطف کتاب قبل از اون حرکت اینقد کج نبود.
الانم گفته تا این سه شنبه اگه همه کارا رو اجراشده براش نبریم نمره مونو کم میکنه. نکبت.
این نکبتو از نفیسه یاد گرفتم. وای واقعا عاشقش میشم وقتی میگه: نکچــبت! (کلا از وقتی رفتم دانشگاه چیزای خوبی یاد گرفتم.)
پریشب که تو اتاق با مائده و نفیسه تنها بودم، طبق معمول میخواستم خوابشون کنم که گوش نمیدادن. دیگه آخرش بیدار شدم و شروع کردیم به حرف زدن. از اون حرف زدنایی که به ندرت پیش میاد و یهو تو چند دقیقه آدما رو چندین پله به هم نزدیک میکنه. در حالی که گاهی این فرایند نزدیک شدن تو چندین ماه بیشتر از یه پله پیش نمیره.
در جریان همین حرفا رسیدیم به این سوال ترسناک و تکراری: قبل از این که منو ببینی دربارم چی فکر میکردی؟
نفیسه که با خاک یکسانم کرد. عکس پروفایل واتساپم رو دیده بود و خیال میکرد خیلی قدبلندم. نمیدونم چرا واقعا! همچنین خیلی شاخ و مغرور و ازخودراضی. البته بی راهم نمیگفت. چون اون موقع پیاماشو سین میکردم ولی جواب دادن بهش بی اهمیت ترین کار زندگیم بود. دلیلشو نمیدونم. مثلا پنج شش تا پیام میداد من یه کلمه میگفتم باشه. شاید الانم با خیلی ها اینطوری هستم. خب آره. خیلی ها هم با من اینطوری هستن. رسم دنیا همینه دیگه. نمیشه که با همه مهربون باشی. خب فکر نمیکردم بخوایم هماتاقی بشیم. البته از یک جهت هم بهش حسودیم میشد که اون جایی که دوست داشته و رشته ای که میخواسته قبول شده ولی من نه!
منم گفتم وقتی صداشو پشت تلفن شنیدم خیال میکردم با یه آدم سفید و صورتگرد و یه خورده تپل و زیادی خنده رو و کمی تا قسمتی نفهم و خل طرفم. وقتی قیافهشو دیدم کاملا تصورم عوض شد. البته اونم گفت:وقتی از اتوبوس اومدی پایین، کاخ آرزوهام فروریخته. :/ گفتم اینه؟! خیال میکردم دوست پسر داری ولی وقتی ظاهرتو دیدم فهمیدم که نداری. :/»
چیز خوبیه که فکر کنن قدبلند و بیشعوری و بعد ببینن نیستی. نه؟!
حوصله ندارم درباره مریم حرف بزنم. الان که نشسته و با حسرت به کار کردن بچه ها نگاه میکنه دلم براش میسوزه. تازه همه ظرفای نهارم شست. روزای اول که زیادی حرف میزد ما همه مات و مبهوت نگاش میکردیم. ولی بعد کم کم دیدیم که باید بنشونیمش سر جاش. چنان پزی دادیم و چنان خودمونو تو چشمش فرو کردیم که دیگه الان بی سر و صدا میره و میاد. واقعا خیال میکرد ما "شهرستانیا" از پشت کوه اومدیم. مثلا یادمه بهش گفتم قسمت اول گیم آو ترونزو دیدم و دیگه دلم نخواسته ببینم. با یه لبخند! گفت وااای چقد شماها ذهنتون بستهس. یه کم فیلم خارجی ببینین تا با فضای فرهنگی اونا آشنا بشین! یا مثلا بهش گفتیم شیر هست اگه میخوای بخور. گفت شیرای ایرانو نخورید بچه ها. فرداش داشت خامه میخورد بهش گفتم این خامه ها دقیقا از چی درست شده؟ گفت از شیر و عسل و گردو. گفتم آهان. گفت آره. نمیدونم خودشو به اون راه میزنه یا واقعا حالیش نیست. اما الان که میخواد بره تهران و آزاد بخونه دلم براش میسوزه. یازده میلیون خرج کنکورش کرده و شده 2000.
چه جور تعریف میکنم نیگا واقعا.
آره. همین. واقعا دلم نمیخواد بگم اینجا رو دوست ندارم. دارم آخه. ولی خیلی غم انگیزه زندگی. آدم هر دفعه به یه درجه ای میرسه که فکر میکنه اگه برگرده به مقطع قبلی، میتونه خیلی خوب از وقتش استفاده کنه. الان اگه مدرسه میرفتم واقعا میتونستم هم همه کارامو بکنم هم درس بخونم، هم کار عملی انجام بدم. الان که نگاه میکنم واقعا چیزی نبوده. کلا یه ربع از خونه تا مدرسه یا مغازه یا کتابخونه راه بود و به چیزای دیگه هم نباید فکر میکردی. البته الانم اگه تنها بودم خیلی برام مهم نبود که نهار نخورم. میتونستم میوه بخورم. ولی حالا وقتی فکر میکنم نصف روزم رفت برای اون شنبه بازار بیچیز و آخرشم یه غذای بی ملات مزخرف خوردیم که همش برنج بود، احساس میکنم دارم خواب میبینم. از صبح تا حالا شیش بار با حرص گفتم اگه انسان دغدغه غذا و خواب نداشت الان خیلی پیشرفت کرده بود. (خبر مرگش) بچه ها هم گفتن خب تو نخور و نخواب که پیشرفت کنی. گفتم خب فکر کنم منم انسانم :/
تازه یه چیز غم انگیز دیگه این که تو این شرایط قر و قاطی بیشتر غذا میخورم. آخه به طور معمول آدم کمغذایی هستم. واقعا عجیبه ها.
الان مجبور شدم آهنگای بی کلاممو قطع کنم و به جاش پریوش جلال همتی رو بذارم. البته این آهنگای بی کلامو هممون دوست داریم ولی وقتی زیادی وسط نقاشی بی حوصله میشیم یه کم تحرک نیاز داریم. خدا عاقبت این کار کردنای ما رو به خیر کنه.
پ.ن: اینقد بدم میاددد چشم میکنه تو چشم من (البته از راه دور) میگه به چیزای ماورایی ربطش نده. کم درس خوندی رتبت بد شد. خدا مگه بیکاره بشینه نتیجه انتخاب رشته این همه آدمو مشخص کنه؟ بعد وقتی من میگم آخه خداس!!! میزنه زیر خنده و میگه کلا میگم خودت تنبلی کردی.
(دهن صاف با چشمهای بسته)
توی این فضای کافی نت مانند دانشگاه نشسته ام و دارم می نویسم. کیبورد مزخرفیه اما در مقایسه با گوشی عالیه. البته نه که فکر کنید من بدون لپتاپم پا شدم تا اینجا اومدم ولی خب وقتی کلاست دوازده تموم میشه و تا شب نمیتونی برسی خوابگاه، دیگه نمیتونی لپتاپ عزیزتو با خودت بار بکشی. حالا چرا باید تا هشت بیرون باشی؟ به خاطر اجبار! از کجا شروع شد دقیقا؟
دیروز بچه ها خودشونو کشتن که با بتول کلاس داریم. به نظر من که استاد خوبیه. این که حرفاش متناقض به نظر میاد یه بحث جدا هست. ولی به نظرم آدم بیسوادی نیست. وقتی مائده بهش گفت حرفاتون به هم نمیخوره، گفت طراحی مقوله گسترده ایه و تمریناش یه جاهایی با هم همپوشانی پیدا میکنه. نمیشه دقیق گفت که تو این تمرین به چی میخوایم برسیم. خب من که قانع شدم ولی به نظر بچه ها این مسخره ترین جوابی بود که میشد داد. خب طفلک نچسب و خشکه. دلیل نمیشه آدم بیشعوری باشه که. حداقل من وقتی رفتم کارامو بهش نشون دادم و ایرادمو گفت، خطهام خیلی بهتر شد.
عصرش سر کلاس آناتومی خیلی دپرس بودم که چرا اینقد فیگورام ضعیفه. البته ضعیف نمیشه گفت. ولی آخر کلاس که سه چهار تا میذارم که استاد ببینه، شاید یکیش تیک بخوره. در حالی که چند تا از بچه ها شش هفت تا کار میذارن و همش تیک میخوره. حتی بعضی هاش دو تا تیک. چرا من تا حالا دو تا تیک نخوردم؟ این شد که رفتم ته کلاس رو یه صندلی بلند نشستم تا دید بهتری داشته باشم. جالبه که استاد بچه های اون ناحیه رو خیلی بهتر میبینه! جایی که من قبلا مینشستم استاد اصلا نمیتونست نگاه کنه به خاطر همین همینطوری رد میشد. آره! همینقد مسخره. ولی دیروز دفعه اول که از کنارم رد شد گفتم استاد من احساس میکنم هیچ پیشرفتی ندارم، اصلا ایراد کارمو متوجه نمیشم، نمیدونم چرا اینطوری میشه و از این حرفا. بعد استاد تازه بعد سه جلسه ایراد کارمو گفت. و بعد هر دفعه کلاسو دور زد رو کار منم یه نظری داد. و بعد کارام خیلی خوب شد. آخر سر چهار تا کار گذاشتم که یکیش تیک نخورد و یکیش یه تیک خورد و دوتاش دو تا. هورا! البته نفیسه گفت منم اگه استاد خصوصی بالا سرم بود ده تا تیک میخوردم. که من بهش گفتم کمتر بخوره. خب اونم از استاد میپرسید. مگه من جلوشو گرفتم؟ والا به خدا.
داشتیم آخرین فیگورو کار میکردیم که یهو صدای رعد و برق جذابی سرها رو به سوی پنجره چرخوند. یکی دو نفر آروم آروم رفتن تو بالکن و بعد وقتی به خودم اومدم کلاس تقریبا خالی شده بود. منم رفتم تو بالکن پشتی تا بتونم صدای بارونو بشنوم. از اون بالا، هم حیاط خودمون معلوم بود، هم اون تیکه که قبلا مال دانشگاه بوده و الان فکر کنم مال کلیسا هست یا یه همچین چیزی. و توش یه آقای سیبیلوی بامزه با مرغها و سگش زندگی میکنه و تو باغچه ش یه صلیب کاشته. آدمی زیر اون خاکه آیا؟
نمیدونم. فضای اسرارآمیزی بود و حس خیلی خوبی داشتم. یه دفعه دیدم از پشت شیشه های بخارگرفته یکی با روپوش سفید داره درو باز میکنه. کیه این آقای دکتر؟ دکتر علوی نژاد :) اینقد لباس کارش تمیزه که به نقاشا نمیخوره. در واقع لباس کارش حتی یک لکه رنگ هم روش نیست. یعنی اصلا شاید لباس کار نیست. پس چیه؟ نمی دونم. باز حاشیه.
سلام کردم. اونم یه خوشه کوچولوی انگور دستش بود که بهم داد. مثل خواب بود! گفت خیلی خوبه ها نه؟! گفتم آره خیلی خوبه. گفت تو خوبی؟ یه خورده فکر کردم و بعد گفتم آره.
تصمیممو گرفتم. باید برم تو بارون قدم بزم. باااید برم کنار سی و سه پل. البته شاید اگه دیروز با علوی حرف نزده بودم، شهامت همچین کاری رو پیدا نمیکردم. بهم گفت دنبال کار خودت باش و زمان پیدا کن و. چیز خاصی نگفت واقعا! ولی حداقل مطمئن شدم که کارم بد نیست.
خب هر چیزی هزینه داره. من نمیخواستم این هزینه رو بدم. نمیخواستم بچه ها همون مدلی که پشت سر آیلار میگن برخورداش چکشیه، پشت سر منم بگن خودشو جدا میگیره. سه هفته س که عین مرغ سرکنده دور خودم میچرخم که آی خودتو جدا نگیر. متعادل باش. تک بعدی نباش. نهایت زمانی که برای خودم میذاشتم این بود که دو سه بار رفتم نیم ساعتی تو محوطه خوابگاه و برگشتم. ولی اونقدر خسته بودم که حتی نتونستم یه ربع راه برم. این چه قانون مزخرفیه که میگه همه باید متعادل باشن؟! اصلا تعادل یعنی چی؟ یعنی مثل بقیه بودن؟
البته درباره آیلار بیراه نمیگفتن. دیروز داشت یه چیزی به فائزه میگفت که نمیدونم چی شد یهو زد تو صورتش. محکم هم زد. ما هم به شوخی شروع کردیم نچ نچ کردن ولی واقعا هممون جا خوردیم. آیلار واااقعا جالبه. وقتی میخوام توصیفش کنم فقط "سنگ" میاد تو ذهنم. نه که بگم خودشو میگیره ها، اینجا بیشتر از همه ازش خوشم میاد. ولی خب گاهی وقتا برخوردای عجیبی میکنه که واقعا خنده داره. دیشب تو گروه گفت کسی هست بخواد از گروه دو بره تو گروه یک؟ صدرای بدبخت برگشت گفت آخه کی دلش میخواد عصر باشه؟ آیلار هم گفت اگه نمیتونین جابجا بشین میتونین سکوت کنین. بنده خدا صدراهه گفت ببخشید :/ آیلارم گفت نه ناراحت نشدم! فقط اینطوری که شما میگین بچه ها از جابجا شدن پشیمون میشن.
واقعا به یاد موندنی بود!
یه عادتی هم داره که وقتی بچه ها دارن درباره پسرا حرف میزنن و به معنای واقعی کلمه شورشو در میارن، سعی میکنه بحثو عوض کنه یا یه جور برسونه که ماها تو محیط بسته بودیم و اینا برامون عادی نیست. البته نمیگه شماها میگه ماها. ولی خب وقتی این حرفو میزنه من یهو به خودم میگم: چرا من این حرفو نمیزنم؟ چرا هی سعی میکنم به خودم بگم اینا عادیه خودتو جدا نگیر زندگی یعنی همین؟! و بعد از خودم بدم میاد. اما خب بچه ها، از آیلار بدشون میاد. میگن ای بابا! ما داریم شوخی میکنیم جدی که نمیگیم! آره خب این که 24 ساعت درباره چیزی حرف بزنی به این معنی نیست که برات مهمه که. فقط شوخیه. :/ میدونی از تصور این که پسرا هم اینطوری درباره ما حرف بزنن، (به خصوص من که تیپم از همه داغونتره) تنم میلرزه. امیدوارم پسرا به اندازه ما (در واقع اونا!) بیشعور نباشن.
خلاصه با این آمادگی که میگن سارا خودشو جدا میکنه راه افتادم و رفتم. کجا؟ یه کم خرید دارم. جون عمم. اونا هم اندازه خودم باور کردن.
وقتی از دانشگاه رفتم بیرون و سنگ فرشها رو زیر پام حس کردم، تازه متوجه شدم که ته کفشم تازگیا به شدت صاف شده و زمین یه ذره لیز باشه من تعادلمو از دست میدم. چرا واقعا؟ یه بار کفش مارک خریدیم مثلا. تازه روشو هم یک بنفش جذابی زدم که نگو. بچه ها میگن با این کار کفشتو بیست سال کهنه تر کردی.
از یه پسری تو ایستگاه پرسیدم کدوم این اتوبوسا میره سی و سه پل و اونم گفت همین داره میره. منم سوار شدم و از راننده هم پرسیدم که مطمئن شم. ولی دیگه روم نشد از راننده یا پسره بپرسم کجا باید پیاده شم. یه جایی که آب دیدم پیاده شدم. یه نگاهی به پسره کردم شاید خودش بخواد چیزی بگه. نگفت! با حالتی یه کم تعجب آلود نگاه کرد و من پیاده شدم. راننده هم فقط در جواب تشکرم گفت به سلامت. خب میمردی میپرسیدی همینجاس یا نه؟ خب آره دیگه لابد میمردی.
این چه پل فی بی خاصیتیه؟ مگه این زاینده رود نیست. آها! پیداش کردم. اون طرفشه. خب پس نگاه پسره اونقدرا هم تعجب آمیز نبود. ده دقیقه خوبی رو تو هوای بعد بارون در کنار رود آروم و پارک کنارش گذروندم تا کم کم به "اون طرفش" نزدیک شدم. ولی. ببخشید گلم. این چه جور سی و سه پلیه که وقتی از روش رد میشن از زانو به بالاشون معلومه؟!
نه انگار نگاه پسره تعجب آمیز بود.
به هر حال. میریم میرسیم دیگه. یه کسی تو ذهنم داشت بهم میگفت قاعدتا وقتی داری بر خلاف جهت اتوبوس، برمیگردی به سمت دانشگاه، به سی و سه پل نخواهی رسید. ولی خب نمیخواستم دوباره برگردم سمت اون پل فیه. اونجا رو دیده بودم خب! میخواستم ببینم اون طرف چه خبره. تازه خیلی هم دستشویی داشتم. ولی کارام شبیه آدمیزاد نیست دیگه باید میرفتم. رفتم و رفتم و رفتم نه آب تموم میشد نه سبزه های کنارش و نه حتی به سی و سه پل میرسیدم! هی دوچرخه سواران و پیاده روان از کنارم رد میشدن و با تعجب نگاه میکردن. اونجا مسیر بود و من با کیف و تخته و مقنعه، به کسایی که فقط میخوان از مسیر بهره ببرن نمیخوردم. دنبال چی بودم دقیقا، نمیدونم.
تابلو زده بود پارک ناژوان و باغ پرندگان و حتی کلیسای وانک! روبروی دانشگامون! یعنی قشنگ داشتم چپکی میرفتم. به هر حال، نه زبان گوش دادم نه گریه کردم نه کتاب خوندم نه نوشتم. فقط در اون حالت نامرئی بودن چند تا آهنگ گوگوش رو برای خودم خوندم و وسطاش یه کم هم واسه خودم تاسف خوردم و بعد یه دستشویی جلوم سبز شد. نفهمیدم چرا! آخه اونجا اصلا شبیه یه جای خاص نبود که دستشویی داشته باشه. ولی خب حالا که هست بذار استفاده کنیم. در واقع، فکرشم نمیشه کرد که استفاده نکنیم! وه که چقدر کثیف بود. ولی واقعا به جا بود. کلی دعا به جون سازنده هاش کردم. :)
به اینجا که میرسیم برای هزارمین بار از مامانم خواهش میکنم که دوباره ور نداره پستامو واسه بابام فوروارد کنه.
از یه زن و شوهر پیر پرسیدم ایستگاه مترویی اتوبوسی چیزی اینجا هست یا نه؟ گفت خب بیا با بریم سه راه سیمین. گفتم باشه. ولی بعد فهمیدم ماشینشون دو متر جلوتره. نههه من فکر کردم پیاده این. ولی خانمه هی با اون لهجه قشنگش میگفت نترس من خودم دختر دارم! میگفتم نه بابا ترس چیه برا چی بترسم اینا ولی واقعا حرفای بابام تو گوشم بود. دیگه به خودم گفتم برو گم شو دیگه تو هم! ا نقشه هم بخوان بریزن مطمئنا رو قدم زدن یه دختر دانشجوی تنها در یک شب بارونی در چنین منطقه ناجذابی حساب نمیکنن. :/ البته برا من مسیر لذتبخشی بود ولی نه مغازه ای داشت نه برو بیایی. فقط درخت بود و آب روان.
آقاهه قشنگ یه بابای واقعی بود. هی میگفت عجب آدمایی هستن برداشتن خوابگاه بچه ها رو بردن اون سر شهر، یه ذره فکر ندارن. میاوردن فلان جا. یا حتی فلان جا! خانمه هم کاملا مامان بود. صد بار راهو برام توضیح داد و هر چی شوهرش بهش گفت خانم بلده اون تیکه شو، هر روز داره میره! میگفت نه خب اینجا غریبه شاید قاطی کنه. خخخ
شش تا ایستگاه بی آر تی رو رد کردم و یه ایستگاه مترو تا تازه رسیدم شریعتی. یعنی نزدیک دانشگاه! دیوونه م واقعا! سعی کردم خودمو دعوا نکنم. خب میخواستیم راه بریم که رفتیم. خوب بود همراه بچه ها میرفتیم کاغذ گلاسه بگیریم؟ فقط به خاطر حرف الکی یکی از بچه ها که گفته بود باید حتما رو گلاسه اجرا کنیم؟ نع.
وقتی رسیدم خوابگاه دیگه مثل ظهر نگفتم: وااای شام بازم تن ماهی! بلکه لباس درنیاورده مثل برق رفتم تن ماهی و شویدپلو رو تحویل گرفتم و مثل مرغ (ماهیخوار) شروع به خوردن کردم. آه. خش بود.
بعد بازجوییا شروع شد که کجا رفتی و چیکار کردی. صد بار توضیح دادم که نه چیزی خریدم نه چیزی خوردم نه حتی سی و سه پل رو دیدم بلکه فقط راه رفتم. (فکر کردم از لحنم بفهمن که میخواستم خبر مرگم تنها راه برم.) ولی نفیسه باز میگفت: خب ما هم میومدیم باهات چی میشد؟
لپتاپمو الکی روشن کردم و یه خورده آهنگ گذاشتم و یه ذره کار کردم. یه ذره که چه عرض کنم، تو ده دقیقه چند تا نقطه رو به مزخرف ترین شکل در کادرهای گوناگون جا دادم و بعد گذاشتم تو کاور و بعد رفتم به سوی تخت. با هم عهد بستیم که فردا دیگه لطف کنیم و بعد دو هفته نماز صبحمونو بخونیم. مائده آلارم گوشیشو تنظیم کرد و با غم انگیزترین لحنی که میتونید تصور کنید، گفت: پنج ساعت و چهل و هفت دقیقه وقت داری بخوابی. قلبم به درد اومد و رفتم زیر پتو. نباید زمانو از دست میدادم.
چقدر هم خوندیم واقعا! من که شش و نیم بیدار شدم. تا وسط راهرو رفتم که برم دستشویی بعد به خودم گفتم خب نماز که قضا شده، الان صورتمو بشورم سرحال میشم. و دوستان عزیز! برگشتم! واقعا دوباره برگشتم، دمپاییمو درآوردم، درو باز کردم، دمپایی روفرشیمو پوشیدم، تا تخت رفتم. دمپاییمو درآوردم و پتو رو پیچیدم دور خودم و افتادم. چقد گرم و شیرین و "درست " بود. بله. در اون لحظه پاک، مقدر بود که من درپتوپیچیده باشم. اما دنیای بیرون چه خبر داشت از تقدیر من؟ داشت راه خودشو میرفت.
ارده عسل ریختم تو لیوان کوچولوی قشنگم و خوردم. بعد نفیسه برگشت گفت کو؟ گفتم چی کو؟ شماها که هیچ کدوم دوست نداشتین، منم دیدم این همه وقته اومدم تا حالا ارده نخوردم گفتم حیفه. گفت نه من دوست دارم. :/ فنجونو پر کردیم و تو سرویس صبحونه خوردیم. فقط میمونم که مائده با این همه کار چطوری وقت میکنه صبحا آرایش کنه؟ چطور میتونه به خواب و صبحونه ترجیحش بده؟ من که نمی فهمم. تازه تو دانشگاه نفیسه رو مجبور کرد جلو موهاشو ببافه! از دست این بچه. البته خوشگل شد.
روزای اول قبل از زنگ زدن ساعت بیدار میشدم. ولی یه مدته هر روز کمخوابی روزهای قبل بهم اضافه میشه. پای چشمام گودتر و راه رفتنم شل تر و اعصابم خوردتر میشه. الان شکل زامبی ها هستم. دوستان قشنگم هم هیچ ابایی ندارن از تکرار هر روزه این که ماها (که شامل منم میشه) خیلی بی ریخت، اسکل، زشت و نابلد (لابد در جلب توجه پسرا؟!) هستیم.
صبحا تو سرویس زبان گوش میدم که نتونم زیاد فکر کنم. چون فکرایی که تو ذهنم میاد اصلا خوشایند نیست. دیشب میدونین بحث چی بود؟ بحث این که هر کدوم از بچه ها بعد از دیدن قبولیشون چطور و چقدر خوشحال شدن. یعنی ما هر کی رو میبینیم میگه منم نقاشی میخواستم قبول نشدم. تازه با رتبه های خوب. مثلا چهارصد منطقه دو نشده ولی هزار و چهارصد منطقه سه قبول شده. البته عملی هم خیلی مهمه.
سعی میکنم جلوی خودمو بگیرم و ضعف نشون ندم. اما نمیتونم. شاید وقتی نمینویسم، بیشتر حرف میزنم. حرفایی که نباید بزنم. منم لحظه ی اومدن نتایجمو گفتم و همه افسوس خوردن. نه که دلشون برام بسوزه یا چیز بدی بگن. خوب همدردی میکنن. همیشه هم یه جور حالت "هنرمندمون"، "باسوادمون"، "بافرهنگمون" بهم نگاه میکنن. ما چهار تا نقاشیا که هم اتاقی هستیم، در کنار "اسکل و زشت و نابلد بودنمون" اشتراکات زیادی با هم داریم. حداقل از بیرون. احساس میکنم نفیسه و مائده و محدثه خیلی بامحبتن. کاش منم به اندازه اونا ازم مهر و محبت خارج میشد. شایدم ریز ریز خارج میشه نمیفهمم نه؟ اه ولش کن. چی داشتم میگفتم؟
آره. فکرای بدی میاد تو ذهنم. درباره خودم. درباره این که آیا ممکنه بچه ها پشت سرم بگن چقد لوسه و خودشو میگیره؟ خب آره اینو که میگن. آیا پسرا درباره من میگن همون دختره که خیلی داغونه؟ شلوارش خاکیه و کفشش مال مادر مادربزرگش بوده و سیبیلاش همیشه در اومده؟ خب اینم که میگن لابد. ولی چون ما از هیچ کدومشون خوشمون نیومد اهمیت نمیدیم. البته خب آدم باید در کل آراسته باشه که بقیه یه خورده آدم حسابش کنن میدونم، ولی خب، شاید از نظر اونا به اندازه نظر دخترا زشت نباشم. البته نظر خودم به نظر دخترا نزدیکتره. خب چون دخترم. در واقع نظر دخترا مهمتره خب چون اونا هستن که میفهمن.
ول کن جون مادرت.
از راه رفتن خودم بدم میاد. از حرف زدنم که بیشتر. تو کلاس با خودم قرار گذاشتم یزدی حرف بزنم. بعد وسطاش قاطی میشه. متنفرم از این که میگن چرا دیگه یزدی حرف نمیزنی تحت تاثیر قرار گرفتی و فلان. خب آدم قاطی میکنه. مثل اینه که باهات انگلیسی حرف بزنن تو بخوای فارسی جوابشونو بدی. نمیشه خب. ولی من همچنان تلاشمو میکنم. ولی صدام خیلی ضعیف و نازکه. ربطی به کمرویی نداره. مدلشه. در واقع صدام قشنگه. به خصوص وقتی گوگوش میخوندم خودم همچین احساسی داشتم. ولی خب وقتی تو کلاس حرف میزنم انگار در مقایسه با بقیه زیادی نازک میشه. همیشه اینطوری بوده آیا؟ کاش میتونستم خیلی قوی و محکم باشم. خیلی نیاز دارم.
شنبه سر کلاس تاریخ استاد درباره پورپیرار حرف زد و پرسید چقد میتونیم حرفاشو قبول کنیم؟ (بعدش که سرچ کردم به نظرم سوال احمقانه ای اومد. یارو دیوونه بوده.) منم گفتم خب آدمیزاد کلا دوست داره عقاید پیشین خودش رو زیر سوال ببره. مثلا الان خیلی ها هستن که واقعه ای به بزرگی هولوکاست رو زیر سوال میبرن. حالا وقتی همچین پدیده متاخری که مدارکش با این قوت موجوده میتونه انکار بشه، دیگه درباره وقایع پیشاتاریخی، همچین چیزی خیلی محتمله.
بعدش نفیسه ازم پرسید هولوکاست چیه و مائده گفت آروم از آیلار پرسیده متاخر یعنی چی. حرفم خیلی باکلاس بود. به خصوص که از بحث کلاس دور بود. :) اما خب فکر کردم کاش صدام اینقد از ته چاه درنمیومد. استاد تایید کرد و گفت هولوکاست رو هم کسی کامل زیر سوال نمیبره. معمولا میگن اغراق شده. ولی من چیزای دیگه ای خونده بودم که حوصلم نشد باهاش بحث کنم.
از این که نمیتونم خوشحال باشم اعصابم خورد میشه. نه که ناراحت باشما. اینجا خیلی خوشگله. به نظرم فرانسوی ها بهترین دانشکده دانشگاه هنره. از دانشگاه تهرانم خوشگلتره. از بابت بچه ها هم نگران نباشید. درسته همه مقنعه میپوشن ولی سیگاری و موفرفری های عجیب غریب و پرکارای درس نخون و درسخونای کم کار و اوووو. هر چیزی که فکر میکردی تو دانشگاه تهران میبینی اینجا هم هست. استادا هم خوبن. خوابگاه راهش دوره ولی واقعا باحاله. به زندگی آدم نظم میده. هفتاد هشتاد درصد ازش راضی ام. بچه ها هم به عنوان همکلاسی خوبن ولی به عنوان دوست. خب بذار صریح بگم که اگه آیلارو در نظر نگیریم، به شکل وحشتناکی از همه دورم و تازه تلاش میکنم که اینو انکار کنم. این خیلی غم انگیزه. علوی نژاد بهم جرئت متفاوت بودن داد. با یک جمله طلایی. فکر میکنید چی بود؟
ولشون کن. کار خودتو بکن.
:/ واقعا همینقدر ساده حالم تغییر میکنه.
اما امروز دیگه مغلوب شدم. فائزه تو گروه گفته بود ما تا عصر دانشگاه بمونیم که کلاس گروه دو هم تموم بشه و بعد با هم بریم نقش جهان. که "بگردیم". اصلا حوصله شو نداشتم ولی بیکاری تو دانشگاه فرصت خوبیه. اگه خوابگاه بودم الان ولو شده بودم رو تخت و حتی حوصله خوابیدنم نداشتم. البته برنامه م این بود که برگردم اما وقتی داشتیم میرفتیم سلف یه دفعه نفیسه خودشو لوس کرد که: ما انگار نه انگار اومدیم اصفهان. مائده که رفته با دوستش بیرون، محدثه هم که خواهرش میاد دنبالش، اون سارا هم که دیروز رفته برا خودش گشته. اون وقت من هی اینجا میمونم که آخر هفته بریم بیرون ولی شماها هیچ جا نمیاین! گفتم گشته؟ سارا رفته گشته؟! دارم میگم رررراه رفتم ررررااااه! تو به این میگی گشتن؟ شبم بود تاریکم بود هیشکی هم تو خیابون نبود. گفت خب حالا هفته پیش که با بتول رفتی تئاتر من فقط دانشگاه خوابگاه!
اینو که گفت بهش حق دادم :)) خداییش تئاتر خفنی رفتیم. برای یکی دو ساعت واقعا به زندگی ایده آل خودم نزدیک بودم. حتی تیپمو که از نظر بچه ها مسخره بود، دوست داشتم. شال بنفش رو به قرمز که شاید یه قطره هم زرد بهش اضافه کردی تا درخششو بگیری، مانتوی لجنی گشاد ساده، شلوار لی، کفش مشکی که البته روشو بنفش زدی. تازه در کنار دوستی که ده سال ازت بزرگتره و دعوتت کرده و البته پول اسنپو هم حساب کرده و تو رو حسابی شرمیگن کرده و خیلی هم سرسخت بوده و شماره حسابشو نداده و باعث شده تو بزنی تو سر خودت که چرا فقط کارت داشتی و پول همرات نبوده. واقعا خوش گذشت و تئاتره هم خیلی حال داد. نه که بگم خیییلی فهمیدم ولی حداقل تحت تاثیر قرار گرفتم! جیگرم حال اومد. به خصوص که تنها نبودم و نمیتونستم به "اگه دانشجوی تئاتر بودم" فکر کنم.
(عاشق جمله های طولانی ام :)
بعد از فکر کردن به این قضیه و احساس خوشبختی کردن سعی کردم چیزی بگم که نفیسه رو از منبر بیاره پایین.
- اوووو تو هم! حالا خوبه بتول بوده. بهزاد که نبوده اینقد شلوغش میکنی.
ولی طفلی خیلی ناراحت بود. سر نهار حرف نزد. دیگه من و محدثه با این که خیلی خسته بودیم و میخواستیم برگردیم، گفتیم خیل خب بریم نقش جهان. نفیسه جواب نداد. گفتیم نفیسه تو اگه نمیخوای برو خوابگاه ما میریم میگردیم :)
صورتش قرمز شده بود. فکر کردم الانه که جوشای جدید بریزه بیرون. تازه میگفت تقصیر ارده های توئه. گفتم ببخشید که به زور حلقت کردم. ارده به این گرونی.
ولی واقعا چرا صورت این بچه اینطوری شده؟ نگاش میکنی غم عالم میاد تو دلت. هیچی هم نمیخوره ها، این تخم مرغ داره اون روغن داره اون سیب زمینی داره ولی فرقی نمیکنه. همش تقصیر این قرص راکوتانه. تازه باهاش آشنا شدم ولی با این چیزایی که بچه ها دربارش میگن انگار چیز خیلی وحشتناکیه. حالا هم هر کی هر چی میگه اون میخوره. مدرن و سنتی و همه چی قاطی. وای به خدا غم و غصه کم داریم صورت این بچه هم هست. حالا باز با مقنعه زیاد معلوم نیست. تو خونه بیشتر خودشو نشون میده.
الان که دارم مینویسم، ساعت سه و نیمه. بچه های گروه دو تو کلاسن و منتظریم کلاسشون تموم شه و در حالی که مثل مرده متحرک شدم با هم بریم نقش جهان و بگردیم! تازه با این مقنعه رو اعصابم. کلا مقنعه بهم حس زیادی غبغب داشتن میده. ربطی به تنگی و گشادیشم نداره.
خب. تازه لایه اول حرفامو زدم. یه پست مجزا هم باید درباره مریم بذارم چون هر جمله ای که میگم میتونم بعدش تیکه ای هم به اون بندازم. واقعا موجود عجیب و غریبیه. و بعد.! تازه بشینم چار تا کلمه حرف حساب بزنم.
مائده صدام کرد. دیگه باید بریم. وقت خوش گذروندن بالاخره فرا رسید!
خدایا منو قوی و محکم کن. بابام گفته خونه تکی برام نمیگیره. :/
اگه چیزی یادم اومد اضافه میکنم.
اول اینو پلی کنین.
گاهی احساس میکنم اینقد دادههای مختلف به ذهنم وارد میشه که از تحلیلشون در میمونم. امروز احساس میکنم چندان کار مفیدی نکردم و برای این که این احساس یه کم کمرنگتر بشه گفتم بیام چند خطی درباره خودم بنویسم. دو سه تا مطلب خیلی طولانی نوشتم که بعد دیدم به ریسکش نمیارزه و با اشک و آه فرستادمش تو پستو. خیلی تلخه درست تو اون لحظهای که خودتو آماده میکنی تا بگی آخهیشش!، یهو ببینی که همه زحمتت بیفایده بوده. البته بیفایده هم نبودا، ولی دیدم ممکنه شخصیتهای قصه به صورت واقعی وارد عمل بشن. و خب میدونم که منِ واقعی به اندازه من این نوشتهها از کارش مطمئن نیست و یه وقتایی ممکنه کار دست خودش بده. ولش کن. درباره خودم مینویسم!
این روزا آرومترم و میدونم از خودم و زندگیم چی میخوام. خب میدونم که آرامش هیچ وقت بیشتر از دو سه روز پیشم نمیمونه. ولی خب همینه دیگه. باید از این روزا یه کم ذخیره کنم تا تو روزای تشویش دم کنم بخورم. باید نوشت. همچنان از نظر بابام منطق ندارم. خب منم منطق اونو درک نمیکنم. ولی جالبه که مال خودمو خیلی خیلی خوب درک میکنم. :)
یکشنبه هفته پیش بود که راه دانشگاه تا خوابگاه قد یه عمر طول کشید. (از علاقه من به یکشنبهها که خبر دارید؟!) استاد از صبح پیله کردهبود که تکلیفتو روشن کن. هر چی میخواستم به رو نیارم و بگم نقاشیامو ببین، اون حرف خودشو میزد. خیلی خسته بودم. خیلی پریشون بودم. و از خودم بیزار. یه آهنگ خیلی خیلی غمگین هم بچهها واسم ریختهبودن که به شکل حیرتانگیزی با حالم جور بود. ترانهش هیچ چیز خاصی نبود. ولی اون لحن خسته و پریشون دقیقا برای من ساخته شدهبود.
وسایلام سنگین بود. خیلی زیاد. تازه سه تا کیسه سیبزمینی و گوجه و ماکارونی و کوفت و زهر مارم خریدهبودیم. و پالت رو هم یه جور بدی توی کیسه گذاشته بود. باید با حالت خاصی کیسه رو میگرفتم تا رنگش به جایی نخوره. کار احمقانهای بود ولی حوصله فکر کردن به یه راه بهترو نداشتم. هیچ چیز خوبی نداشتم که بهش فکر کنم. خوابم میومد. خیلی زیاد خوابم میومد. باید میرفتم خونه و بعد از طراحی تازه شروع میکردم به فکر کردن درباره تمرینای مزخرف مبانی که باید خلاقانه میبود. و بعد از همه اینا باید شام درست میکردیم! داشتم فکر میکردم عاجزانه از بچهها خواهش کنم که فقط تو خوردن غذا سهیم باشم. فکر این که بخوام یه ساعت کنار گاز وایسم تنمو میلرزوند.
و اون روز راه چهل و پنج دقیقهای ساعتها طول کشید. قسم میخورم که اندازه فاصله یزد تا اصفهان تو اون اتوبوس لعنتی بودیم. اصلا اون روز هوا تاریک شد. روزای دیگه تاریک نمیشد! یک میلیون فکر تو سرم بود و احساس میکردم از هر طرفی که میرم به بنبست میخورم. حتی اگه خیلی آرمانی فکر کنم. عجزی که عین زنجیر دورم پیچیدهبود، داشت نفسمو بند میآورد. تکیه دادهبودم به شیشه اتوبوس، هندزفری گذاشتهبودم تو گوشم و این دخترهی خسته هی میگفت:
I don't want to. But I love you
و من شرشر اشک میریختم.
رسیدیم. بالاخره اون مسافت وحشتناک به پایان رسید. از پلهها که داشتم میرفتم بالا فکر میکردم یعنی میشه برسم به تختم؟ آره. واقعا رسیدم. گفتم که نمیتونم تو غذا کمک کنم. گفتن تو ظرفا رو بشور. رفتم زیر پتو تا کمی بهتر شم. نشد.
خوابگاه هم مثل مدرسه همیشه آدمو تو یه سطح ثابت نگه میداره. وقتی با ساختن یه ویدیوی سی ثانیهای خنک کاری میکنن از خنده دلدرد بگیری، سختتر نمیتونی به مردن فکر کنی. و وقتی اونقد مطمئنی دو تا بال نرم و سفید رو شونههات داری که میخوای از پنجره بپری بیرون، یه رنده و دو تا هویج میدن دستت و همه چی فراموش میشه.
رفتم زیر پتو تا شام حاضر شد. ترکیب عجیب و غریبی بود که بیشتر به حروم کردن مرغ و سبزیجات تازه و یه بسته بزرگ فتوچینی میمانست! اما من خیلی زیاد خوردم. کمی هم همبرگر محدثه رو خوردم. یعنی همشو با هم خوردم. و بعد گفتم بچهها واقعا من نمیتونم ظرف بشورم. اونا هم گفتن اشکال نداره بخواب فردا میشوری. چه خوب بود که میفهمیدن.
تکالیف که هیچی، حتی وسایل فردامو آماده نکردهبودم. چشمبندمو گذاشتم و خوابیدم. فقط دیگه کولاک کردم که با گریه نخوابیدم. صبح که بیدار شدم بهتر بودم.
الان که بهش فکر میکنم تنم میلرزه. ته چاه بودم. یه چاه تنگ و باریک. یه جوری که حتی نمیتونستم پاهامو دراز کنم. اما فکر میکنم به اون وضعیت نیاز داشتم. نیاز داشتم اونقدر خسته باشم که دیگه نتونم ذهنمو وسط انوار مثبتاندیشی نگهدارم. بذارم سقوط کنه تو اون دره تاریک و هولناک. تا بتونم دفعه بعد که استادو میبینم زل بزنم تو چشماش و بگم: روشنه. همه چیز روشنه!
نه که بگم بلند شدم. میترسم. تنهام. و هنوزم به راحتی میتونم تو امواج خودآشغالبینی غرق شم. اما سعی میکنم. جلوی خودمو میگیرم. و قول میدم که هیچ وقت اجازه رها شدن به خودم ندم.
گاهی حتی یه پنج دقیقه کل زندگی آدمو عوض میکنه و از این حرفا. :) و من به خاطر اون روز از خودم و خدا و استاد و همه دوستان پشت صحنه تشکر میکنم.
پ.ن: اگه براتون سوال شده باید بگم فرداش اون ظرفا رو به اضافه ظرفای صبحانه و کلی چیز دیگه شستم. خیلی هم خوشحالانه شستم. :)
سلام
دلم میخواست از سفر تبریز بنویسم. سفری که مربوط میشه به دقیقا سه ماه پیش. از روز اولش داشتم مینوشتم ولی خب توفیق حاصل نشد یه پست از توش دربیارم. سه تا سفرنامه نوشتم با سه حال متفاوت. و البته همش تا روز دوم. الان که خواستم کاملشون کنم، دیدم نه بقیهشو زیاد یادم میاد، نه حال من حال اون سه تا سفرنامهس. (یا شاید سه تا سفر!) اون چهار پنج روز تبریز که که چهل و هشت ساعتش تو مسیر گذشت، سفر خیلی مهمی بود. پر از لحظههای خوب، بد و زشت. یه نفر همچنان تو ذهنم داره میگه که تو باید اون پستو بذاری اینجا ثبت بشه. ولی خب سخته دیگه قبول کن. باید همون موقع نوشت و اگر نشد دیگه نشد دیگه.
بیخیال. خودتون چطورین؟ من که خوبم. فقط یه کم درباره ننوشتن از قشم و تبریز عذاب وجدان دارم که خب کمکم یادم میره. (راست چه عنوانی گذاشتما. دمم گرم) ولی اگه بخوام هی بچسبم به اینا و تا خواستم بنویسم بگم اول اون، اول اون، خب قاعدتا دیگه هیچ وقت نمیتونم هیچی بنویسم. جمع کنین اصن بابا. پشت سر نیست فضایی زنده.
وای هی حاشیه میرم. روم نمیشه بگم. ای بابا ای بابا. یه کم هنوز مرددم که آیا کار درستی کردم یا نه. به خاطر همینم یه ماه و خوردهای صبر کردم. ولی خب دیگه. زندگی که صبر نمیکنه تا تو ببینی چی درسته چی غلط.
وای چقد تعلیق. چقد هیجان.
نترسین بابا ازدواج نکردم. :)
فقط خواستم بگم زین پس
اینجام. خوشحال میشم تشریف بیارین. (=من میدونم با شما اگه تشریف نیارین.)
این عکس هم صرفا برای خالی نبودن عریضه. ایلگلی و دو اسکلِ خییلی خوشحال.
و این گونه پرونده تبریز را برای خودش میبندد.
بدرود!
سلام
دلم میخواست از سفر تبریز بنویسم. سفری که مربوط میشه به دقیقا سه ماه پیش. از روز اولش داشتم مینوشتم ولی خب توفیق حاصل نشد یه پست از توش دربیارم. سه تا سفرنامه نوشتم با سه حال متفاوت. و البته همش تا روز دوم. الان که خواستم کاملشون کنم، دیدم نه بقیهشو زیاد یادم میاد، نه حال من حال اون سه تا سفرنامهس. (یا شاید سه تا سفر!) اون چهار پنج روز تبریز که که چهل و هشت ساعتش تو مسیر گذشت، سفر خیلی مهمی بود. پر از لحظههای خوب، بد و زشت. یه نفر همچنان تو ذهنم داره میگه که تو باید اون پستو بذاری اینجا ثبت بشه. ولی خب سخته دیگه قبول کن. باید همون موقع نوشت و اگر نشد دیگه نشد دیگه.
بیخیال. خودتون چطورین؟ من که خوبم. فقط یه کم درباره ننوشتن از قشم و تبریز عذاب وجدان دارم که خب کمکم یادم میره. (راست چه عنوانی گذاشتما. دمم گرم) ولی اگه بخوام هی بچسبم به اینا و تا خواستم بنویسم بگم اول اون، اول اون، خب قاعدتا دیگه هیچ وقت نمیتونم هیچی بنویسم. جمع کنین اصن بابا. پشت سر نیست فضایی زنده.
وای هی حاشیه میرم. روم نمیشه بگم. ای بابا ای بابا. یه کم هنوز مرددم که آیا کار درستی کردم یا نه. به خاطر همینم یه ماه و خوردهای صبر کردم. ولی خب دیگه. زندگی که صبر نمیکنه تا تو ببینی چی درسته چی غلط.
وای چقد تعلیق. چقد هیجان.
نترسین بابا ازدواج نکردم. :)
فقط خواستم بگم زین پس
اینجام. خوشحال میشم تشریف بیارین. (=من میدونم با شما اگه تشریف نیارین.)
این عکس هم صرفا برای خالی نبودن عریضه. ایلگلی و دو اسکل خیییلی خوشحال.
و این گونه پرونده تبریز را برای خودش ماستمالی میکند.
بدرود!
دیشب که از این همه هیاهو دیگه به ستوه اومده بودم، یه مانتو انداختم رو لباسم و یه شال و زدم بیرون. خوشبختانه نگهبان فضول تو محوطه نبود. چه شب قشنگی. چرا زودتر کشفش نکرده بودم؟ کاجهای خشک و ناامیدکنندهای که روز اول وقتی دیدمشون از خشم حتی نتونستم گریه کنم، تو شب چقدر رمانتیک شده بودن.
نمیخواستم راه برم. جون نداشتم. اونقدر در طول روز راه رفته بودم و فکر کرده بودم و تحلیل کرده بودم و حرف زده بودم، که حالا فقط میخواستم بشینم و نگاه کنم. به آسمون بلند خدا بالای سرم.
نشستم پشت ساختمون خوابگاه. نه به چیزی فکر کردم و نه چیزی خوندم و نه تو ذهنم چیزی نوشتم و نه خیالپردازی کردم. فقط اجازه دادم که باد پاییزی هر چقد دلش میخواد تو ریههام جولون بده. نه که سعی کنم اینطوری بشه. کلا وقتی تلاش میکنی به چیزی فکر نکنی نمیشه. اما این بار انگار یه نیروی جدیدی تو وجودم پیدا شده بود که میتونست با چشمای بسته روی این طناب نازک معلق بمونه. نه تنها میتونست که عمیقا میخواست.
اجازه دادم که افکار پریشونم قبل از تبدیل شدن به کلمه، تو اون هوای رمانتیک رها بشن. شاید سرنوشت بهتری در انتظارشون باشه! اجازه دادم عمیقترین تنهاییای که در تمام عمرم تجربه کردم، با دستای زمخت و مهربونش محکم بغلم کنه و بگه: نمیتونم حرف امیدبخشی بزنم. همه وجودمو گذاشتم در اختیار شب تا بیرودروایسی و بیتحلیل و بیحرف، همه تلخیهاشو بهم نشون بده.
نمیدونستم چمه. در واقع میدونستم، اما اونقد وحشتناک نبود که. بود؟
نیم ساعتی اونجا بودم و بعد رفتم بالا. چیزی فرق نکرد. تو ذهنم فقط این بود: من آدم ناکامی هستم. ولی حداقل مطمئن شدم که واقعا هستم.
.
چه روز طولانیای بر من گذشتهبود. اینجا هر روزی یه سال میگذره.
یه پشته خاطرات بد دارم که هر وقت احساس خودکمبینی میکنم یه باد پاییزی میاد و همه پخش میشن و میرن تو چشمم و اشکم در میاد. چیزای مسخرهای مثل این که وای یادم رفت به فلانی فلان چیزو بگم، چیزای دردآوری مثل این که نتونستم به هدف برسم، چیزای سرزنشگری مثل این که چرا الکی جلوی همه قپی اومدی که هیچیت نیست؟ خیلی هم هست! و چیزای حسرتباری مثل این که چرا اجازه دادم فلانی باهام اونطوری رفتار کنه؟ و چیزای تحقیرآمیزی مثل این که چرا تو خوارزمی شرکت کردی وقتی اینقد بد بودی که حتی دفاع داور هم بهت نخورد. یعنی واقعا در جا ردش کردن؟
قبلا حرفای مهمی زدم که انگار چون میخواستم خیلی واضح نباشه دقیقا برعکس برداشت شد. اگه اینجا حرف نزنم کجا حرف بزنم خب؟ فقط ای کاش آدمایی که تو عمرشون هیچ وقت به حرفت توجه نکردن، یهو مخاطب ثابت و البته قایمکی وبلاگت نمیشدن. :/
هماتاقیهام که از تو گروه واتساپ جدیدالورودها همدیگه رو پیدا کردیم، بچههای خوبی هستن. کلی تلاش کردیم که با هم اتاق بگیریم. آخرش مجبور شدن به خاطر من اتاقشونو عوض کنن. دستشون درد نکنه. درسته میگن همرشتهایها با هم نمیسازن ولی ما فکر میکنم از نظر اخلاقی خیلی به هم شبیهیم. البته اگه اون نفر چهارم غیرنقاشی رو فاکتور بگیریم.
ولش کن. به هیچی فکر نکن. بخواب.
صبح نرفتم دانشگاه. بینهایت خوابم میاومد. پنج و نیم که گوشی نفیسه زنگ خورد و طبق معمول قطعش کرد و به خوابش ادامه داد، من بر خلاف معمول بیدار نشدم. یعنی شدم. ولی انگار فکر میکردم باید اتاق خودم باشه. بعد از دو هفته نمیدونم چرا یهو اینطوری شدم! وقتی دیدم خوابگاهه یهو دلم گرفت. البته مامانم یه ملافه صورتی خیلی خوشگل واسم خریده که در کنار کتابها و چمدون و کنج دنجی که انتخاب کردم، فضا رو کاملا مال خودم کرده. اما چیزی که دلمو گرفتوند این بود که باید برم سر کلاس بتول. شب قبل تا دیر وقت من ساز میزدم و بچه ها طراحی میکردن. البته من همون موقع که یزد بودم سی تا کار کرده بودم اما اصلا خوب نبود. با این کارای ضعیف و این چشمای خوابآلود باید برم سر کلاس بتول و غرغراشو بشنوم؟ چاق نباشید؟
ده دقیقه بعد بالاخره خودمو متقاعد کردم از حالت خوابیده به نشسته دربیام. پتو رو پیچیدهبودم دور خودم و مائده رو نگاه میکردم که داشت آرایش میکرد. ت نمیخوردم. داشت میرفت اشکم در بیاد که ولو شدم رو تخت و گفتم: من نمیام. باید بخوابم.
بعد رفتم زیر پتو و تو خودم مچاله شدم. وقتی چشامو باز کردم، هوا هنوز تاریک بود. گوشیمو نگاه کردم. نوزده و سی و هفت دقیقه. بچهها داشتن میومدن تو. چرا برگشتین؟ من میخواستم کلاس عصرو بیام. گفتن: "آره ما هم منتظرت بودیم هر چی صبر کردیم نیومدی." به قدری احساس بدی داشتم که رفتم طرف یخچال. یخچال خونه خودمون. در فریزرو باز کردم و دیدم یه "بسته" بستنی عروسکی توشه. اون ورش یه لیتر بستنی شکلاتی. یه لیتر بستنی ساده. چند تا کیم. یه دونه عروسکی برداشتم و در فریزرو بستم. بابامو نگاه کردم که جلوی تلویزیون نشسته بود و با دقت بستنی میخورد. گفتم بابا واسه چی این همه بستنی گرفتین؟ یادم نیست چی گفت. رفتم پیششون. بابا و صدرا داشتن کارتون میدیدن. اومدم بستنی رو بخورم که نمیدونم چه صدایی اومد. گوشیمو نگاه کردم: هفت و سی و چهار دقیقه.
دور و بر هشت بود که دیدم فایدهای نداره. نمیتونم بیشتر بخوابم. دور و برمو مرتب کردم. زمانی برای خودم! یوهو! بعد رفتم حموم و لباسامو هم بردم که بشورم. ولی هر چی فکر کردم نفهمیدم چطور باید بشورمشون. اون همه لباس، یک تشت کوچک و حمامی که تو این چهار روز اینقد بهش حس بد داشتم حتی نگاشم نکرده بودم. البته دو تا واقعیت بد وجود داشت! یکی این که دلیل اول حموم نرفتنم اینه که بیشتر از هفتهای یه بار عادت ندارم حموم برم. واقعا نیاز هم نمیشه. حالا فوقش پنج روز یه بار. بیشترشو واقعا بدنم نمیطلبه. این از نظر بقیه که یه در میون میرن و البته یک پنجم من طولش میدن، خیلی هولناکه. اما اگر این رو به "چندشم میشه" تبدیل کنی، کاملا قابل فهم و حتی قابل تحسینه. و مورد دوم این که نشستن لباسهام به دلیل کمبود امکانات نبود، بلکه به این دلیل بود که بلد نبودم بشورمشون. به همین سادگی. خب، بزرگا رو میندازیم تو لباسشویی و کوچیکا رو خودمون میشوریم. همینه. (زحمت کشیدیم.)
رفتم اتاق لباسشویی اما متاسفانه بلد نبودم ماشین رو روشن کنم. البته همش نوشته داشت ولی خب من چه میدونم خواستهی من سافته یا هارد؟ چه میدونم چه درجهای میخواد؟ چه میدونم پودرو تو کدوم مخزن بریزم؟
باشه مامان جان. بهت اجازه میدم هر چی دلت خواست "دیدی گفتم" بگی. بچهی شما تکبعدی، نابلد، حساس، دنیاندیده، خاکبرسر و همه چی تمومه.
برگشتم. تشت خودم که کوچیک بود. هی گفتن نخرا، گوش ندادم. تشت نفیسه رو برداشتم و لباسا رو ریختم توش. مریم که از سر و صداهای من حسابی اوقاتش تلخ شدهبود، حالا بیدار شدهبود و داشت صبونه میخورد. مریم نگارگریه. و بینهایت دلش میخواسته نقاشی قبول بشه. ده دوازده میلیون خرج کرده و رتبهش شده دوهزار منطقه یک. حتی شیراز هم قبول نشده. تهرانیه و من حرف زدن عشوهآلودشو خیلی دوست دارم، پایین موهاشو که رنگ کرده نه. این که بعضی وقتا تحلیلهای دقیق و متفاوت میکنه دوست دارم، این که میخواد هی به همه چیز یاد بده نه. اون موقع نمیدونستم ولی الان میدونم که بقیه ازش متنفرن. شایدم اون موقع نبودن و الان هستن! به هر حال این پیشزمینه رو داشتهباشید.
وقتی دید بعضی لباسام از تشت ریخته رو زمین حموم، شش بار تاکید کرد که من اصلا لباسامو رو زمین نمیذارم و سعی میکنم هیچ تماسی با محیط نداشته باشم. دیگه آخرش وقتی دید عمیقا متوجه حرفش نشدم، گفت دیدم لباساتو رو زمین گذاشتی. این کارو نکن.
چشم.
یه خورده لباسا رو خیسوندم و نگاشون کردم. خب کوچیکا رو بلد بودم بشورم اما بزرگا رو چطوری واقعا؟ چطور میشه همه جای یک مانتوی پهناورو به هم دیگه مالید؟ آیا اصلا باید این کارو کرد؟ یا باید یک تیکه رو گرفت و اون رو با بقیه نقاط تماس داد؟ شاید هم باید به ده قسمت افقی تقسیمش کنی و چپ و راست هر قسمت رو با هم تماس بدی. نه نه نه. هیچ کدومش منطقی به نظر نمیاد. با پا وارد عمل شدم. آبهای سیاه که از اون تشت پر از لباسای رنگی درمیومد بهم آرامش میداد: نه داری یه کارایی میکنی. اما اگه واقعبین باشم باید بگم که تجربه موفقیتآمیزی نبود. چند بار از این تشت به اون تشتشون کردم و چلوندمشون و پودر و آب گرم و سرد اضافه کردم، اما در نهایت به جز کمردرد احساس دیگهای نداشتم. ولی خب لابد تمیز شدن دیگه. چقد ناز دارن. والا اگه آدم بود به همون دفعه اول تمیز شده بود. آخرش وقتی تو همون تشت بردمش بیرون و خواستم پهنش کنم، باز آبای سیاه مشاهده کردم. برشون گردوندم و شستم و اووووو. در نهایت آبچانه پرتشون کردم رو بند رخت بیزبون که اندازه نصف لباسای تو تشت جا داشت و تازه نصفشم پر بود. یه دونهشو هم رو میلهی تخت مریم پهن کردم و بالاخره تموم شد. خب. حالا تازه برم حموم!
وقتی اومدم بیرون صدای در اومد. چرا درو قفل کردهبودی؟! مریم بدبخت بود. مگه مانتو نپوشید که بره کلاس؟ یه روز میخواستیم تنها باشیما، ایشون کلاس ندارن. پاشو برو دانشگاه ببینم. دیدم بچهها سرشونو میندازن زیر و درو باز میکنن، گفتم درو قفل کنم. عجب آرامش روز تعطیلی شد واقعا.
صحنه بعدی رو دویست بار برای بچهها تعریف کردم تا خودمو تبرئه کنم. واقعا حس واقعیمو گفتم. وقتی به مریم گفتم عصر کلاس طراحی آناتومی داریم و دارم میرم، با حسرت گفت: میشه منم بیام؟ من تا شب اینجا بیکارم. حوصلهم سر میره.
یه خورده قپی اومدم که من منتظرم وقتم خالی شه کتاب بخونم اون وقت اون ناراحته که حوصلهش سر میره؟ چرا کتاب نمیخونه؟ از کم شروع کنه کم کم برسه به زیاد. هنرمند واقعی اونیه که مطالعه داشته باشه.
ولی خب فایدهای نداشت. حس بدی پیدا نکرد. به سادگی گفت: منم خیلی کتاب دوست دارم ولی حوصلهم نمیشه.
بعد ذات خبیثم پنهان شد. درست وقتی که گفت: میشه من بیام سر کلاستون؟ عاشق طراحیام.
دلم سوخت. حالشو خوب درک میکردم. جایی که میخواست، نبود. و حالا که این فرصت براش وجود داشت، چرا من اشاره نکنم که هفته پیش هم یکی از بچههای نگارگری که از قرار معلوم دوستدختر آرین بود، اومد سر کلاس آناتومی و نه تنها چیز یاد گرفت، بلکه همه گناهاش پاک شد؟
راستی بابت حرفی که درباره آرین زدم متاسفم. پاکش کردم. آخه به این نتیجه رسیدم که اونقدرا هم خوشگل نیست. :) و البته نه که بگم بیشعور و توخالی نیست ولی خب الان کمتر ازش بدم میاد. یعنی راستش بدم میاد اما دلم نمیخواد اون حرفو دربارش بزنم. ترجیح میدم بقیه بگن و من تایید کنم.
بله. خلاصه که از جا پرید و گفت: پس میام. تا کی میخوای بری؟ من که هول شدهبودم گفتم نه خیلی زود باید برم. گفت وای من آماده شدنم طول میکشه. گفتم: خب دیگه. با یه لحنی که: حیف شد که نمیتونی بیای ولی حالا اشکال نداره.
- باشه سریع آماده میشم.
آها. باشه :/
مریم یه مانتوی رنگی پنگی گشاد پوشید. البته قبلش هزار بار پرسید اینو بپوشم چیزی بهم نمیگن؟ منم هزار بار گفتم که تو دانشکده ما از این جور لباسا زیاده. البته نگفتم که ماها خیلی به دیده تحقیر به همچین کسانی نگاه میکنیم. و به نظرم خیلی سبک و جلفه و بمیرم هم همچین لباسی نمیپوشم. ولی وقتی پوشید دیدم بهش میاد. فقط بهش گفتم شلوار کوتاهشو یه جوری بکشونه تا پایین تا اجازه بدن رد شه. حالا خودم چی بپوشم؟
حواسم نبود و مانتو سبزهمو که قرار بود یه تیکهشو بشورم، خیس کردهبودم. حالا امروز چی بپوشم؟ این جلسه باید دخترا مدل بشن. باید یه چیز گشاد تنم میکردم. حالا که همه مانتوهام خیس بود، دیگه گشاد نداشتم. مجبور شدم اون لی رو بپوشم. خیلی خوشگلهها. ولی میتونست گشادتر باشه. اما خب همینه که هست. پوشیدم و از مریم پرسیدم: چطوره؟
- خوبه ها. ولی میدونی. شلوار تنگ نداری؟
- نه.
- یه کم انگار زیادی اسلامیه. چون مانتوت ساده هست.
رفتم تو شیشه بیرون خودمو نگاه کردم. از تعبیرش خوشم نیومد اما شلواره به اون مانتوی لی ناگشاد! نمیخورد. گفتم: یکی دیگه هم دارم.
دیگه سرتونو درد نیارم که آخرش ساراخانم با شلوار پایینکشدار! (اسمش چیه؟) رفتن دانشگاه. فکر میکردم شلواره خیلی بلنده اما مریم که قدش یه بیست و چهار پنج سانتی از من بلندتر بود، متقاعدم کرد که نه مدلشه، مال منم همینطوریه. قشنگ بکش بالا یه کم چین بخوره که اشکالی نداره. گفتم: امروز باید مدل بشیم، من یهو تیپ بزنم خیلی ضایعس. همه لباسای گشاد پوشیدن. گفت نه بابا تو از صبح تا حالا وقت داشتی قشنگ تیپ بزن برو چه اشکالی داره؟ دانشگاه تیپ نزنی کجا بزنی؟
خوشبختانه یا متاسفانه کلام مریم نافذتر از من بود. اما خداییش خوشتیپ شدهبودم. یه کم احساس من بودن کردم. احساس نامرئی نبودن. و جدا نبودن. پریشب هم که نفیسه از خواب بیرونم کشید و با خشونت سیبیلای پراکندهی جذابمو برداشت، یه کم این احساسو داشتم.
نکته: مریم اصرار داشت که نگین سیبیل. پشت لب :/
سیبیل سیبیل سیبیللللل
قرار بر خوردن چایی بعد از تموم شدن کارا بود. با قدری استرس خوردمش که سریع برم ولی در نهایت به سرویس یازده و نیم نرسیدم. تقصیر خودم بود. مریم زودتر آماده شد. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا سرویس بعدی اومد. که تازه ببرتمون مترو و سی و پنج دقیقه بشینیم تا بعد برسیم شریعتی و بعد کلی راه بریم تا برسیم سلف. چون دانشکده ما سلف نداره و باید بریم دانشکده سوکیاس. البته اگه از شریعتی بخوای بری زیاد فرقی نمیکنه کدومشو بری. چهل دقیقه پیادهروی سر جاشه. راستش دلیل اصلیم برای شرکت در کلاس عصر نهار بود. نمیتونستم تا شب که بچهها میان گشنگی بخورم.
مریم تو خوابگاه غذا گرفته بود و در نتیجه چیزی برای خوردن نداشت. غذای سلف جوجهکباب بود و با هم خوردیم. بعد از اون همه پیادهروی واقعا گشنهمون بود. ولی به نظرم نصف غذا هم کاملا کافی بود. البته از هفت تیکه جوجه سه تاشو دادم به اون. کار بدی کردم؟ خب خودشو چسبوند به ما دیگه. همینم زیاده. گفتم فلافل هم اون کنار میفروشن، گفت نه دکتر گفته فستفود نخورم.
خلاصه که ناهارو خوردیم و بالاخره رسیدیم فرانسویها. مراسم معارفه بود آیا؟! یه دختره وایساده بود بالای سکوی اتاقکی که بهش میگفتن آمفیتئاتر! و میگفت از دانشگاه ناامید نشین، اگه خودتون بخواین میتونین خیلی چیزا یاد بگیرین. بعدشم بستنی لیوانی به همه دادن که به من نرسید. مائده که چند روزه پاک خل شده. گفت ماست برا چی میخوان بهمون بدن؟! تازه نفیسه نعریف کرد قبل از این که من برسم یه دختره داشته میگفته من مدیر انجمن رشته نقاشی هستم بعد مائده پرسیده شما رشتهتون چیه؟ ای خدا عقلش بده :))
کلاس آناتومی به خوبی به اتمام رسید. البته یکی از مشکلاتش هم این بود که من چون احساس تیپ زدن میکردم نمیخواستم مدل بشم و خیال کردم استاد نفهمیده. ولی فهمیده بود و مجبورم کرد برم مدل شم. البته منم زیاد مقاومت نکردم چون به نظر احمقانه میومد. اما خیلی حس بدی داشت. بعد تازه، همین که من رفتم، اون طراحی حالتها که شبیه کلاف بود تموم شد و من اولین کسی بودم که باید کامل طراحیم میکردن. و بعد تازه تر. آرین خیلی بد به آدم نگاه میکنه. آدم همش حس میکنه یه عیب و ایرادی داره یا خیلی عجیب غریبه یا خیلی مسخره و دهاتیه. از جایی که وایساده بودم و فاصله کمی باهاش داشت، خیلی حس بدی داشتم. انگار همش یه لبخند کج خیلی محو رو لبشه.
کلاس تموم شد و فاطمه گفت بیاین بریم گالری. آقا یه اعترافی بکنم. درباره فاطمه دروغ گفتم. اصلا ازش خوشم نمیاد. خب آره دلیل اولش که حسودیه. دلیلی دومشم اینه که راه رفتنش منو یاد فروغی میندازه که تو پست خوارزمی گفتم. واقعا نمیدونم چرا ازش اینقد بدم میاد. تو دو سال اخیرم هر جا میرم میبینمش. حتی سر کنکورم از دور به هم لبخندی با نفرت زدیم. و همون لحظه یهو رختشورهای دلم فعال شدن. تو مسابقه نقاشی هم که گفتم دیدمش. به قدری خودخواه و جوگیر و نفرتانگیزه که فکر نکنم در تمام عمرم از کسی به اندازه اون حس بد گرفتهباشم. همیشه هم یه مدل خاصی راه میره انگار که بدنش کجه. پس طبیعیه که یک قطره از رفتارهاشو هم به فاطمه اضافه کنی، میتونه کاری بکنه که ازش بدم بیاد. تازه فاطمه یه هفتهس کتابمو هم نخونده. تسلیبخشیهای قشنگم. دلیل سومم هم اینه که پیشونیش خیلی بلنده و یه جوری موهاشو میکشونه عقب که دو سانت دیگه هم به پیشونیش اضافه میشه. خب اگه واقعا هنرمندی نباید یه خورده به ترکیب بندی صورتت توجه کنی؟ حالا نمیگم موها رو بریزه تو پیشونی ولی خب لااقل فرق باز کنه. نه؟
نمیخواستم خودمو جدا بگیرم. بچهها هم هر چی بهشون گفتم کار داریم تو رو خدا بیاین بریم خوابگاه، قبول نکردن. فاطمه گفته بود بیست دقیقه راه هست. ولی فقط بیست دقیقه پیاده رفتیم و بعد تازه نیم ساعت تو اتوبوس بودیم. گالریش هم هیچ چیز خاصی نداشت. حالا یا برمیگرده به بیگانگی من با دنیای نقاشا، یا این که واقعا عجیب غریب بود.
حالا برداشتتان را از این تصویر بگویید. من که هیچ.
نزدیکای هشت وقتی با اسنپ رسیدیم خوابگاه، دقیقا جنازه بودیم و حوصله کار نداشتیم. فردا صبح که دیدیم فاطمه چقد زیاد و خفن کار کرده،. قیافه منو تصور کنید. خیلی خیلی برام سخت و طاقت فرسا بود این گالری رفتن با بیست نفر آدم و اون همه وسیله که دستمون بود.
جمله بندیامو نگا واقعا :)
اون شب از این که پنج تایی سوار اسنپ شدیم (کار یاد گرفتیم! از نظر پولی که خیلی میصرفه) و مریم رو جا گذاشتیم خیلی حس بدی داشتیم. انگار مخامون کار نمیکرد که دو تا اسنپ بگیریم. البته خودش انگار بدش نیومده بود. با به قول خودش آرش و بهنام سوار مترو شده بود. بعد فرداش میگفت اون پسر عینکیه کی بود؟ دو سه بار گفتا. مائده هم یه لبخندی زد و گفت عزیزم همون که باهاش اومدی. :/ با اتفاقاتی که روز بعد افتاد، فکر کنم تمام عذاب وجدانمون تموم شد.
زدم بیرون. بیاختیار. انگار که نفسم کم اومده بود. رفتم تا در سکوت دور از همه سر و صداها فقط همنوا با اندوه طبیعت سکوت کنم. زندگی کنار این همه موجود زنده واقعا دیوانه کنندهس.
بعد برگشتم. نه چیزی نوشتم و نه کاری کردم برای بهتر شدن حالم. بعدشم خوابیدم و کار نکردم ولی سر کلاس یه کارایی انجام دادم تا منفی نگیرم. البته خیلی چرت بودا، اول میخواستم نزنمش به دیوار ولی بعد که دیدم داره عین دبستان منفی مثبت میذاره سریع رفتم کارای کم و مزخرفمو کردم تو چشش. چه استادایی داریم واقعا. چرا من با استادای خانم کنار نمیام؟ البته بقیه هم کنار نمیان. خدایا ما رو ببخش.
آره. ظهر اما بعد از نهار دیدم یکی از دوستان خیلی قدیمی زنگ زده و ضمن تبریک میپرسه که کی باید بریم؟
یعنی چی؟ کجا باید بریم؟! خوارزمی دیگه، مگه نتایجو ندیدی؟
این چند روز تلگرام نداشتم. .چون لپتاپم اینترنت وصل نمیشد. عصر که خبرو شنیدم رفتم به روز وایفای گوشی رو با سیم! به لپتاپ وصل کردم و دیدم که آره برای کشوری انتخاب شدم. اما وقتی زنگ زدم ببینم داستان چیه، عکس العمل اون خانمه که همش التماس میکرد کار بیارین خیلی جالب بود. قشنگ سعی کرد بهم بفهمونه که خبری نیست. دفعه قبلی بهم گفت منظورت از تصویرسازی همینه که یه دسته چند تا گل توشه؟ :/
گفت آره امسال به کسی دفاع داور نخورده و همه مستقیم رفتن کشوری. از یزد 46 نفر کار فرستاده بودن که 43 تاشون انتخاب شدن. گفتم خب هیچ چیزی نگفتن نقاط ضعف و قوت و اینا؟ گفت نه. اوکی. مرسی. حالا که اینطوری گفت، و حالا که فروغ هم اونجا هست، و حالا که من اینقد احساس بدی به خودم دارم، رفتن به تهران و دوباره جلسه مصاحبه برای ثابت کردن خودت (اونم دو تا. هنر و ادبیات) و دوباره ششم کشور شدن ( یا با پیشرفت پنجم مثلا :/) و دوباره تحقیر شدن و دوباره امید بستن و ناامید شدن، آه آه آه! خدایا تمومش کن دیگه. الان که فکر میکنم اگه همین مرحله رد میشدم بهتر بود. خوشحالیم تموم شد. :/
.
میخواستم حرف حساب بزنم. اینا چی بود تعریف کردم؟ ولش کن. به هر حال همه سختیهای خوابگاه و دانشگاه، همه رو دوست دارم. اما اون چیزی رو، و اون کسی رو، که باید دوست داشتهباشم، ندارم. این خیلی خیلی سخته. به هر حال الان در این چهارشنبه رویایی که تونستم تا ساعت هفت و نیم بخوابم و بعدم وقتی بچهها خوابن، بشینم بنویسم، خیلی حالم بهتره. میدونم که اسم اینا نوشتن نیست چون واقعا به اون چیزی که دلم میخواست نرسیدم. تازه بعدشم میخوام یه پشت بذارم و ماجرای دیشب مریم رو تعریف کنم. شاید میترسم از حرف زدن. نمیدونم. فقط دلم میخواد این روزا هر چی قراره بهم یاد بده، یاد بده و سریع رد بشه. تحمل کردن خودم سختتر از هر چیز دیگهس. چیزی از آینده نمیدونم و. ولش کن. دیگه باید بریم. ساعت دو کلاس اندیشه اسلامی داریم. فردا شب یکی از دوستان شاعر که ساکن اصفهانه بهم گفت بیا بریم تئاتر. خیلی خوشحال شدم. تئاتره رو دیدهبودم اما نمیدونستم چجوری باید برم. بعدم شاید حرف زدن با اون یه کم حس بهتری بهم بده.
راستی استاد علوینژاد هم خیلی دوستداشتنیه. درک میکنه. وقتی باهاش حرف زدم، حس کردم هنوز گم نشدم. دلم واسه خودم تنگ شدهبود. گفت هر وقت خواستی بازم بیا حرف بزنیم. ازش ممنونم.
دیشب که از این همه هیاهو دیگه به ستوه اومده بودم، یه مانتو انداختم رو لباسم و یه شال و زدم بیرون. خوشبختانه نگهبان فضول تو محوطه نبود. چه شب قشنگی. چرا زودتر کشفش نکرده بودم؟ کاجهای خشک و ناامیدکنندهای که روز اول وقتی دیدمشون از خشم حتی نتونستم گریه کنم، تو شب چقدر رمانتیک شده بودن.
نمیخواستم راه برم. جون نداشتم. اونقدر در طول روز راه رفته بودم و فکر کرده بودم و تحلیل کرده بودم و حرف زده بودم، که حالا فقط میخواستم بشینم و نگاه کنم. به آسمون بلند خدا بالای سرم.
نشستم پشت ساختمون خوابگاه. نه به چیزی فکر کردم و نه چیزی خوندم و نه تو ذهنم چیزی نوشتم و نه خیالپردازی کردم. فقط اجازه دادم که باد پاییزی هر چقد دلش میخواد تو ریههام جولون بده. نه که سعی کنم اینطوری بشه. کلا وقتی تلاش میکنی به چیزی فکر نکنی نمیشه. اما این بار انگار یه نیروی جدیدی تو وجودم پیدا شده بود که میتونست با چشمای بسته روی این طناب نازک معلق بمونه. نه تنها میتونست که عمیقا میخواست.
اجازه دادم که افکار پریشونم قبل از تبدیل شدن به کلمه، تو اون هوای رمانتیک رها بشن. شاید سرنوشت بهتری در انتظارشون باشه! اجازه دادم عمیقترین تنهاییای که در تمام عمرم تجربه کردم، با دستای زمخت و مهربونش محکم بغلم کنه و بگه: نمیتونم حرف امیدبخشی بزنم. همه وجودمو گذاشتم در اختیار شب تا بیرودروایسی و بیتحلیل و بیحرف، همه تلخیهاشو بهم نشون بده.
نمیدونستم چمه. در واقع میدونستم، اما اونقد وحشتناک نبود که. بود؟
نیم ساعتی اونجا بودم و بعد رفتم بالا. چیزی فرق نکرد. تو ذهنم فقط این بود: من آدم ناکامی هستم. ولی حداقل مطمئن شدم که واقعا هستم.
.
چه روز طولانیای بر من گذشتهبود. اینجا هر روزی یه سال میگذره.
یه پشته خاطرات بد دارم که هر وقت احساس خودکمبینی میکنم یه باد پاییزی میاد و همه پخش میشن و میرن تو چشمم و اشکم در میاد. چیزای مسخرهای مثل این که وای یادم رفت به فلانی فلان چیزو بگم، چیزای دردآوری مثل این که نتونستم به هدف برسم، چیزای سرزنشگری مثل این که چرا الکی جلوی همه قپی اومدی که هیچیت نیست؟ خیلی هم هست! و چیزای حسرتباری مثل این که چرا اجازه دادم فلانی باهام اونطوری رفتار کنه؟ و چیزای تحقیرآمیزی مثل این که چرا تو خوارزمی شرکت کردی وقتی اینقد بد بودی که حتی دفاع داور هم بهت نخورد. یعنی واقعا در جا ردش کردن؟
قبلا حرفای مهمی زدم که انگار چون میخواستم خیلی واضح نباشه دقیقا برعکس برداشت شد. اگه اینجا حرف نزنم کجا حرف بزنم خب؟ فقط ای کاش آدمایی که تو عمرشون هیچ وقت به حرفت توجه نکردن، یهو مخاطب ثابت و البته قایمکی وبلاگت نمیشدن. :/
هماتاقیهام که از تو گروه واتساپ جدیدالورودها همدیگه رو پیدا کردیم، بچههای خوبی هستن. کلی تلاش کردیم که با هم اتاق بگیریم. آخرش مجبور شدن به خاطر من اتاقشونو عوض کنن. دستشون درد نکنه. درسته میگن همرشتهایها با هم نمیسازن ولی ما فکر میکنم از نظر اخلاقی خیلی به هم شبیهیم. البته اگه اون نفر چهارم غیرنقاشی رو فاکتور بگیریم.
ولش کن. به هیچی فکر نکن. بخواب.
صبح نرفتم دانشگاه. بینهایت خوابم میاومد. پنج و نیم که گوشی نفیسه زنگ خورد و طبق معمول قطعش کرد و به خوابش ادامه داد، من بر خلاف معمول بیدار نشدم. یعنی شدم. ولی انگار فکر میکردم باید اتاق خودم باشه. بعد از دو هفته نمیدونم چرا یهو اینطوری شدم! وقتی دیدم خوابگاهه یهو دلم گرفت. البته مامانم یه ملافه صورتی خیلی خوشگل واسم خریده که در کنار کتابها و چمدون و کنج دنجی که انتخاب کردم، فضا رو کاملا مال خودم کرده. اما چیزی که دلمو گرفتوند این بود که باید برم سر کلاس بتول. شب قبل تا دیر وقت من ساز میزدم و بچه ها طراحی میکردن. البته من همون موقع که یزد بودم سی تا کار کرده بودم اما اصلا خوب نبود. با این کارای ضعیف و این چشمای خوابآلود باید برم سر کلاس بتول و غرغراشو بشنوم؟ چاق نباشید؟
ده دقیقه بعد بالاخره خودمو متقاعد کردم از حالت خوابیده به نشسته دربیام. پتو رو پیچیدهبودم دور خودم و مائده رو نگاه میکردم که داشت آرایش میکرد. ت نمیخوردم. داشت میرفت اشکم در بیاد که ولو شدم رو تخت و گفتم: من نمیام. باید بخوابم.
بعد رفتم زیر پتو و تو خودم مچاله شدم. وقتی چشامو باز کردم، هوا هنوز تاریک بود. گوشیمو نگاه کردم. نوزده و سی و هفت دقیقه. بچهها داشتن میومدن تو. چرا برگشتین؟ من میخواستم کلاس عصرو بیام. گفتن: "آره ما هم منتظرت بودیم هر چی صبر کردیم نیومدی." به قدری احساس بدی داشتم که رفتم طرف یخچال. یخچال خونه خودمون. در فریزرو باز کردم و دیدم یه "بسته" بستنی عروسکی توشه. اون ورش یه لیتر بستنی شکلاتی. یه لیتر بستنی ساده. چند تا کیم. یه دونه عروسکی برداشتم و در فریزرو بستم. بابامو نگاه کردم که جلوی تلویزیون نشسته بود و با دقت بستنی میخورد. گفتم بابا واسه چی این همه بستنی گرفتین؟ یادم نیست چی گفت. رفتم پیششون. بابا و صدرا داشتن کارتون میدیدن. اومدم بستنی رو بخورم که نمیدونم چه صدایی اومد. گوشیمو نگاه کردم: هفت و سی و چهار دقیقه.
دور و بر هشت بود که دیدم فایدهای نداره. نمیتونم بیشتر بخوابم. دور و برمو مرتب کردم. زمانی برای خودم! یوهو! بعد رفتم حموم و لباسامو هم بردم که بشورم. ولی هر چی فکر کردم نفهمیدم چطور باید بشورمشون. اون همه لباس، یک تشت کوچک و حمامی که تو این چهار روز اینقد بهش حس بد داشتم حتی نگاشم نکرده بودم. البته دو تا واقعیت بد وجود داشت! یکی این که دلیل اول حموم نرفتنم اینه که بیشتر از هفتهای یه بار عادت ندارم حموم برم. واقعا نیاز هم نمیشه. حالا فوقش پنج روز یه بار. بیشترشو واقعا بدنم نمیطلبه. این از نظر بقیه که یه در میون میرن و البته یک پنجم من طولش میدن، خیلی هولناکه. اما اگر این رو به "چندشم میشه" تبدیل کنی، کاملا قابل فهم و حتی قابل تحسینه. و مورد دوم این که نشستن لباسهام به دلیل کمبود امکانات نبود، بلکه به این دلیل بود که بلد نبودم بشورمشون. به همین سادگی. خب، بزرگا رو میندازیم تو لباسشویی و کوچیکا رو خودمون میشوریم. همینه. (زحمت کشیدیم.)
رفتم اتاق لباسشویی اما متاسفانه بلد نبودم ماشین رو روشن کنم. البته همش نوشته داشت ولی خب من چه میدونم خواستهی من سافته یا هارد؟ چه میدونم چه درجهای میخواد؟ چه میدونم پودرو تو کدوم مخزن بریزم؟
باشه مامان جان. بهت اجازه میدم هر چی دلت خواست "دیدی گفتم" بگی. بچهی شما تکبعدی، نابلد، حساس، دنیاندیده، خاکبرسر و همه چی تمومه.
برگشتم. تشت خودم که کوچیک بود. هی گفتن نخرا، گوش ندادم. تشت نفیسه رو برداشتم و لباسا رو ریختم توش. مریم که از سر و صداهای من حسابی اوقاتش تلخ شدهبود، حالا بیدار شدهبود و داشت صبونه میخورد. مریم نگارگریه. و بینهایت دلش میخواسته نقاشی قبول بشه. ده دوازده میلیون خرج کرده و رتبهش شده دوهزار منطقه یک. حتی شیراز هم قبول نشده. تهرانیه و من حرف زدن عشوهآلودشو خیلی دوست دارم، پایین موهاشو که رنگ کرده نه. این که بعضی وقتا تحلیلهای دقیق و متفاوت میکنه دوست دارم، این که میخواد هی به همه چیز یاد بده نه. اون موقع نمیدونستم ولی الان میدونم که بقیه ازش متنفرن. شایدم اون موقع نبودن و الان هستن! به هر حال این پیشزمینه رو داشتهباشید.
وقتی دید بعضی لباسام از تشت ریخته رو زمین حموم، شش بار تاکید کرد که من اصلا لباسامو رو زمین نمیذارم و سعی میکنم هیچ تماسی با محیط نداشته باشم. دیگه آخرش وقتی دید عمیقا متوجه حرفش نشدم، گفت دیدم لباساتو رو زمین گذاشتی. این کارو نکن.
چشم.
یه خورده لباسا رو خیسوندم و نگاشون کردم. خب کوچیکا رو بلد بودم بشورم اما بزرگا رو چطوری واقعا؟ چطور میشه همه جای یک مانتوی پهناورو به هم دیگه مالید؟ آیا اصلا باید این کارو کرد؟ یا باید یک تیکه رو گرفت و اون رو با بقیه نقاط تماس داد؟ شاید هم باید به ده قسمت افقی تقسیمش کنی و چپ و راست هر قسمت رو با هم تماس بدی. نه نه نه. هیچ کدومش منطقی به نظر نمیاد. با پا وارد عمل شدم. آبهای سیاه که از اون تشت پر از لباسای رنگی درمیومد بهم آرامش میداد: نه داری یه کارایی میکنی. اما اگه واقعبین باشم باید بگم که تجربه موفقیتآمیزی نبود. چند بار از این تشت به اون تشتشون کردم و چلوندمشون و پودر و آب گرم و سرد اضافه کردم، اما در نهایت به جز کمردرد احساس دیگهای نداشتم. ولی خب لابد تمیز شدن دیگه. چقد ناز دارن. والا اگه آدم بود به همون دفعه اول تمیز شده بود. آخرش وقتی تو همون تشت بردمش بیرون و خواستم پهنش کنم، باز آبای سیاه مشاهده کردم. برشون گردوندم و شستم و اووووو. در نهایت آبچانه پرتشون کردم رو بند رخت بیزبون که اندازه نصف لباسای تو تشت جا داشت و تازه نصفشم پر بود. یه دونهشو هم رو میلهی تخت مریم پهن کردم و بالاخره تموم شد. خب. حالا تازه برم حموم!
وقتی اومدم بیرون صدای در اومد. چرا درو قفل کردهبودی؟! مریم بدبخت بود. مگه مانتو نپوشید که بره کلاس؟ یه روز میخواستیم تنها باشیما، ایشون کلاس ندارن. پاشو برو دانشگاه ببینم. دیدم بچهها سرشونو میندازن زیر و درو باز میکنن، گفتم درو قفل کنم. عجب آرامش روز تعطیلی شد واقعا.
صحنه بعدی رو دویست بار برای بچهها تعریف کردم تا خودمو تبرئه کنم. واقعا حس واقعیمو گفتم. وقتی به مریم گفتم عصر کلاس طراحی آناتومی داریم و دارم میرم، با حسرت گفت: میشه منم بیام؟ من تا شب اینجا بیکارم. حوصلهم سر میره.
یه خورده قپی اومدم که من منتظرم وقتم خالی شه کتاب بخونم اون وقت اون ناراحته که حوصلهش سر میره؟ چرا کتاب نمیخونه؟ از کم شروع کنه کم کم برسه به زیاد. هنرمند واقعی اونیه که مطالعه داشته باشه.
ولی خب فایدهای نداشت. حس بدی به خودش پیدا نکرد. به سادگی گفت: منم خیلی کتاب دوست دارم ولی حوصلهم نمیشه.
بعد ذات خبیثم پنهان شد. درست وقتی که گفت: میشه من بیام سر کلاستون؟ عاشق طراحیام.
دلم سوخت. حالشو خوب درک میکردم. جایی که میخواست، نبود. و حالا که این فرصت براش وجود داشت، چرا من اشاره نکنم که هفته پیش هم یکی از بچههای نگارگری(که بچهها میگفتن دوستدختر آرینه)، اومد سر کلاس آناتومی و نه تنها چیز یاد گرفت، بلکه همه گناهاش پاک شد؟
راستی بابت حرفی که درباره آرین زدم متاسفم. پاکش کردم. آخه به این نتیجه رسیدم که اونقدرا هم خوشگل نیست. :) و البته نه که بگم بیشعور و توخالی نیست ولی خب الان کمتر ازش بدم میاد. یعنی راستش بدم میاد اما دلم نمیخواد اونطوری درباره همکلاسیام حرف بزنم. ترجیح میدم بقیه بگن و من تایید کنم.
بله. خلاصه که از جا پرید و گفت: پس میام. تا کی میخوای بری؟ من که هول شدهبودم گفتم نه خیلی زود باید برم نمیتونی حاضر شی. گفت وای من آماده شدنم طول میکشه. گفتم: خب دیگه. با یه لحنی که: حیف شد که نمیتونی بیای ولی حالا اشکال نداره.
- باشه سریع آماده میشم.
آها. باشه :/
مریم یه مانتوی رنگی پنگی گشاد پوشید. البته قبلش هزار بار پرسید اینو بپوشم چیزی بهم نمیگن؟ منم هزار بار گفتم که تو دانشکده ما از این جور لباسا زیاده. البته نگفتم که ماها خیلی به دیده تحقیر به همچین کسانی نگاه میکنیم. و به نظرم خیلی سبک و جلفه و بمیرم هم همچین لباسی نمیپوشم. ولی وقتی پوشید دیدم بهش میاد. فقط بهش گفتم شلوار کوتاهشو یه جوری بکشونه تا پایین تا اجازه بدن رد شه. حالا خودم چی بپوشم؟
حواسم نبود و مانتو سبزهمو که قرار بود یه تیکهشو بشورم، خیس کردهبودم. حالا امروز چی بپوشم؟ این جلسه باید دخترا مدل بشن. باید یه چیز گشاد تنم میکردم. حالا که همه مانتوهام خیس بود، دیگه گشاد نداشتم. مجبور شدم اون لی رو بپوشم. خیلی خوشگلهها. ولی میتونست گشادتر باشه. خیلی بیشتر! اما خب همینه که هست. پوشیدم و از مریم پرسیدم: چطوره؟
- خوبه ها. ولی میدونی. شلوار تنگ نداری؟
- نه.
- یه کم انگار زیادی اسلامیه. چون مانتوت ساده هست.
رفتم تو شیشه بیرون خودمو نگاه کردم. از تعبیرش خوشم نیومد اما شلواره به اون مانتوی لی ناگشاد! نمیخورد. گفتم: یکی دیگه هم دارم.
دیگه سرتونو درد نیارم که آخرش ساراخانم با شلوار پایینکشدار! (اسمش چیه؟) رفتن دانشگاه. فکر میکردم شلواره خیلی بلنده اما مریم که قدش یه بیست و چهار پنج سانتی از من بلندتر بود، متقاعدم کرد که نه مدلشه، مال منم همینطوریه. قشنگ بکش بالا یه کم چین بخوره که اشکالی نداره. گفتم: امروز باید مدل بشیم، من یهو تیپ بزنم خیلی ضایعس. همه لباسای گشاد پوشیدن. گفت نه بابا تو از صبح تا حالا وقت داشتی قشنگ تیپ بزن برو چه اشکالی داره؟ دانشگاه تیپ نزنی کجا بزنی؟
خوشبختانه یا متاسفانه کلام مریم نافذتر از من بود. اما بدم نشدم. یه کم احساس من بودن کردم. احساس نامرئی نبودن. و جدا نبودن. پریشب هم که نفیسه از خواب بیرونم کشید و با خشونت سیبیلای پراکندهی جذابمو برداشت، یه کم این احساسو داشتم.
نکته: مریم اصرار داشت که نگین سیبیل. پشت لب :/
سیبیل سیبیل سیبیللللل
قرار بر خوردن چایی بعد از تموم شدن کارا بود. با قدری استرس خوردمش که سریع برم ولی در نهایت به سرویس یازده و نیم نرسیدم. تقصیر خودم بود. مریم زودتر آماده شد. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا سرویس بعدی اومد. که تازه ببرتمون مترو و سی و پنج دقیقه بشینیم تا بعد برسیم شریعتی و بعد کلی راه بریم تا برسیم سلف. چون دانشکده ما سلف نداره و باید بریم دانشکده سوکیاس. البته اگه از شریعتی بخوای بری زیاد فرقی نمیکنه کدومشو بری. چهل دقیقه پیادهروی سر جاشه. راستش دلیل اصلیم برای شرکت در کلاس عصر نهار بود. نمیتونستم تا شب که بچهها میان گشنگی بخورم.
مریم تو خوابگاه غذا گرفته بود و در نتیجه چیزی برای خوردن نداشت. غذای سلف جوجهکباب بود و با هم خوردیم. بعد از اون همه پیادهروی واقعا گشنهمون بود. ولی به نظرم نصف غذا هم کاملا کافی بود. البته از هفت تیکه جوجه سه تاشو دادم به اون. کار بدی کردم؟ خب خودشو چسبوند به ما دیگه. همینم زیاده. گفتم فلافل هم اون کنار میفروشن، گفت نه دکتر گفته فستفود نخورم.
خلاصه که ناهارو خوردیم و بالاخره رسیدیم فرانسویها. مراسم معارفه بود آیا؟! یه دختره وایساده بود بالای سکوی اتاقکی که بهش میگفتن آمفیتئاتر! و میگفت از دانشگاه ناامید نشین، اگه خودتون بخواین میتونین خیلی چیزا یاد بگیرین. بعدشم بستنی لیوانی به همه دادن که به من نرسید. مائده که چند روزه پاک خل شده. گفت ماست برا چی میخوان بهمون بدن؟! تازه نفیسه نعریف کرد قبل از این که من برسم یه دختره داشته میگفته من مدیر انجمن رشته نقاشی هستم بعد مائده پرسیده شما رشتهتون چیه؟ ای خدا عقلش بده :))
کلاس آناتومی به خوبی به اتمام رسید. البته یکی از مشکلاتش هم این بود که من چون احساس تیپ زدن میکردم نمیخواستم مدل بشم و خیال کردم استاد نفهمیده. ولی فهمیده بود و مجبورم کرد برم مدل شم. البته منم زیاد مقاومت نکردم چون به نظر احمقانه میومد. اما خیلی حس بدی داشت. بعد تازه، همین که من رفتم، اون طراحی حالتها که شبیه کلاف بود تموم شد و من اولین کسی بودم که باید کامل طراحیم میکردن. و بعد تازه تر. آرین خیلی بد به آدم نگاه میکنه. آدم همش حس میکنه یه عیب و ایرادی داره یا خیلی عجیب غریبه یا خیلی مسخره و دهاتیه. از جایی که وایساده بودم و فاصله کمی باهاش داشت، خیلی حس بدی داشتم. انگار همش یه لبخند کج خیلی محو رو لبشه.
کلاس تموم شد و فاطمه گفت بیاین بریم گالری. آقا یه اعترافی بکنم. درباره فاطمه دروغ گفتم. اصلا ازش خوشم نمیاد. خب آره دلیل اولش که حسودیه. دلیلی دومشم اینه که راه رفتنش منو یاد فروغی میندازه که تو پست خوارزمی گفتم. واقعا نمیدونم چرا ازش اینقد بدم میاد. تو دو سال اخیرم هر جا میرم میبینمش. حتی سر کنکورم از دور به هم لبخندی با نفرت زدیم. و همون لحظه یهو رختشورهای دلم فعال شدن. تو مسابقه نقاشی هم که گفتم دیدمش. به قدری خودخواه و جوگیر و نفرتانگیزه که فکر نکنم در تمام عمرم از کسی به اندازه اون حس بد گرفتهباشم. همیشه هم یه مدل خاصی راه میره انگار که بدنش کجه. پس طبیعیه که یک قطره از رفتارهاشو هم به فاطمه اضافه کنی، میتونه کاری بکنه که ازش بدم بیاد. تازه فاطمه یه هفتهس کتابمو هم نخونده. تسلیبخشیهای قشنگم. دلیل سومم هم اینه که پیشونیش خیلی بلنده و یه جوری موهاشو میکشونه عقب که دو سانت دیگه هم به پیشونیش اضافه میشه. خب اگه واقعا هنرمندی نباید یه خورده به ترکیب بندی صورتت توجه کنی؟ حالا نمیگم موها رو بریزه تو پیشونی ولی خب لااقل فرق باز کنه. نه؟
نمیخواستم خودمو جدا بگیرم. بچهها هم هر چی بهشون گفتم کار داریم تو رو خدا بیاین بریم خوابگاه، قبول نکردن. فاطمه گفته بود بیست دقیقه راه هست. ولی فقط بیست دقیقه پیاده رفتیم و بعد تازه نیم ساعت تو اتوبوس بودیم. گالریش هم هیچ چیز خاصی نداشت. حالا یا برمیگرده به بیگانگی من با دنیای نقاشا، یا این که واقعا عجیب غریب بود.
حالا برداشتتان را از این تصویر بگویید. من که هیچ.
نزدیکای هشت وقتی با اسنپ رسیدیم خوابگاه، دقیقا جنازه بودیم و حوصله کار نداشتیم. فردا صبح که دیدیم فاطمه چقد زیاد و خفن کار کرده،. قیافه منو تصور کنید. خیلی خیلی برام سخت و طاقت فرسا بود این گالری رفتن با بیست نفر آدم و اون همه وسیله که دستمون بود.
جمله بندیامو نگا واقعا :)
اون شب از این که پنج تایی سوار اسنپ شدیم (کار یاد گرفتیم! از نظر پولی که خیلی میصرفه) و مریم رو جا گذاشتیم خیلی حس بدی داشتیم. انگار مخامون کار نمیکرد که دو تا اسنپ بگیریم. البته خودش انگار بدش نیومده بود. با به قول خودش آرش و بهنام سوار مترو شده بود. بعد فرداش میگفت اون پسر عینکیه کی بود؟ دو سه بار گفتا. مائده هم یه لبخندی زد و گفت عزیزم همون که باهاش اومدی. :/ با اتفاقاتی که روز بعد افتاد، فکر کنم تمام عذاب وجدانمون تموم شد.
زدم بیرون. بیاختیار. انگار که نفسم کم اومده بود. رفتم تا در سکوت دور از همه سر و صداها فقط همنوا با اندوه طبیعت سکوت کنم. زندگی کنار این همه موجود زنده واقعا دیوانه کنندهس.
بعد برگشتم. نه چیزی نوشتم و نه کاری کردم برای بهتر شدن حالم. بعدشم خوابیدم و کار نکردم ولی سر کلاس یه کارایی انجام دادم تا منفی نگیرم. البته خیلی چرت بودا، اول میخواستم نزنمش به دیوار ولی بعد که دیدم داره عین دبستان منفی مثبت میذاره سریع رفتم کارای کم و مزخرفمو کردم تو چشش. چه استادایی داریم واقعا. چرا من با استادای خانم کنار نمیام؟ البته بقیه هم کنار نمیان. خدایا ما رو ببخش.
آره. ظهر اما بعد از نهار دیدم یکی از دوستان خیلی قدیمی زنگ زده و ضمن تبریک میپرسه که کی باید بریم؟
یعنی چی؟ کجا باید بریم؟! خوارزمی دیگه، مگه نتایجو ندیدی؟
این چند روز تلگرام نداشتم. .چون لپتاپم اینترنت وصل نمیشد. عصر که خبرو شنیدم رفتم به روز وایفای گوشی رو با سیم! به لپتاپ وصل کردم و دیدم که آره برای کشوری انتخاب شدم. اما وقتی زنگ زدم ببینم داستان چیه، عکس العمل اون خانمه که همش التماس میکرد کار بیارین خیلی جالب بود. قشنگ سعی کرد بهم بفهمونه که خبری نیست. دفعه قبلی بهم گفت منظورت از تصویرسازی همینه که یه دسته چند تا گل توشه؟ :/
گفت آره امسال به کسی دفاع داور نخورده و همه مستقیم رفتن کشوری. از یزد 46 نفر کار فرستاده بودن که 43 تاشون انتخاب شدن. گفتم خب هیچ چیزی نگفتن نقاط ضعف و قوت و اینا؟ گفت نه. اوکی. مرسی. حالا که اینطوری گفت، و حالا که فروغ هم اونجا هست، و حالا که من اینقد احساس بدی به خودم دارم، رفتن به تهران و دوباره جلسه مصاحبه برای ثابت کردن خودت (اونم دو تا. هنر و ادبیات) و دوباره ششم کشور شدن ( یا با پیشرفت پنجم مثلا :/) و دوباره تحقیر شدن و دوباره امید بستن و ناامید شدن، آه آه آه! خدایا تمومش کن دیگه. الان که فکر میکنم اگه همین مرحله رد میشدم بهتر بود. خوشحالیم تموم شد. :/
.
میخواستم حرف حساب بزنم. اینا چی بود تعریف کردم؟ ولش کن. به هر حال همه سختیهای خوابگاه و دانشگاه، همه رو دوست دارم. اما اون چیزی رو، و اون کسی رو، که باید دوست داشتهباشم، ندارم. این خیلی خیلی سخته. به هر حال الان در این چهارشنبه رویایی که تونستم تا ساعت هفت و نیم بخوابم و بعدم وقتی بچهها خوابن، بشینم بنویسم، خیلی حالم بهتره. میدونم که اسم اینا نوشتن نیست چون واقعا به اون چیزی که دلم میخواست نرسیدم. تازه بعدشم میخوام یه پشت بذارم و ماجرای دیشب مریم رو تعریف کنم. شاید میترسم از حرف زدن. نمیدونم. فقط دلم میخواد این روزا هر چی قراره بهم یاد بده، یاد بده و سریع رد بشه. تحمل کردن خودم سختتر از هر چیز دیگهس. چیزی از آینده نمیدونم و. ولش کن. دیگه باید بریم. ساعت دو کلاس اندیشه اسلامی داریم. فردا شب یکی از دوستان شاعر که ساکن اصفهانه بهم گفت بیا بریم تئاتر. خیلی خوشحال شدم. تئاتره رو دیدهبودم اما نمیدونستم چجوری باید برم. بعدم شاید حرف زدن با اون یه کم حس بهتری بهم بده.
راستی استاد علوینژاد هم خیلی دوستداشتنیه. درک میکنه. وقتی باهاش حرف زدم، حس کردم هنوز گم نشدم. دلم واسه خودم تنگ شدهبود. گفت هر وقت خواستی بازم بیا حرف بزنیم. ازش ممنونم.
درباره این سایت